Somnia

In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

It doesn't matter though. It really doesn't.

I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

I bet It's just as good as living it.

Obliviate-4

مامان داره جدی زبان میخونه، و این موضوع شدیدا قلبمو گرم می کنه. رابطه مامانم و زبان یه جورایی تسوندره گونه است. یا حداقل، یه مدتیه که شده. میدونم خوشش میاد که بخونه، ولی در ظاهر یه جوری رفتار می کنه انگار داره به زور میخونه. حتی بعضی وقتا هم زبانو "احمق" صدای می کنه XD

جمعه ها کلاس آنلاینه، بقیه روزهای هفته هم تقریبا هرروز دانش آموزای کلاسه تو دیسکورد(!) جمع میشن و سوال حل می کنن و آنالیز می کنن. دیدن دیسکورد تو گوشی مامانم حس عجیبی داره، و دیدن مامانم تو دیسکورد حتی حس عجیب تری داره *-*

ولی در کل خیلی لذت بخشه. یه مدتی که ولش کرده بود احساس می کردم یه چیزی کامل نیست... 

 

دیروز داشت لغت می خوند، وسطاش کلمه های جالب رو به ما هم میگفت.

1=

- میدونی اکیوز چی میشه؟

+ اکیوز... نمیشد وقتی یکیو... چی بهش میگن... چی میشه یکی رو دستگیر می کنن؟ 

- آهان نه اکوییته. aquit. میشه تبرئه کردن.

+ اینکه کلا برعکس شد :/

 

2=

-هلن oblivious میشه چی؟

+ مثلا میشه وقتی... طرف... گیجه؟ حواسپرته؟ مثلا انیشتین oblivious بود خیلی وقتا "-"

- غافل میشه.

+ آهان. آره.

...

+اههه راستی!! شبیه چیزه.. تو جلد آخر هری پاتر هرمیون حافظه پدر و مادرشو پاک کرد که ازشون محافظت کنه. آبلیویتشون کرد! اون ریشه لاتینشو بوده پس! وای چه باحال! رولینگ نابغه است، شگفتیه، هدیه ای برای خلقه، روشنایی جهانه، عاشقاش زنده ان؛ هیتراش بمیرنــن.

- ....

 

3=

مامان: nettlesome. میشه آزاردهنده.

باران: وای شبیه خانم نتل که تو سوفیا بود! آزاردهنده بودش اونم دیگه.

من: نه خیر، نتل میشه گزنه، گزنه هم که خارش و آزار میاره. وای انگلیسی چه زیباست چه دلرباست چه کلمات آهنگینی داره چه ریشه هاش قشنگن من میخوام برم زبانشناسییی.

مامان: خدایا، به خودت می‌سپارمش.

 

در کل ما خوشحالیم ^_^

 

 

+ به قول نوبادی سنپای، موزیک ویدئو جدید E ve >>>>>>> (جهت فلشا درسته "-"؟)

وای من چطوری تا اومدن لیریکای انگلیسیش صبر کنم؟؟ :_)))

A White Hug of Love

I've missed her.

I've missed her so much, and I miss her even more when I see her so close, walking, strolling, with that gray-ish silver dress of hers, shuffling on the tombstones. 

just a little closer, I tell myself and pull myself out of the old ugly stone that's soppsed to be my resting place.

just  a little      closer, 

I say.

but that's a mistake.

she sees me. color bleeds out of her beautiful face, and instantly I know I messed up. I knew... I knew I don't look the same as before. Now she's scared... terrified of me. 

No! No wait! don't run... I'm sorry. Wait... don't be scared, I try to tell her, but she just runs away. Don't... don't run from me. why doesn't she hear me? 

oh... my god. 

she's so scared. It's my fault.

I run-- float toward her. she screams, and I hug her.

Yes. This. I'm sorry. she always loved my hugs. she used to sunggle and smile when I hugged her. just like now. she's asleep now. she's calm, and asleep. She always falls asleep so soon. I smile at her motionless body, and quietly put her body down on the graveyard's ground. the ground is cold, but so is her body. there won't be a problem.

I place a small kiss on her snow white hand, and float away. too lost in my white mind, I don't hear the screams from behind.

 


یه تیکه داستان فسقلی، که از یه داستان واقعی، روح همراسمیت (hammersmith ghost)،  الهام گرفته شده.

رین شخصا ظرف‌ها رو شست وقتی من می‌نوشتم

یه جا دیدم آگاتا کریستی گفته:«بهترین زمان برای طرح ریزی یک کتاب، زمانی است که مشغول شستن ظرف ها هستی.»

و خب، واقعا خوب گفته.

وقتی یه هفته پیش، داشتم درباره رین نوهارا، یکی از شخصیتای ناروتو، فکر میکردم. اینکه چقدر مظلوم واقع شد و کلا هدف وجودش اوبیتو و کاکاشی بودن، و شخصیتش ترکیبی از ساکورا و هیناتا. بین طرفدارا هم اونقدر محبوبیت نداشته که بخوان دربارش فن فیکشن بنویسن یا حتی به این فکر کنن که به جز عضوی از تیم میناتو بودن، کی بوده. یه پدر و مادری داشته بالاخره؟ یه زندگی و اهدافی داشته بالاخره؟

و این فکرا رو داشتم موقع ظرف شستن میکردم.

یهو به خودم اومدم و دیدم تو نوت‌پد ذهنم به انگلیسی یه فصل کامل براش نوشتم، و الانه که یادم بره کلش!

هنوز به کیفیت شسته شدن ظرفای اون روز شک دارم، ولی خب، همه چیز فدای ایده!

از اون به بعد عادت شد به جای چشم غره رفتن به ظرفها، به عنوان یه ساعت استراحت از درس بهش نگاه کنم که میتونم رو ایده هام کار کنم. برای همین لپتاپو میذارم تو آشپزخونه که اگه لازم شد مجبور نباشم تا اتاق بدوم!

به هرحال، دیروز داشتم دنبال برابر عبارت:«من، خودم فلانم.» میگشتم. خودم رو میشه گرفت شخصا.

شخص+اً (که قید میسازه).

انگلیسیش میشه چی؟

(قیدساز)person+al+ly 

person=شخص

خب چطوری ممکنه؟ هیچ شباهتی به هم ندارن این دو کلمه، ولی ساختارشون یکیه. مثل یکی بود یکی نبود، و once upon a time.

یعنی به خاطر ساختار ذهن انسانه؟ نیازهای ذهن انسان برای به کلمه تبدیل کردن یه سری چیزها... چطوری بگم؟ برای منتقل کردن یه سری چیزها؟ یعنی مثلا زبان آمریکایی های بومی، که قبل از ورود اروپایی ها کلا جدا بودن از همه دنیا، همچین شباهت هایی رو به زبان های دیگه داره؟

 

 

برای خود آینده‌ام: به شکل اعجاب انگیزی از نوشتن این داستان لذت می برم. نوشتن داستان خیلی به ندرت برای من 'لذت بخش' بوده تا حالا.

چرا، یه حس رضایت دردناکی همیشه وجود داشته موقعیکه یه فصلو تموم می کردم. ولی تا حالا بهم خوش نگذشته بود.

شاید دلیلش اینه که فشاری روم نیست. تا همین پارسال مثل بچه ها فکر می کردم اگه مثل نویسنده میراث تو سن کم کتابمو چاپ کنم تاثیرش بیشتره، یا اینکه اگه دیر بنویسمش یه آس، همون نویسنده نوجوون بودن رو، در برابر ناشرای احتمالی از دست میدم. 

ولی برای فن فیکشن همچین فشاری نیست. من، حداقل فعلا، برنامه دارم تا اخر عمرم برای تفریح داستان اینترنتی بنویسم، تا زمانیکه لیاقت نوشتن داستانای شخصیتامو داشته باشم. هیچ فشار و عجله ایم نیست. همینطوری خیلی خوبه و لذت بخشه، نه؟

 

اوه راستی...

نمیدونم اینجارو چند نفرن دیدن، ولی خب... چند وقته راهش انداختم و وابسته شدم حسابی بهش :)) اگه دوست داشتید سری بزنید بهش :)

انزوای زبان

زبان چیز عجیبیه.. به شدت جذاب و غیرقابل پیشبینی. با یادگرفتن یه زبان، میتونی یه ملت رو درک کنی. از گرامرشون، نحوه استفاده از صفتهاشون، اینکه مذکر و مونث دارن یا نه؟ اینکه برای چه اجسامی مذکر استفاده می کنن برای چه اجسامی مذکر...

یادگرفتن زبان، یادگرفتن فرهنگ، عقاید و تاریخ یه سرزمینه.(چون اون زبان همراه سرزمین بزرگ شده و تغییر کرده دیگه. درسته؟)

اما مردم طور عجیبی باهاش رفتار میکنن. مثل... دین. مثل خدا. با تعصب.

زبان یه چیز سیاله. عرق داشتن به زبان، کاریست بس عبث و مسخره. دوساعت بحث کردن سر اینکه فلان کلمه از زبان ما رفته تو زبان اونا، هیچ فایده ای نداره. چرا؟ چون همین زبان انگلیسی که میبینیم، تقریبا هیچیش از خودش نیست. اصلا شاید اگه به اندازه کافی برگردیم عقب، ببینیم زبانی به اسم انگلیسی وجود نداشته! و اجداد کساییکه الان دارن انگلیسی حرف میزنن دارن به زبان عجیب و ناشناخته ای حرف میزنن که فقط گرامرش شبیه انگلیسی امروزه است، اونم تازه میبینیم همونطور که برای she/he/it اس سوم شخص الان استفاده میشه، برای صیغه(ضمیر؟) های دیگه هم شناسه داشتن! و اینکه تو و شماشون از هم جدا بوده...

لغات انگلیسی عملا ریشه های فرانسوی، یا یونانی و لاتین هستن، با چندتا پیشوند و پسوند که بهشون چسبیده. و حدس بزنید چی؟ زبان انگلیسی مهم ترین زبان دنیاست که اکثر آدمای دنیا اگه زبان اولشون انگلیسی نباشه، زبان دوم و سومشون حداقل انگلیسی هست. همچنین زبان انگلیسی از زبان فارسی خیلی پرکتیکال تره، چون ساخت کلمات جدید توش راحتتره. یعنی زبان علمی هست، نه ادبی.

پس چرا یه سری افراد، مثلا سره گرا ها، اعتقاد دارن زبان فارسی رو باید پاس بداریم و خالص نگهش داریم؟ درحالیکه زیبایی زبان به متحرک بودنشه. از این سرزمین به اون سرزمین صادر و وارد میشه، ترکیب میشه و به هزار رنگ مختلف در میاد. همین ترکیب شدن باعث غنی شدن یه زبان میشه. چرا باید از ترکیب شدنش با زبان های دیگه بترسیم؟ 

بعضیا مخالف بعضی چیزهایی که فرهنگستان میگه هستن، چون میگن کامپیوتر رو اونا کشف کردن پس اسمش باید اون بمونه .خب این به نظر من مسخره است. من دوست دارم به هندزفری بگم گوشک اصلا! اونا ساختنش و حق ربطی نداره؟

حالا بعضیا میگن«میدونم، اما خب ببین.. بعضی کلمه های خیلی خارجی باید فارسی سازی بشن دیگه؟» و من میگم نه! وقتی کلمه acedemis به این عجیب غریبی و یونانی‌ای، داشت وارد انگلیسی میشد کسی اومد بگه این چه کلمه عجیب غریبیه، درستش کنید درستش کنید؟ نه!

ما قراره یه روزی به گذشته تبدیل بشیم، و بخشی از تکامل زبان باشیم. درآینده مردم میگن این کلمه نایسک از ریشه انگلیسی نایس اومده، ک هم نشانه کوچکه پس یعنی یه کم خوب!

چرا باید جلوی این تکامل رو که یه چیز عادیه بگیریم؟ برای اینکه زبانمون فراموش نشه و خالص بمونه؟ غنی بمونه؟

میدونید، غنی بودن این نیست. غنی بودن اینه که آدمای بیشتری از سراسر دنیا دلشون بخواد زبانمون رو یاد بگیرن چون جالبیم. چون میخوان با یادگرفتن زبانمون به نحوه تفکر ما پی ببرن عین ما که ژاپنی رو یاد می گیریم چون دوستشون داریم. یا کره ای یا انگلیسی. اینکه آدمایی از سراسر دنیا توی داستان هاشون از اصطلاح های فارسی استفاده کنن، چون به نظرشون خوش آهنگتره. (درحالیکه چیزی به اسم زبان خوش آهنگتر وجود نداره.)

اگه همین انیمه ها به زبان اسپانیایی بود من عاشق اشپانیایی میشدم و بهش میگفتم زبان نهایی و الهی. اگه فرانسوی ها عربی حرف میزدن مردم به معشوقاشون می گفتن اَحِبَکی!

 بینالمللی رو ولش کن. همین درون کشور خودمون، جوانان کلمات عجیب و غریب و اصیل فارسی رو بلد باشن، ادبیات کلاسیک خودشون رو خونده باشن و ادبیات جدید خلق کنن.

اصلا هرچقدر میخوان کلمات رو فارسی سازی کنن، من کاری بهش ندارم. اصلا حتی اگه به صورت موشکافانه و دقیق عمل کنن و این کلمات رو بین مردم رایج کنن، خیلیم خوبه. ولی اینکه بخوای کلمه رو بذاری توی دهن دانش آموز مثلا، که به میتوکندری بگو راکیزه. خب این نه فایده ای داره، نه دلیلی! وظیفه وهدف فرهنگستان نباید این باشه! نباید زبانمون هرچه بیشتر ضعیف و منزوی بشه!

illude

ایتاچی می گفت:«دانش و آگاهی مبهمن. و حتی شاید بهتر باشه بهشون گفت توهم. هر کس تو توهم خود ساخته خودش زندگی می کنه.» 

وقتی فکر می کنی، و با تمام وجود باور داری که اعتماد به نفست بالاست، اعتماد به نفس بالاست. منظورم اون باور که به خودت میگی من اعتماد به نفسم بالاست، نیست. اون باوریه که لازم نیست به خودت بگی، چون هست!

حالا... باورها شکستنین. میشه بهت بگن چطور پای تلفن هول میشی، یا اینکه نمی تونی جلوی لباس فروش بگی از لباس مغازه قبلی خوشت اومده. اون وقت این باور میشکنه. تو فکر می کردی حقیقت بوده، پس حقیقت بوده. ولی الان نیست. پس این چه حقیقتیه؟ این توهمه. یعنی تو تاحالا داشتی تو توهم اعتماد به نفس زندگی می کرد.

مثلا اینطوری.

 

بعضی وقتا اعصابم از دست کیشیموتو خورد میشه. به دلیل سوراخ های داستانی و شخصیت مونث های نابودش. ولی وقتایی مثل الان نفسم بند میاد. هیچکس نمیتونه بدون اینکه خودش به یه درکی رسیده باشه، یا اینکه حداقل اون درکه رو درک کرده باشه(!) توی داستانش استفادش کنه.(امتحان کنید. غیرممکنه.) و کیشیموتو کسی مثل ایتاچی رو خلق کرده. یه pacifist خود قربانی کننده‌ی نابغه. و کسی مثل ناروتو، کسی که هیچوقت باورهاش به توهم تبدیل نمیشن، انقدر که بعد یه مدت فکر می کنی حقیقت اون حقیقت حقیقیه.

در اینجور مواقع، واقعا بهش احترام می ذارم.

 

pacifist:کسی که عقیده داره جنگ و خشونت رو نمیشه هیچجوره توجیه کرد و ازش متنفرن.

illude:ریشه فرانسوی کلمه illusion(توهم). معنیش به خود فرانسه میشه :to mock or ridicule. to evade

کلمه خیلی خوش آهنگیه. اصلا انگار سفارشی برای ایتاچی زدن :)

 به جز عبارت هایی که توشون moon داشته باشه، عبارت و ترکیب های illusion دار هم خریداریم.

 

پ.ن:یهو دلم خواست برم فرهنگ لغت انگلیسی بخونم. @_@

    !about writing fiction. fan fiction

    سلام به همه. هلن اینجاست، با یک کار غیرمنطقی دیگه.*

    داره یه فن فیکشن انگلیسی می نویسه.

    (آیا به من افتخار نمی کنی کیلر بی سنسی؟؟)

     

    این پست برای اینه که بهتون بگم چرا یه نویسنده خالی ورشکسته از ایده و نسبتا افسرده که خیلی وقته فولدر پیشنویس دومش رو باز نکرده باید فن فیکشن انگلیسی بنویسه.

    تذکر:این پست بسیار طولانی، و دارای مقادیر زیادی کلمه بیگانه(با معنیشون البته) و رفرنس به ناروتو و هری پاتر است. مراقب باشید سرگیجه نگیرید. اگر هم دلتان نمیخواهد مواظب باشید، فقط ((سخن دل)) را بخوانید.

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan