پلی‌لیست نگرانی

چون لیست راحت‌تره بریم لیست.

 

1. خوشحالی. در پایان روز چیزیه که همه ما میخوایم و دلیلیه که ما رو از توی تخت بیرون میاره. چیزیه که انتظار داری پارتنرت وقتی براش کادوی تولد میخری که مدتها روش فکر کردی نشون بده، یا دوستت وقتی براش آهنگی که دقیقا دوست داره رو، یا خودت وقتی همه چیز خوبه و دنیا آرومه و آسمون آبیه و رتبه‌ت خوب شده.

رتبه من خیلی خوب شده، و راستش همون روز اول(شب درواقع) که فهمیدم زیاد خوشحال نشدم. ذهنم هنوز درگیر what ifهایی بود که مطمئنم ذهن همه درگیرش هست ولی من یه علاقه‌ای دارم که هی بهشون فکر کنم. مامان می گفت مثل چندتا دوست سمی که باز به هر مهمونی که میگیری دعوت میکنی. باران گفت ذهنت یه پلی‌لیست داره از همه چیزهایی که باید نگرانشون باشی و تو فقط سر هر تصمیم گیری بزرگ یا حتی در یک روز رندوم عادی، اونها رو میذاری روی شافل و بهشون گوش میکنی.

خلاصه که، اونموقع خوشحال نشدم. بیشتر تو ذهنم این بود که حداقل "ناراحت" هم نشدم. ولی الان که بیشتر از یک هفته ازش گذشته کم کم داره برام جا میافته. همین آرامشی که موقع انتخاب رشته دارم، بهتره قدرش رو بدونم چون چیز خیلی hard wonای بوده و خیلی ها با اینکه تلاش کردن الان ندارنش. 

این قضیه‌ی ترس از ungrateful بودن خیلی برای من پررنگه دوستان. تقریبا توی یک دسته بندی با ترس از poverty قرار میگیره. احتمالا هردوشون ریشه در فرزند یک خانواده ایرانی بودن داره. اینکه همیشه نگران باشی از همه پتانسیلت استفاده نمیکنی، یا در حق خودت و کسایی که برات زحمت می کشن جفا می کنی، یا دینی که بهشون داری رو ادا نکردی همیشه برام سنگینه. دارم سعی می کنم این قضیه رو unlearn کنم و به این نکته توجه کنم که خیلی وقت ها افراد، یا دنیا، دین‌شون رو به من ادا نکردن پس فکر کنم اینها با هم میتونن خنثی بشن. عیبی نداره. آروم باش.

توی رانندگی هم همینم. یعنی، حتی وقتهایی که راه مال منه و حقمه زیادی سعی می کنم ملاحظه بقیه ماشین ها رو بکنم که این باعث میشه هروقت از کلاس شهری میام خونه کل بدنم و ذهنم خسته و کوفته باشه. امیدوارم استعاره به اندازه کافی ملموسی شده باشه و دیگه وجه شبه رو توضیح ندم:)

آره پس الان خوشحالم. دو روزه منتظرم از این high که توشم بیام پایین که عادی بشم و یه پست وبلاگ بنویسم که چیز ماندگاری باشه و بعدا نیام به چشم جوگیری نگاهش کنم، ولی هی اتفاقاتی میافته که highام رو بالاتر میبره :) گفتم پس بهتره زودتر دست به کار شوم.

 

2. ترس. بحثش شد، داشتم The Vampire Lestat میخوندم و به این نقل قول رسیدم

I do not know anything, except that I do not wish to suffer. I am so afraid. I swear on my fear which is all I possess now, I do not know.

واقعا کسی بهتر از این نمی تونست انگیزه های من برای... هر کاری رو توضیح بده. چون اکثر اوقات به جای دویدن به سمت هدفی، دارم فرار می کنم از ترسی. فکر نمی کنم این سالم باشه، و تلاش برای تغییر دادن خودم هم کار نمی کرد حقیقتا. برای همین تصمیم گرفتم به یه middle ground برسم، یعنی ندوم. قدم بزنم و کارهایی که لازمه طی این قدم زدن انجام بدم رو انجام بدم. 

یعنی ببینید، میتونم خودم رو درک کنم که چرا اینجوریم. میتونم بی طرفانه به خودم و زندگیم تا اینجا نگاه کنم و بگم زندگی استرس آوری بوده، از اکثر جهاتی که فکرشو بکنید، و بیشترش هم تقصیر خودم نبوده چون مثلا یه بچه 12 ساله چطور ممکنه مقصر اتفاقات تنش زایی باشه که داره براش میافته؟

من در گذشته خودم مقصر نبودم، ولی چون زندگی خودمه، شخصیت خودمه، این وظیفه رو دارم که سعی کنم آروم آروم درستش کنم. یعنی به نقطه ای برسم که یه بچه‌ی helpless نباشم و واقعا کنترل معنی داری رو چیزهایی که داره پیش میاد، آدم هایی که براشون زمان میذارم، و چیزهایی که یاد میگیرم داشته باشم. حتی اگر هم نداشتم، بتونم احساسات خودم نسبت به اون چیزها رو هضم و تحلیل کنم که باعث وحشتم نشن.

این میزان از مسئولیت یه کم برام سنگینه، و اگه بخوام بالغانه باهاش مواجه بشم، باید قبول کنم که آره. ترسیدم. همیشه قرار نیست درست تصمیم بگیرم. ولی قراره بهتر بشه، قدم به قدم.

 

3. ژورنال نوشتن بود ها؟ نتونستم هرروز انجامش بدم، دروغ چرا. ولی اون روزهایی که انجام دادم واقعا جادو کرد. میتونم با یه کم اغراق بگم یه مشکل خیلی بزرگ رو برام حل کرد. یه وزنه ای روی دوشم نیست که واقعا به خودم افتخار می کنم تونستم انقدر به موقع بندازمش زمین، چون اگه یک قدم بیشتر باهاش راه رفته بودم باهاش افتاده بودم تو دریا و باید کلی دست و پا میزدم که غرق نشم.

 

4. افتخار. هوم. من به طور کلی اعتماد به نفس پایینی دارم و در این نقطه زندگیم میتونم بگم پاشنه آشیلمه. سرکار رفتن واقعا کمکم کرد. بازخورد مثبت از دانش آموزها و مدیرم می گرفتم، خودم تسلط بیشتری رو کارم داشتم، و از همه مهمتر، وحشتم کم شد. الان کاملا ترس و وحشتی که دو هفته پیش داشتم در برابر استرس اندکی که الان دارم مقایسه می کنم، میتونم بگم که آره. پیشرفت.

یه چیز بامزه اینه که راجع به زبان هم همینه. یادمه وقتی 8 سالم بود قبل کلاس زبان رفتن گریه می کردم و بعضی وقت ها مادرم باید فیزیکالی منو میکشید که برم کلاس. (لطفا زنگ نزنید به مددکارهای اجتماعی she meant well!) چون در یه سری چیزها خوب نبودم و از اینکه برای چیزها تلاش کنم و اونها رو یاد نگیرم وحشت می کردم.

وقتی  اون وحشتی که داشتم رو با اعتماد به نفس کامل الانم نسبت به زبان مقایسه میکنم، خیلی خیلی آرامش دهنده است. یعنی اطمینان بخش ترین چیز دنیاست. چون میگم، اون وحشت حل شد. پس وحشت های حال و آینده هم قراره حل بشه و این عالیه.

میدونم اگه این درس رو زودتر یاد میگرفتم و یه سری تصمیمات رو می گرفت خیلی بهتر بود. از یه سری چیزها که برام خیلی خوب بودن و منم توشون خیلی خوب بودم عقب کشیدم، چون میترسیدم. آره، الان پشیمونم، ولی کاریش که نمیشه کرد، میشه :)؟ 

 

5. خود. به نظرم این خیلی خوبه که آدم زود بفهمه خودش چطور زندگی‌ای رو میخواد. هیجان می خواد؟ یه روتین مشخص میخواد؟ دوست داره در حال یادگرفتن for the sake of یادگرفتن باشه، یا اونقدر براش اولویت نیست و از یافته‌هاش میخواد پول در بیاره؟ میخواد خطر کنه؟ میخواد با آدم های زیادی در ارتباط باشه در عمق کم یا با آدم های کمی در عمق زیاد؟ چون میدونید، واقعا نمیشه همه این حالات رو با هم داشت. حتی اگه غیرممکن نباشه، زیاد نتیجه‌ش چیز جالبی نمیشه. میشه هیولای فرانکنشتاین که بهترین قسمت هرچیزی رو داشت ولی مجموعا چیز جذابی به دست نیومده بود.

خلاصه که آره خوبه که بدونی چی میخوای در همه موارد. اصلا، یه چیزی که آدم باید زود بفهمه اینه که "میخواد که بخواد"؟ میخواد که یه سری هدف داشته باشه و برای رسیدن بهشون تلاش کنه یا نه، همینکه زندگی stableای داشته باشه براش کافیه؟

 

6. الان که دارم تموم می کنم به این فکر می کنم که اینم عجب پست skipableایه ها... ولی آخه جدیدا اکثر پست های بیان skipable ان پس قرار نیست ناراحت بشم اگه کسی تند تند اینو رد کنه یا skim کنه. احتمالا ریشه این اتفاق به کیفیت پست ها برنمیگرده بلکه به این برمیگرده که دیگه اون sense of community به اون شدت توی بیان جاری نیست و انگیزه برای کامل خوندن پست های همدیگه خیلی سطحی تره.

 

7. احتمالا لازم نیست اینجا به این اشاره کنمbut better safe than sorry.

رتبه کشوریم سه رقمی شده، ولی اگه ممکنه تا قبل از اومدن نتایج عدد دقیق نپرسید تا ناراحتی هم پیش نیاد :)

 

To Listen~

Expecto Patronum

یک: اصفهان زیبا بود. آدم‌هاش، نه همیشه. ولی شهر زیبایی بود. تو رو صدا می‌کرد. نمیتونم به کسایی که خیالشون ظرفیت اصفهان رو داره و نزدیک اصفهان هم هستن حسادت نکنم. نمی‌شه همه چیز رو با هم داشت ولی به هرحال. چیزهایی که تو اصفهان دیدم و خوندم؟ آره، زیبا بودن.

 

دو: بالاخره خونه. بالاخره یه چیزی برای خودمون.

 

سه: 28 شهریور. نمی‌تونم به شادی فکر کنم و به 28 شهریور فکر نکنم. اول می‌خواستم بگم که دقیقا و تک تک آدم‌های 28 شهریور چرا و چقدر زیبا بودن، ولی به این نتیجه رسیدم که می خوام با حسادت این جزئیات و پیش خودم نگه دارم. بغل ها هدیه ها و شوخی ها و لحظات توی تاریکی رو. برای هرکسی شاید فقط یه روز خوب به نظر بیاد، ولی برای من همه چیزه. شاید گفتنش دپرسینگ باشه، ولی زندگی من خالی تر از اونه که بتونم با چیزی جز دوستان زیبا پرش کنم.

 

They are my people, and even if at some point they don't want me... They're Still going to be mine. My Marauders. My Found Family.

 

چهار: المپیاد. المپیاد لعنتی. میتونم بگم بعد از شش ماه هنوز همونقدر تو شوکم که وقتی اسمم رو صدا زدن که مدالم رو بگیرم تو شوک بودم. آدمی که توی اون چهار روز بودم، اون هشت ساعتی که توی 54 ساعت خوابیدم، فکر نکنم به این زودی تکرار بشه. آدم هایی رو ملاقات کردم که تکرار نشدنی بودن، و احتمالا خارج از اون موقعیت نمی تونستیم به این خوبی که با هم کنار اومدیم با هم کنار بیایم. نه... کنار اومدن کلمه ضعیفیه براش. مثل جایگزین کردن کلمه‌ی "آشنا" با "هم رزم". 

 

اعتماد به نفسم رو بالا برد؟ آره برد. بهم نشون داد بیرون از این شهر کوچولوی استعاری و واقعی که دورمه چه دنیای بزرگی هست. آدم های بزرگی که همسن من هستن، ولی از من هزاران قدم جلوترن چون زنجیرهای نامرئی دورشون نیست. هیچوقت حتی برای یه لحظه فکر نکردن که لیاقت چیزی رو نداشتن. همه چیز با تولد بهشون داده شده. Unfair, I know. But that's life for you.

 

پنج: قرائت خونه. یه روز زیبای تابستونی بود. خیلی کلیشه است، میدونم، ولی من بودم، تو بودی و نور آفتاب که از پنجره تابید و صورتت رو روشن تر کرد. لبخندی بود که نمیدونستم مال من بود یا تو.

 

اونجا احساس کردم نمیخوام هرگز ازت دور بشم، با اینکه نمیدونم جاده "هرگز" دقیقا تا کجا ادامه داره. دیگه از "همیشه" می‌ترسم. ولی هیجان امتحان کردن راه‌های کمتر رفته، به ترسم فائق می‌آد‌.

 

شش: دوباره شعر نوشتم. نمیدونستم قراره همچین بخش وحشی و عجیبی رو از درونم بیرون بیاره، ولی آورد. از نوشتن ساده تره و در عین حال نیست. شاید اگه همینطوری پیش برم، یه روزی دیگه نتونم با کسی صحبت کنم مگه با شعر.

 

هفت: نمایشگاه کتاب. آدم های بی نظیری که دیدم. از همه مهمتر، آدم‌هایی که اون لحظه ندیدم... ولی بعد از مدت ها دوباره با هم حرف زدیم. Reunion, yay!

 

هشت: کلی درس خوندم. خیلی درس خوندم. مامان به همه کتاب تست هایی که زدم یا دوباره زدم نگاه می کنه و میخنده، ولی من فقط میتونم لبخندی بزنم که واقعی نیست. زمان من توی اون کتاب ها حبس شدن، و دیگه هیچوقت بر نمی گرده.

 

مطمئن نیستم هیچوقت بتونم ببخشم. نپرسید کیو. نمی دونم.

 

 

 

 

 

پ.ن:

 

الان که دارم اینو می نویسم... حس میکنم چیزی درونم نیست. پوچ و بی معنیم. گذشته خیلی پرمعنا به نظر میاد. گذشته های دور، وقتی بچه بودم و احساساتم واقعی بودن و جدی می گرفتمشون. حتی شاید بیش از حد جدی می گرفتمشون.

 

ولی یه روز دوباره پر میشم. یه روز با هوا خفه نمیشم، لبخندی میزنم که واقعیه، به دوستام دروغ نمی گم، کلمه‌ای می‌نویسم که وجود داره.

 

یه روز دوباره...

 

دوباره.

Mine-land: A Poem

 

دریافت

Mine-land

 

I'm learning anger

He writes on blackboard

I'm choosing his love

Down the one-way road

 

Green, like a nice gown

We ran in meadows

The sun upon us, yet

There were no shadows

 

"Let go," they told me

"Hell no!" I shot back

The bullet hit their face

I'm on the right track

 

"Sorry for your loss"

Don't be, I am not

I live in war zone

And swords still cut

 

I'm poisoned daily

A snake coiled in one hand

But how to fear death, when

my home is mine-land?


۱. دوست داشتم یه چیزی راجع به بند دوم بگم. چطور می‌شه وقتی آفتاب وجود داره سایه‌ای تشکیل نشه؟ جواب اینه که: نمی‌شه. پس اگه توی یه دشت سرسبز با وجود خورشید سایه‌ای وجود نداره و توش ما خیلی خوشیم، اون دشت خیالیه. و وجود نداره.

۲. عنوان شعر بازی با کلمات minefield(زمینِ مین)، homeland(وطن، خانه) و ضمیر ملکی mine هست.

جالبه، همونقدر که کشور من، شهر من و خانواده من مال من هستند، من هم مال اونها هستم. این مالکیت اجباری یکی از ترسناک‌ترین چیزهای دنیاست.

۳. خیلی به این یکی شعر افتخار می‌کنم. بیشتر از قبلی. مختصر و مفید و قشنگ شده، و کاملا مناسب این لحظه‌ای که الان توش هستم.

من که البته زیاد شعر نگفتم، ولی فکر کنم پوینت شعر همین باید باشه؟ Capturing The Moment؟

فقط جالبه که این "لحظه‌"ی ما سال‌هاست که ادامه داره.

بشنویم.

Seventeen

"I don't want him anywhere near this precious, peacful, fragile existence I've craved out for myself."

"I thought we had craved it out for ourselves."

این خطوط از Good Omens خیلی خوب می‌تونه احساساتم راجع به سالی که گذشت رو توصیف کنه. بیشتر از همه، راجع به ماه‌های اخیر.

من شونزده ساله بودن رو خیلی سخت شروع کردم. از اون به بعد هم آسونتر نشد. بالا و پایین احساسی، فشار مدرسه، فشار زندگی تو این کشور، فشار آدم‌ها. ولی تو کل این مدت یه نفر رو همراهم داشتم که فکر می‌کردم می‌تونم روش حساب کنم، و می‌تونستم. ما وجودیت شکننده‌ای برای خودمون درست کرده بودیم، وقتی فقط بچه بودیم و هیچی نمی‌دونستیم جز اینکه It hurts. They hurt. وجودیت شکننده‌ی ما واحه‌ای بود در بیابان، و ما از آب زلالش می‌نوشیدیم.

تو این سال در یه تصمیم مهم شکست خوردم، ولی شاید برام در پایان بهتر بود. گاهی یه دیکتاتوری در سنگاپور از دموکراسی در ترکیه بهتر کار می‌کنه. هرچند، من نمی‌دونم بعد از این چی می‌خواد برای هیچکدوم از این دو سرزمین پیش بیاد.

تا اینکه رسید به ماه‌های آخر. خودباوری من به صفر میل کرده بود. معنی برام بی‌معنی بود. ولی طی یه سری آدم درست... الان نه. الان خوبم. هنوز خیلی چیزها رو نمی‌دونم، از هیچی مطمئن نیستم. ولی آخه، کی تو این کشور هست؟ ما تا 24 ساعت قبل حتی نمی‌دونستیم امروز تعطیله.

نکته اینه که، نمی‌تونم به گذشته فکر کنم. نمی‌تونم به آدم‌های عوضی فکر کنم یا براشون انرژی بذارم. چون لیاقت من بیشتر از اینهاست. ATP های من گرون قیمت تر از این حرفهاست. نمی‌تونم هیچ ریسکی رو دوروبر وجودیت شکننده‌ای که برای خودم ساختم بپذیرم. تاکید روی فعل اول شخص مفرد.

 

باید این سال رو بترکونم. تو این یکی شکی نیست. چیزهای زیادی دارم که ثابت کنم، چیزهای زیادی که باید بهشون برسم. باید یه کم بیخیال زیبایی آدم‌ها بشم، که واقعا برام هدفگذاری سختی بود. تا قبل از اینکه متوجه بشم زیبایی دقیقا برای من چه معنی‌ای داره سخت بود. هیچ چیز اونقدر زیبا نیست که جایگزین حقیقت و آرامش بشه. خیلی خودم رو دست پایین و کم‌بین گرفته بودم. انگلیسیش میشه Vain. ا‌رزشهای خودم رو ساده‌سازی کرده بودم که با ارزش‌های سطحی دوروبرم جور در بیاد. چیزهای خیلی مهم‌تری از زیبایی هست. چیزهای خیلی ماندگارتر.

بیخیال آدم‌ها می‌شم، ولی فقط یه کم. بعضی میوه‌ها زیادی وسوسه‌انگیزن، و من هرگز حوا رو سرزنش نمی‌کنم. شخصیت موردتنفرم تو این داستان کس دیگه‌ایه.

 

تو کانالم هم گفتم که تو این سال دیگه از آدم‌ها یه ایده نمی‌سازم و همونجوری بهشون نگاه نمی‌کنم. اشتباه شخصیت اصلی Good Omens رو نمی‌کنم. عاشق آدم‌ها میشم نه نقاشی‌شون.

 

سیاهی ها رو کمتر ثبت می‌کنم، چون ظرف وجودیت شکننده‌م از جنس بلوره، نه سفال. خیلی زود گریسی (C8h18) میشه. نمی‌خوام سیاهی‌ها بچسبه و جدا نشه. ‍‌می‌خوام دود بشه و پرواز کنه. باید یادم بمونه هرکس فقط می‌تونه سیاهی خودش رو حمل کنه. نه من می‌تونم مال کس دیگه‌ای رو دنبال خودم بکشم، نه برعکسش.

 

وقتشه کل لیوان رو پر کنم. لبریزش کنم حتی.

 :)It's going to be beautiful. The shiniest glass in the whole world, and it's mine 

گوش کنیم~

A Vampire Picking Flowers Out In The Sun

خب. از کجا شروع کنم.

نمی‌خواستم راجع به 1401 بنویسم. میخواستم تا قبل عید یه پست دیگه هم بنویسم ولی یهو دیدم امروز 22امه و عمرا احتمال نداره تو 9 روز آینده دوباره بیام تو این پنل. 

حقیقت اینه که. من تو این‌سال تقریبا درست و حسابی نوجوون بودم. نمی دونم، شاید تعریف من از نوجوون بودن با یه بچه‌ی 16 ساله‌ی آمریکایی یا حتی تهرانی فرق داشته باشه. شاید خطرات و ریسک هایی که امسال درآغوش گرفتم و به تفکر خودم حاصل از کله‌ی پرباد جوانیه، برای خیلی‌های دیگه ‌خنده دار باشه. خطر؟ ریسک؟ شوخی می کنی؟

منظورم اینه که... خب ما همیشه درحال انقلاب درونی هستیم. من همیشه درحال انقلاب درونی بودم. ولی امسال شاید خنجرهام تیزتر شد؟ زبونم تندتر؟ ذهنم خسته تر و قلبم عاشقتر؟ و جسمم... جسمم هرلحظه به مرگ نزدیکتر. طوری‌که... "من نهار نمی‌خوام. می‌خوام بمیرم." طوری که "بزنمت؟" "آره لطفا."

و ما همیشه درحال گشتن هستیم. خودت رو گم کردی؟ همیشه همون‌جاییه که آخر از همه چک می‌کنی. ما بچه‌ایم یا بزرگسال؟ از نظر قانونی بچه‌ایم و آدم بزرگ‌ها باید ازمون مراقبت کنن ولی They're doing a shit job of it, they can't even protect themselves for hell's sake؟

آیا از نظر خاورمیانه‌ای پیر محسوب می‌شیم؟ از چه جنسی هستیم از چه رنگی چه مزه ای. آیا در زندگیمون سختی داریم، یا این‌ها که داریم عادت انسانیه؟ آیا قربانی‌ایم یا مقصر؟ شاید به بعضی از جواب ها رسیده باشم ولی به درد لای جرز هم نخوردن چون حالا که چی؟ حالا که میدونم، میگی چیکار کنم؟ بمیرم؟ بکشم؟ have been trying to do that for a long time. 

ما همیشه درحال رها کردن هستیم. رها کردن هیچوقت برای من سخت نبوده. من به Ephemerality اعتقاد دارم. زیبایی در گذرا بودن چیزها. زیبایی در عمر کوتاه شکوفه‌های ساکورا، زیبایی در سوختن یه کبریت، منفجر شدن یه ساختمون، تموم شدن یه دوستی یا دو تا یا هزارتا. از بین رفتن دوستی ها منو غمگین نمی‌کنه. حتی دیگه مثل قبل باعث عذاب وجدانم نمیشه. می‌دونم این زیاد هم عادی نیست. میدونم باید بیشتر به آدمها اهمیت بدم. ولی گوش کن، من حتی به خودم اهمیت نمی دم. چطور ازم انتظار داری بتونم به تو اهمیت بدم؟

ما همیشه در حال جنگیدن هستیم. جنگ بده. اما زیر پا له شدن؟ Now that's worse. و من تا حالا تو فایتینگ بک موفق نبودم. فقط تازه دارم یاد میگیرم اداش رو در بیارم.

ما همیشه درحال عاشق شدن هستیم. بی‌معنیه ولی تنها چیزیه که معنا داره. الکی شاعرانه به نظر میاد ولی تنها حقیقتیه که وجود داره. دوست دارم بدونم، یک ماه عاشق بودن برای تمام عمر کافیه؟ دوست دارم بدونم، آیا قبلا عاشق بودم و فقط یادم نمیاد؟

ما... نه. من همیشه سرم تو ابرهاست. پست سال جدید بهترین فرصت برای خیلی کارهاست. برای برنامه ریزی، برای آدم بهتری شدن، برای برگشتن به دنیای واقعی. برای اینکه بتونم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم. برای اینکه یه نگاه به عقب کنم و ببینم چی از دنیا یاد گرفتم.

دنیا راجع به شخصیت و خیال و عشق نیست. دنیا راجع به دوستی ها، موسیقی یا رنگین کمون نیست. دنیا راجع به پول و درس و کاره. راجع به زبان هایی که بلدی، پادکست هایی که گوش میدی، کتاب هایی که میخونی، قرص هایی که می‌خوری. دنیا راجع به جنگیه که میکنی نه صلحی که آرزوش رو داری. راجع به آدماییه که می‌خوان بکشنت و آدم‌هایی که می‌خوای بکشی. راجع به ماشین و خونه ای که داری... یا نداری. و میبینی؟ من همین الانش هم تقریبا تو این دنیا نیستم و برعکس بعضی ها، از این که وسط دو دنیا آویزون بمونم خوشم نمیاد. پس چرا تمومش نمیکنی؟

 

در یک یادداشت روشن تر(! پاسداری زبان فارسی)، حس می کنم تو این سال، چیزی که قراره یک سال و نیم آینده رو باهاش طی کنم رو پیدا کردم. اون روز تو وسایلمون یه گوشی پزشکی پیدا کردیم(Ironic enough) و وقتی صدای قلب من و باران رو گوش کردیم فهمیدم چقدر تپش قلب دارم، و تعجب آور بود چون اون لحظه کاملا آروم بودم. یه وقتایی هست که جدی انقدر استرس می‌گیرم که سرِ جام قفل می‌شم و نمی‌تونم حتی به کتاب دست بزنم، و فکر کن اونموقع وضعیت قلبم چطوریه. اون لحظه‌ها تنها چیزی که می‌تونه نفس کشیدنم رو به حالت عادی برگردونه صدای پیانوییه که بعد با کلماتی همراه میشن که... راستش زیاد هم شادی آور نیستن. ولی منو شاد می کنن. یا آروم، فکر کنم.

نمیدونم سال بعد این موقع چه احساسی بهش دارم. هم به اون، هم به زندگی و هم به رِد. مهم تر از همه رِد.

ولی در حال حاضر؟ فکر می کنم بهترین هدیه‌ای که این دنیای بی معنی تونسته بهم بده عشق بوده، در عوض قیمت سنگینی که پرداختم(و خواهم پرداخت. تازه قسط اولشه.)

 

حقیقت اینه که وقتی دوباره اینو میخونم حس می کنم اون چیزی که باید رو راجع به امسال انتقال ندادم. یه سری چیز خوب انتقال دادم، یه سری چیز لازم، ولی نه دقیقا "کافی". شاید به خاطر اینه که امروز به طور خاص خیلی حالم بده. برام عجیبه که خود آینده‌م Low ترین نقاطم رو ببینه و به عنوان 1401 بشناستش. شایدم 1401 واقعا همش Low بود. هرچی فکر می کنم، پیروزی بزرگی یادم نمیاد. به جز رِد. فقط رِد.

راستش من تو کل این سال یه بچه‌ی افسرده‌ی نارسسیست میزربل نبودم، هرچند... هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بودم. احتمالا همین چیزی که الان هستم. خونآشامی که میره زیر آفتاب گل بچینه فقط چون زیبان.

همین. برای همتون سال خوب و روشنی آرزو می‌کنم. Since, you know. We all need some light in this hellhole

Level 16 Unlocked!

پیش نوشت:

بعضی وقتها مادرم میگه "اگه واقعا میخواستی فلان کار رو انجام بدی، واسش وقت می گذاشتی."

و من هر دفعه فکر می کنم که این حرف اصلا منطفانه نیست. من برای خیلی کارها وقت میذارم. من واسه زیست و شیمی و ریاضی وقت میذارم، واسه کارهای خونه و و ارتباط با آدمها وقت میذارم... حتی واسه حموم هم وقت میذارم، درحالیکه خیلی از این چیزها رو نمیخوام انجام بدم.

و من میخواستم واسه این پست وقت بذارم، واقعا میخواستم! ولی هیچوقت زمان مناسبش نمیومد.

خلاصه اینکه، این بود بهانه‌ی من. Moving on.

××××

عنوان اول یه چیز مسخره ولی با معنی تر بود مثل I do love Angst, but not in real life goddam it!

میدونم خیلی بی مزه بود. به روم نیارید.

 

تقریبا هیچ چیز دیگه ای به اندازه هدیه ها مهم نیست، پس بیخیال حرف های فلسفی و Growing Up and stuff. Let's do buisness.

هدیه هایی که تو این سه  چند وز گرفتم:

1- باشگاه بدون اینکه بهمون خبر بده تعطیل شد. مکانش خیلی مکان استراتژیکیه. در چند قدمیش هم مسجد هست، هم بازارچه، هم کتابخونه عمومی.

یه تینیجر نرمال باید بر می گشت خونه. یه تینیجر حتی نرمال تر باید می رفت بازارچه.

 ولی خب نرمال اسطوره ای بیش نیست. 

هدیه‌ی ذریافت شده: 20 صفحه سورِ بز، یک نگاه کوتاه به اودیسه‌ی هومر، و چشم غره های خانم کتابدار که مونده بود این بچه‌ی خیابونی رو بندازه بیرون یا ازش کارت بخواد. (البته در هر صورت نتیجه یه چیز میشد. اگه کارتم رو نشون میدادم باید ده سال اونجا زمین رو جارو می کردم که جریمه کتاب های پس نداده ام صاف بشه.)

(اونقدرم معامله بدی نبود البته... زمین‌شور کتابخونه شدن شرف داره به هزار شغل مناسب دیگه.)

ولی فقط صدام کرد و گفت برم سالن مطالعه نه رو صندلی کودکانی که داشت زیر وزنم جیغ میزد.

تا حالا سالن مطالعه ای جز سالن مطالعه مدرسه‌مون نرفته بودم. تجربه جالبی بود.

 

2- اون یک صفحه از هومر که تونستم بخونم مکالمه‌ی اولیس و آتنا، الهه ای که چشمان درخشانی داشت، بود. این عبارت رو هزاران بار استفاده کرد.

اولیس معذرت خواهی کرد که آتنا رو نشناخته، درحالیکه آتنا، با لبخند پر تحسینی هوش و زیرکی اولیس رو در سفرهاش تحسین می کرد و میگفت حتما میتونه بر سختی ها فائق بیاد. یه جوری blessing بهش داد. 

واقعا زیبا بود. دزدی از کتابخونه کار زشتیه وگرنه خیلی راحت میتونستم انجامش بدم. اون کاغذِ "این مکان به دوربین مداربسته مجهز است" هم فقط وقتی کارسازه که سرعت و دقت کتابدارها مثل اون تنبل‌های تو زوتوپیا نباشه.

به قول جیم موریارتی، ضعیف‌ترین بخش هر سیستم امنیتی بخش انسانیشه. (جمله دقیق یادم نیست).

لعنت. اخیرا خیلی با آدمهای کلپتومانیا چرخیدم.

 

3- چند تا چیز کاملا غیرمفید و غیر کاربردی که عاشقشونم. به شدت. یه زمان برگردان برای اینکه به کلاسهام برسم، یه گوی زرین که "در آخر باز می‌شود"، دستکش های توری به شدددت تنگ("ایمو شدن بالاخره سختی های خودشو داره فکر کرده بودی همش حرفه؟!"  "آره راستش...")، ساعت رنگین کمونی، یه دستبند پوسایدنی از یه الهه‌ی خرد، چه Irony عجیبی! و...

دیگه... کتاب های زیبا. نقاشی های زیبا. موسیقی زیبا.

این جور چیزها :)

 

4- تبریک از کسایی که اصلا انتظارشونو نداشتم... و میخوام همشونو تا حد مرگ بچلونم :))

 

5- Amore Amore Amore-

 

و از این پنج هدیه سپاسگزارم. حقیقتا و از صمیم قلبم. فکر کنم بزرگترین سپاسگزاری های سال رو جایزه اش رو میگیرن.

 هنوز با سن جدید کنار نیومدم... نامه به آینده حتی ننوشتم... و دنیا جز یه سری نقطه روشن خاص مرده تر از همیشه است. نه اینکه بد باشه. فقط... مرده. این بیشتر از محیط شاید تقصیر خودمه. (نه الکیه کاملا تقصیر محیطه محیط افتضاحه.)

ولی! میخوام تو سال آینده بیشتر کتاب بخونم. موزیکال ببینم. صداهای دنیا رو خفه کنم. با شیمی کنار بیام. کمتر people pleaser باشم. به احساسات مردم اهمیت بدم، نه اینکه فقط نقش بازی کنم. تمرین طراحی کنم... (آه ولی، کی رو دارم گول میزنم؟ تهش قراره فقط درس بخونم و درس بخونم و درس بخونم... این سنگ لعنتی چرا روی نوک کوه نمیمونه، هوم؟)

و سعی کنم با خودم کنار بیام. یه راه برای بیرون اومدن از چاهی که انگار همه تهشیم پیدا کنم.... و ستاره ها رو پیدا کنم.

"We are all in the gutter, but some of us are looking at the stars"

-Oscar Wilde-

×××

365 pictures.

He took 365 pictures of the same damned sunset.

×××

کاج

دیگر تنهایم نگذار

شاید کمی آنطرف تر باشم

×××

دیگه بهتره از برای بار هزارم ویرایش کردن این پست لعنتی دست بردارم...

انقدر ویرایش کردم که بیان نمیذاره انتشار در آیندش کنم و میگه این مال عهد پالازوئیکه لعنتی!

(تازه ده هزار بار ویرایش کردم و هنوز داره غلط در میاد ازش. این چه وضعیه...)

×××

بیاید قول های الکی ندیم. هفته ای یه پست؟ خدایان رحم کنن!

 

These are the eyes and the lies of the taken
These are their hearts but their hearts don't beat like ours
They burn 'cause they are all afraid
When mine beats twice as hard

 

'Cause the world is ugly
But you're beautiful to me
Are you thinking of me
Like I'm thinking of you
I would say I'm sorry, though
Though I really need to go
I just wanted you to know

world is Ugly

تبدیل ثانیه به روز، به هفته، و به یک اتفاق

پس از نوشتن نوشت: این پست طی زمان های مختلفی از آخرین هفته قرن نوشته شده و حتی سر سوزنی توالی، انسجام، یا فایده درست حسابی ندارد.

Ai Challenge

سلام!

2021 خیلی وقته تموم شده، این پست و رفقاش خیلی وقته تو پیشنویسام دارن خاک خوران اختلاط می کنن، و من خیلی وقته دارم باهاشون  ور میرم که بتونم این پستو سر هم کنم. بالاخره سر هم شد. 

این چالش متعلق به آی-چان هست.

شروع امیدوارانه‌ی یخ شکنی-1

(آهنگ نویس: اینو شانسی تو آهنگای قدیمیم پیدا کردم. هنوزم گوش کردنش کارای عجیبی با قلبم میکنه. اگه گفتید چیه؟)

 

لینک چالش میخک

اگه بهتون بگم این تابستون من چطوری گذشت حتما بهم میخندید. مخصوصا اگه تو دنیای واقعی منو میشناختید و می‌دیدید صبح تا شب از همه می پرسیدم میخوان با تابستونشون چیکار کنن.

تابستون من 30 درصد به انتخاب رشته و مسخره بازی های حول و اطرافش گذشت، 50 درصد به درس، و 20 درصد پایانی به تفریح های زیرزیرکی و گاهی ناخودآگاه. مثلا وقتی حواسم پرت اینترنت میشد از کارهام.

خیلی مسخرست... اینکه این حجم عظیم از زندگیمو درس تشکیل داده. و مسخره تر اینه که من ازش راضیم. احساس می  کنم این چند ماه فهمیدم واقعا کاری که میخوام تو زندگیم بکنم درس خوندنه. انقدر مسخره، انقدر بچگانه و امیدوارانه. از یادگرفتن خوشم میاد، حتی با اینکه بعضی وقتها هوش و استعداد تحلیل رفته ام و سوددهی پایینم میخوره تو سرم(مثل الان.) همچنان دوستش دارم.

 احساس می کنم نباید اینجا اینا رو بگم مخصوصا وقتی چند نفر از دنیای واقعی میخونن و من مثلا باید شخصیت و رازهامو حفظ کنم.

ولی واقعا... شخصیت یعنی چی؟ این چیزی بود که این چند وقت وقتایی که نگران رسوندن درسها و انتخاب رشته نبودم، باهاش مشغول بودم. شخیصت یعنی چی؟ اون چیزی که خودت از خودت میدونی؟ اگه اونطوری بود که خیلی خوب میشد... ولی اینطوری نیست. اون چیزیه که میتونی از خودت نشون بدی. و من چند ساله حقیقتا تو هیچ محیطی نتونستم چیز مشخصی از خودم نشون بدم. مثل شیشه، مثل آفتاب پرست، مثل یاخته های بی رنگ داخل گیرنده های بینایی که با نور و تاریکی تغییر میکنن. من شخصیتی ندارم که بخوام حفظ کنم.

همون دوستی که بهم گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی، هلن همون هلن میمونه.» رو یادتونه؟ خب، هلن چیه؟ هلن کسیه که وقتی جو شوخه، شوخی میکنه؟ که کارش تو پشت صحنه بهتر از زیر نورافکن هاست؟ که سر نخهایی که بقیه ول کردن رو میگیره و تمومشون می کنه؟

همه این صفات تحسین برانگیزن و خودستاییه اگه بگم دارمشون.

ولی خب... چه فایده ای دارن؟ 

(حس می کنم این خطای بالا شبیه حرفهای یه نوجوون شکم سیر از یه کشور جهان اولیه که نگران popular بودنش تو مدرسست. نادیده بگیریدشون.)  

سفر با/در کتابخانه‌ی نیمه شب

پدیده ای که هیچوقت در شگفت‌زده کردن من شکست نمیخوره اینه که کتابها چطوری آدمو پیدا می کنن. چطوری میشه که در بهترین زمان، بهترین کتاب پیدات می کنه و تو قسمتی از سفرت همراهیت میکنه. چطوریه که همون حرفایی رو بهت میزنه که نیاز داری، همون افکاری رو کامل می کنه که از قبل تو ذهنت داشتی. 

واقعا چطوریه؟

 

چند وقت پیش نصفه شب بود. وقتی داشتم تو طومارمون می گشتم پیداش کردم. آرتمیس گفته بود بخونیدش... و نمیدونم چرا به نظرم مهم اومد. از اون حرفایی به نظر اومد که برای گوینده مهمه، ولی فکر نمیکنه کس دیگه ای هم ممکنه بهش اهمیت بده.

خب.. من اهمیت دادم. اون زمان داشتم تو سوراخِ آلیس در سرزمین عجایب واری سقوط می کردم، درحالیکه افکار و انتخاب ها و ناانتخاب‌ها دور و برم شناور بودن. آدم تو اون شرایط اینجوریه که"خب، چرا که نه؟ از هیچی که بهتره." و میره تو کارش.

این هفته که برای خوارزمی سه روز رو باید میرفتم مدرسه کتابو با خودم میبردم و تو راه میخوندم. همینطور که تو کتاب پیش میرفتم، تو دنیای واقعی هم به جواب میرسیدم. همزمان با شخصیت توی بدست آوردن جواب پیش می رفتم و اینطوری بودم که «آره! آره دقیقا همینه!» انگار من و نورا با همدیگه جواب هامونو پیدا می کردیم.

وقتی خانم الم به نورا می گفت:«مهم نیست به چی نگاه می کنی، مهم اینه که چی میبینی.»، یه دوست به من می گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی. شغل تو، رشته تو هویتت رو تعریف نمیکنه. فرقی نمیکنه کجا بری، تو هنوزم همون هلنی هستی که از انیمه و کتاب خوشش میاد.»

گفت:« زندگی رو سخت نگیر. زندگی ساده است. زندگی تو اون وقتاییه که جلوی تلوزیون ولو شدی و چیپس و ماست میخوری. همون اون هشت ساعت هایی که میری مدرسه یا درس میخونی، فقط به خاطر همین تیکه است.»

 

اینطوری نیست که این جواب صد در صد باشه. همین الان هم هر روز دارم فکر می کنم این تصمیم درست بوده یا نه. که واقعا انتخاب نکردن "علاقه"ام کار درستی بوده یا نه.

ولی بعد یه کم زیست میخونم و می فهمم ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم. احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است. شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم... ولی چیز قابل تغییریه. میشه باهاش کنار اومد.

ولی بعد فکر می کنم یعنی هیچوقت نمیتونم دنبال callingم برم؟ اصلا از کجا معلوم اون Calling مال منه؟

ولی بعد فکر می کنم چرا نتونم؟ زندگی زیاد قابل پیش بینی نبوده تا الان... و از الان به بعدم نیست.

.
.
.

اشتباه نکنید. "ولی بعد" ها ادامه دارن. جواب هنوز کامل نشده، من هنوز بای دیفالت استرسی و مضطربم، هنوز خیلی از کارهام مونده، هنوز تو یه کشور جهان سومی با آینده ای تاریک زندگی می کنم، هنوز خیییلی ها هستن که از من بهترن و جلوترن و بیشتر تلاش می کنن و به این تلاش بیشتر از من علاقه دارن و پولدارترن و...

ولی...

خیلی چیزها رو دارم که بتونه بهم کمک کنه.

اینا چیزهایی بودن که میخواستم تو پست تولد بنویسم:

 خانوادم، که هنوز با لوس بازیهای(تا حدی به حقِ) من کنار میان. 

وبلاگم، که هیچوقت نمیذاره به خودم دروغ بگم.

دوستام، که با وجود این فشار سعی می کنن تحت تاثیر جو بد رقابتی قرار نگیرن.

 این‌یکی دوستام، که آسمونو پر ستاره نگه میدارن!

 کتاب‌ها و انیمه‌ها، که انقدر خوب و درستن.

 مغز و بدن و مخصوصا چشمم، که هنوز دارن باهام راه میان با وجود abuseی که بهشون روا میدارم.

و دنیا(خدا؟)، که به یاد دادن چیزهای جدید به من ادامه میده.

 

چیکار میتونم بکنم جز تشکر کردن برای این هفت تا هدیه و جلو رفتن تو تاریکی کتابخونه ی ولی بعدهام؟ :)

۱ ۲
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan