Expecto Patronum

  • ۱۴:۲۰

یک: اصفهان زیبا بود. آدم‌هاش، نه همیشه. ولی شهر زیبایی بود. تو رو صدا می‌کرد. نمیتونم به کسایی که خیالشون ظرفیت اصفهان رو داره و نزدیک اصفهان هم هستن حسادت نکنم. نمی‌شه همه چیز رو با هم داشت ولی به هرحال. چیزهایی که تو اصفهان دیدم و خوندم؟ آره، زیبا بودن.

 

دو: بالاخره خونه. بالاخره یه چیزی برای خودمون.

 

سه: 28 شهریور. نمی‌تونم به شادی فکر کنم و به 28 شهریور فکر نکنم. اول می‌خواستم بگم که دقیقا و تک تک آدم‌های 28 شهریور چرا و چقدر زیبا بودن، ولی به این نتیجه رسیدم که می خوام با حسادت این جزئیات و پیش خودم نگه دارم. بغل ها هدیه ها و شوخی ها و لحظات توی تاریکی رو. برای هرکسی شاید فقط یه روز خوب به نظر بیاد، ولی برای من همه چیزه. شاید گفتنش دپرسینگ باشه، ولی زندگی من خالی تر از اونه که بتونم با چیزی جز دوستان زیبا پرش کنم.

 

They are my people, and even if at some point they don't want me... They're Still going to be mine. My Marauders. My Found Family.

 

چهار: المپیاد. المپیاد لعنتی. میتونم بگم بعد از شش ماه هنوز همونقدر تو شوکم که وقتی اسمم رو صدا زدن که مدالم رو بگیرم تو شوک بودم. آدمی که توی اون چهار روز بودم، اون هشت ساعتی که توی 54 ساعت خوابیدم، فکر نکنم به این زودی تکرار بشه. آدم هایی رو ملاقات کردم که تکرار نشدنی بودن، و احتمالا خارج از اون موقعیت نمی تونستیم به این خوبی که با هم کنار اومدیم با هم کنار بیایم. نه... کنار اومدن کلمه ضعیفیه براش. مثل جایگزین کردن کلمه‌ی "آشنا" با "هم رزم". 

 

اعتماد به نفسم رو بالا برد؟ آره برد. بهم نشون داد بیرون از این شهر کوچولوی استعاری و واقعی که دورمه چه دنیای بزرگی هست. آدم های بزرگی که همسن من هستن، ولی از من هزاران قدم جلوترن چون زنجیرهای نامرئی دورشون نیست. هیچوقت حتی برای یه لحظه فکر نکردن که لیاقت چیزی رو نداشتن. همه چیز با تولد بهشون داده شده. Unfair, I know. But that's life for you.

 

پنج: قرائت خونه. یه روز زیبای تابستونی بود. خیلی کلیشه است، میدونم، ولی من بودم، تو بودی و نور آفتاب که از پنجره تابید و صورتت رو روشن تر کرد. لبخندی بود که نمیدونستم مال من بود یا تو.

 

اونجا احساس کردم نمیخوام هرگز ازت دور بشم، با اینکه نمیدونم جاده "هرگز" دقیقا تا کجا ادامه داره. دیگه از "همیشه" می‌ترسم. ولی هیجان امتحان کردن راه‌های کمتر رفته، به ترسم فائق می‌آد‌.

 

شش: دوباره شعر نوشتم. نمیدونستم قراره همچین بخش وحشی و عجیبی رو از درونم بیرون بیاره، ولی آورد. از نوشتن ساده تره و در عین حال نیست. شاید اگه همینطوری پیش برم، یه روزی دیگه نتونم با کسی صحبت کنم مگه با شعر.

 

هفت: نمایشگاه کتاب. آدم های بی نظیری که دیدم. از همه مهمتر، آدم‌هایی که اون لحظه ندیدم... ولی بعد از مدت ها دوباره با هم حرف زدیم. Reunion, yay!

 

هشت: کلی درس خوندم. خیلی درس خوندم. مامان به همه کتاب تست هایی که زدم یا دوباره زدم نگاه می کنه و میخنده، ولی من فقط میتونم لبخندی بزنم که واقعی نیست. زمان من توی اون کتاب ها حبس شدن، و دیگه هیچوقت بر نمی گرده.

 

مطمئن نیستم هیچوقت بتونم ببخشم. نپرسید کیو. نمی دونم.

 

 

 

 

 

پ.ن:

 

الان که دارم اینو می نویسم... حس میکنم چیزی درونم نیست. پوچ و بی معنیم. گذشته خیلی پرمعنا به نظر میاد. گذشته های دور، وقتی بچه بودم و احساساتم واقعی بودن و جدی می گرفتمشون. حتی شاید بیش از حد جدی می گرفتمشون.

 

ولی یه روز دوباره پر میشم. یه روز با هوا خفه نمیشم، لبخندی میزنم که واقعیه، به دوستام دروغ نمی گم، کلمه‌ای می‌نویسم که وجود داره.

 

یه روز دوباره...

 

دوباره.

سُولْوِیْگ 🌻

دیدن ستاره‌ی روشن اینجا رو لبم لبخند آورد، ولی واقعا لازم بود خود پست هم این‌قدر قشنگ و بااحساس باشه؟

 

پ.ن. از پسش بر میای، دوباره.

باورت می‌شه بخشی از دلیل اینکه بالاخره پستش کردم تو بودی:*)؟ قبل عید نوشته بودمش ولی پست نکردم‌. امروز اومدم تو پنل دیدم مردم هنوز ستاره‌هاشون روشنه... یه حس دلتنگی شدیدی بهم داد که مجبور شدم پستش کنم دیگه:*) غیرقابل اجتناب.

پ.ن: اگه دکتر سولی می‌گه پس حتما درسته:*)
... ...

خوشحال از خواندت.

نشستن" 

خوشحال از خوانده شدن:)
*تعارف چایی*
سُولْوِیْگ 🌻

واقعا؟ پس واجب شد ستاره‌م رو همچنان روشن نگه دارم. :) 

ایول:؛)))
امیر +

منم عید رو اصفهان رفتم و باید بگم جالب بود :)

به اصفهان می‌گن موزه شهر و خیلی جاها داشت که برای توریست‌ها تعریف نشده بود ...

موزه‌شهر اصطلاح عالیه براش. فکر کنم هزار لتر دیگه هم برم سیر نشم.
Nobody -

وای خیلی خیلی دلم تنگ شده بود.

خوشحالم که برامون پستش کردی.

 

و خدایا عنوان. خیلی خلاقانه بود. :)))

منمممم🥺 کم پیدایی نیستی سنپای!
(نه که من خیلی پیدا باشم ولی خب.)

با توجه به اینکه تو هری پاتر غرق شدم دوباره، فکر نکنم چاره‌ای جز این عنوان می‌داشتم:::))) مرسی که هنوز میخونی
mitsuri ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

یک روز دوباره... (=

اوهوم::)
لنی

تبریک بخاطر المپیاد. دختر با استعدادی هستی. قدر خودت رو بدون و برو جلو.

ممنونم! شنیدن این جمله از طرف شما واقعا باعث افتخاره :*)
هانی هستم

سلام.

چه خوب که نوشتی :)

سلام. ممنون که خوندید:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan