گزارشی از این روزها، منطقی در حد آنبو!

چند وقته کار خاصی نمیکنم به جز نوشتن. حتی امتحانا هم زیاد نخوندم، و حتی چند قسمت اتک رو با تاخیر دیدم، و فقط نوشتم.  ایده پشت ایده ظاهر میشد، سناریو پشت سناریو، و الان یه طومار از سندهای گوگل داکس ویرایش نشده دارم. بعضیاشون کاملن، بعضیا نه. دوتاشونو پست کردم، و یدونه کامنت گرفتم! این:

"so sad :( thanks for sharing"

هورا!!

البته کلی هم فن فیک میخونم. دقیقا وقتی به نقطه ای رسیده بودم که فکر کردم همه خوبا رو خوندم، کلی بهتر سر راهم سبز شد. الان دارم The Traitor and The nine Tails رو میخونم، که در حد یه کتاب اوریجینال نفسمو میگیره و هیجان زدم میکنه. (لینک کردم تو پیوند ها که میتونید ببینید.)

روند نوشتنم دقیقا اینطوریه: یه ایده از یکی دو دیالوگ بی اهمیت تو فن فیک های دیگه بهم الهام میشه، یه صفحه بی اسم گوگل داکس باز میکنم، و تا شب مینویسم. وسطش فقط برای غذا و درس های ضروریمو خوندن و رفرش کردن بیان توقف می کنم. البته، تو ردیت هم خیلی میگردم. ولی نه موقع نوشتن. بیشتر گردش هام تو ردیت صبحه، درحالیکه معلما دارن به ناکارآمدترین روش ممکن درس میدن، طوریکه موندن سر کلاس چیزی به جز وقت تلف کردن نیست، و خودم میخونم راحتترم(البته، این راحتتر اصلا هم راحت نیست. یعنی به معنای واقعی کلمه دردناکه)

همین گردش ها توی ردیت و سایت های مختلف، معمولا میرسونتم به یه آهنگ.

نویسنده ها عادت، و دوست دارن، که اول داستاناشون آهنگایی که الهام بهشون داده یا موقع نوشتن گوش میکردن رو بذارن. معمولا هم خیلی خوبن. چرا؟ چون من دوست دارم هر آهنگ یه داستان پشتش داشته باشه، و مثلا... آهنگ look what you made me do تیلور سویفت رو دوست نداشتم، تا زمانیکه حاشیه های حولشو خوندم، و اینکه یه بخشش از آریا استارک تو بازی تاج و تخت الهام گرفته شده.

خلاصه... معمولا میرسم به یه آهنگ بی نظیر که قلبمو برای چند روز تسخیر میکنه. در نگاه اول می فهمم این همون آهنگه؛ و فوری میذارمش تو اون یکی وبلاگ. هر آهنگی که اونجا گذاشتم کم کم به مدت چند روز، روزی سی، چهل بار پخش شده تو گوش من.

جالب اینجاست که هر ایده ای رو تموم میکنم(ایده هام کوتاهن، زود تموم میشن) و نقطه آخرشو میذارم، فوری متوجه میشم به کدوم آهنگ ربط داره. انگار... نمیدونم انگار سرنوشت به هم متصلشون میکنه؟ یا خدای نویسندگی؟ یا الهه هنر، که زیر مجموعش میشن حوری های فن فیک و موسیقی و ... :=؟ 

راستی، نقطه آخرو گفتم یادم افتاد، من عاشق نقطه آخرم. یکی از کتابامو فقط به امید نقطه آخرش نوشتم(که اصلا فکر خوبی نیست. نکنید اینکارو.) و این چند وقته کلللی نقطه آخر تونستم بذارم! و حتی بهتر از اون، بعد نقطه آخره! یعنی نامگذاری!

بعضی وقتا وسط داستان یه اسمی به ذهنم میاد، ولی نمیذارمش. حتی یادداشتشم نمیکنم. دقیقا بعد از تایپ کردن نقطه آخر و نفس راحت کشیدن، بهترین بهترین اسم به ذهنم میاد. مثلا برای این آخری اسمای زیادی تو سرم بود، یکی از یکی رنگارنگ تر و زیباتر. اما! آما... اسم پایانی، که با کلمه آخر به ذهنم رسید، انقدر به طرز ساده ای باشکوه بود که همشون جلوه شونو از دست دادن!

نویسنده ها معمولا درباره انتخاب اسم برای پست و داستان غر میزنن، ولی به نظرمن بهترین بخش داستان اسم گذاریه. نه اینطوری که مثل دیوید گمل بشینم دو ماه سر اسم فکر کنم، بعد از رو اون داستان بنویسم. خود... خود اون سادگی اسم انتخاب کردن رو دوست دارم. یه کار ساده است، نیاز به فکر مداوم و بارش فکری و نقشه چیدن برای شخصیتا و پیشرفتشونو و منطقی بودن و... نیست. یه چیز خیلی کوچیکه، که کاملا دست خودته. یعنی کاملاً! خود داستان هیچوقت صددرصد دست نویسنده نیست، ولی اسمو میتونی اصلا بذاری dcnldk و 30 تا کامنت بگیری (دیدم که میگم ها!)

این تنها چیزیه در حال حاضر کاملا روش کنترل دارم، و ازش لذت میبرم. نامگذاری! و سامری(خلاصه) نویسی.

البته این فقط تا شبه. شب که میشه، و ما کم کم از رو تخت منتقل میشیم به... تو تخت، شروع میشه.

مشکل ناامیدی شبانه نیست. (مشکل اصلی ناامیدی شبانه نیست) بی خوابیه. و آلارم های اعضای خانواده. 

و درس های مجازی. بهترین توصیفی که میتونم ازشون بکنم... درس های مجازی مثل یه گاوصندوق خیلی خیلی سنگینن، که تو مسئولی پولای توشو بشمری ولی پر هواست. یعنی عملا مسئولیتی نداری...و هیچکس یادش نمیره که اینو بهت یادآوری کنه، ولی فرقی نداره. به هرحال باید گاو صندوق رو نگه داری تو دستت، و ســنگینه!

همین :)

 

پ.ن:نه همین نه. میخواستم برای این یه پست جدا و بامزه بزنم، ولی حوصلش نمیاد. شما تصور کنید این یه پسته:

اگه منم مثل شما صندلی داغ گذاشته بودم،

و شما ازم پرسیده بودید پرستیدنی‌ترین و کیوت ترین تصویر دنیا چیه، جواب میدادم: باران با موهای دو گوش بافته و عینک مستطیلی جدیدشــــش!!!!!!!!!

Class 777

When I was in the hospital,
I was roomed with a schizophrenic
And she was the most general person I have ever met.
There was a boy with a long deep slit across his neck
Who told very funny jokes.
A girl who never spoke a word
Would draw the most beautiful pictures.
The boy who shook with anxiety
Could hold the most intelligent conversations
Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
Had a heart the size of the ocean.
We are not who you think we are.

وقتی در بیمارستان بودم

با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

پسری که از اضطراب می لرزید

و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.

A Series of Unfortunate Dreams

از اونجایی که چند وقته همه خواب نویس شدید، فکر کردم منم این خوابهایی که جدیدا میبینم و انگار تمومی هم ندارن بنویسم. فقط قبلش بهتون هشدار بدم، که مثل خوابهای جالبی که سین دال و آرتمیس نوشتن نیست، و یه مقدار آزاردهنده هم هستن. :(: عنوان خودش گویای مطلبه. :(:

 

اول:

خواب دیدم تو پارک کنار خونه قبلیه ایم، و خیلی راحت داشتیم با باران سرسره سواری می کردیم. مامان روی نیمکت یه ذره دورتر از ما نشسته بود و داشت با لبخند نگاهمون میکرد، که یهو یه پسربچه تپلی و سیاه سوخته ظاهر شد. یه پیراهن سبز و سفید راه راه پوشیده بود با شلوارک خاکی رنگ، و به طرز مشکوکی شبیه دادلی دورسلی بود.

به دلیلی نامعلوم، این اومد با من دعوا کردن. از اونجایی که نصف قد من بود چیزی بهش نگفتم، ولی شروع کرد اذیت کردن وهل دادن باران. از اونجایی که نمیخواستم یه بلایی سرش بیارم و بیچاره بشیم، به جای مقابله به مثل فقط آروم هلش میدادم عقب، ولی به ازای هر هل خودم دو قدم فرار می کردم.

آخرش یه طوری شد که اون افتاد دنبال ما، و من و باران شروع کردیم فرار کردن. از بین و روی سرسره ها می دوییدیم. هدف من این بود که برسم به مامان که با دیدن یه بزرگتر بترسه و بیخیال بشه، ولی انگار مامان هی دور و دورتر میشد. من از اون پسره اندازه یه قدم جلو تر بودم، طوریکه هر چند قدم بهم میرسید و ویشگونم می گرفت. خیلی عجیب درد داشت، یعنی میتونستم درد حس کنم و حتی الانم حس میکنمش. هرچی میدوییدم، باز بهم میرسید، و مامان باز دورتر میشد.

آخرش رسیدم به نیمکت و بیدار شدم.

 

دوم:

تو 4/5 ابتدایی خواب، تو یه جایی مثل هاگوارتز بودیم، که عین زندانی آزکابان یکی حمله کرده بود مدرسه و دمنتورها اومده بودن، و دقیقا اون حس سرما و وحشت دمنتورها رو داشتم. بعد من و ریتسو و یکی دیگه بهمون حمله شد، یه معلمه اومد نجاتمون داد. وسط یکی از راهروهای مدرسه بود، و دمنتوره روی یکی از پله های چرخان. معلمه وسط مبارزه یهو غش کرد، من مجبور شدم چوبشو بردارم. بعد ورد پاترونوس رو یادم نمیومد. آدرنالین با فشار تو خونم در جریان بود و سرم گیج میرفت و... 


تو 1/5 پایانی خواب، گفتن برای امنیت بیشتر دانش آموزا باید بغل دستی داشته باشن، و ریتسو شد بغل دستی من. بغل دستی پارسالم هم جلومون بود.

دقیق یادم نمیاد، ولی یادمه خیلی کریپی بود. یعنی یجوری به من نگاه میکرد، و لبخندایی میزد که فقط به نظر من شیطانی میومد. بقیه میگفتن عادیه و تو(یعنی من) خل شدی. و تیک داشت. مدام پاشو بالا پایین میکرد، با بالا پایین شدنش کل خواب تکون میخورد و موج برمیداشت. من هی میخواستم ازش دور بشم، ولی میرسیدم به لبه نیمکت و نمیتونستم عقب تر برم. نیمکت مدام کوچیک و کوچیکتر میشد و من به اون هاله شیطانی نزدیکتر...
این وسط اون یکی دوستم جلومون نشسته بود هی بهمون نصیحتای بغل دستیانه میکرد که با هم خوب باشید و برنامه ریزی کنید هر روز یکی سمت راست بشینه، کیفاتونو بذارید زمین و....
 

سوم:

این یکی از همه آزاردهنده تر بود، و شاید یه ذره اسپویل ناروتو داشته باشه؟ اون کلمه سفید داخل پرانتز رو هایلایت کنید که ببینیدش.

داستان توی یه جای آمفی تئاتر طور اتفاق می افتاد.

نه. آمفی تئاتر نبود. شبیه یه کلیسا بود، که یه پرده آمفی تئاتر داشت. چون بین نیمکت ها کلی فاصله بود.

اوروچیمارو تو خوابم بود( یه آدم کریپی و ترسناک و مار مانند) که داشت دنبال یکی از شخصیتای موردعلاقم (ایتاچی) میدویید. شخصیت خوب هی میدویید، بین نیمکت ها تلو تلو میخورد و شخصیت منفی از پشت سرش. و می خندید. اما هرچقدر هم که شخصیت خوب فرار میکرد، همیشه بهش میرسید، و... بلاهای بدی سرش میاورد. از این کارایی که اوروچیمارو میکنه. انگار از شکنجه کردنش لذت ببره. تک تک جزئیات خشن و خونین این قسمت تو ذهنم نقش بست. همه چیش...

بعد ولش می کرد، و شخصیت خوب دوباره فرار می کرد. و دوباره بهش میرسید. یه گوشه گیرش مینداخت و دوباره همه چی تکرار می شد. این وسط من خواهر شخصیته بودم، که از یه گوشه داشتم نگاه میکردم و نمیتونستم کمک کنم. خیلیای دیگه هم تو کلیسائه بودن، ولی انقدر بزرگ بود که این دو نفر میتونستن راحت توش تعقیب و گریز کنن.

و خب، این شخصیته کلا آرومه، و تو کل ماجرا داد و فریاد نمی کرد. اول خیلی ترسیده بود، و خیلی دست و پا میزد(کمک نمیخواست) ولی کم کم ناامید شد. یعنی ناامیدانه و... بی هدف می دویید، تلو تلو میخورد روی نیمکت ها.

انگار فهمیده بود دویدن فایده ای نداره... و من نمیتونستم برم کمک کنم. برادرم بود، و خیلی دلم میخواست برم کمکش، ولی نمیتونستم.

اگه امیلی در نیومون رو اگه خونده باشید، یه قسمتی بود که امیلی تو کلیسا گیر می افته و همچین ماجرایی پیش میاد. تقریبا شبیه اون بود.

تا اینکه آخرش شخصیت منفی خسته میشه ازش و با یه لبخند شیطانی ولش می کنه و میره.

برادرم اول هیچ تکون نخورد... خودشو جمع کرده بود یه گوشه ای از یه کلیسا. من دویدم پیشش، ولی تو چشماش هیچ حسی نبود. بدون اینکه اصلا منو ببینه یهو نینجاطور از پنجره پرید بیرون و رفت رو سقف، با یه سری سیم ور رفت. بعد، مثل اینکه از کل ماجرا فیلم گرفته شده باشه، کل داستان مثل یه فیلم روی پرده ای که تو کلیسا بود پخش شد، و همه کسایی که تو کلیسا بودن دیدنش. انگار کل این ماجرا رو ندیده بودن، و تازه با اون فیلم داشتن میدیدنش. همه خیلی ناراحت و پشیمون بودن و پچ پچ می کردن و به برادرم نگاه میکردن.

اون همه اینا رو داشت میدید، ولی هیچ حسی تو صورتش نبود.

من دستشو گرفتم و کمکش کردم که با هم بریم سوار اتوبوس بشیم. اون نشست کنار پنجره، و شقیقه اش رو تکیه داد به شیشه. عجیبه که من میتونستم سرمای شیشه رو حس کنم. من همش سعی می کردم حالشو خوب کنم و حرف میزدم باهاش، حتی بهش دنت تعارف کردم(شیرینیجات خیلی دوست داره شخصیته) ولی اون فقط یه لبخند کوچیکی میزد و دوباره تو فکر غرق میشد. بعدم چشماشو بست و خوابید(اون تصویر یکی از تصویراییه که دلم میخواد یه روزی، یه جوری بکشمش)

بقیه داستان یه ذره محو گذشت. رفتیم خونه، بعد پدر و مادرمون خیلی نگران جلوی در منتظرمون بودن. برادرم مستقیم رفت تو اتاقش بدون اینکه چیزی بگه، و مامانمون ازم پرسید حالش خوبه؟ و من با خستگی سر تکون دادم.

وقتی بیدار شدم همونجا تو تخت گریه کردم.

 

اینها جزو مِسدآپ ترین خوابهایی بودن که این چند وقت دیدم، خوابای اینطوری چند وقته زیاد میبینم، و خیلی واقعی. ولی اونا به این بدی نیستن. مثلا در حد اینکه خواب ببینم نقاشی که برای کلاس هنر کشیدم پاره شده و فردا هنر داشته باشم، یا اینکه خواب ببینم والدین اینترنتمو قطع کردن و یه هفته نتونستم برم مدرسه و بدون اینکه من بفهمم اخراجم کردن...

و به شکل عجیبی هم دردناکن. و تا چند روز فکرمو مشغول میکنن. هنوز حس این خوابا برام واقعی و تازه ان. اون بی حسی و غصه، تسلیم شدن، دویدن، سرگردانی، ترس، وحشت خالص، درد...

 میتونم حدس بزنم دلیل و ریشه این خوابا چین، ولی چیکار میتونم بکنم؟

Magic

 

「please let me have a dream that won’t wake up」
 

    یک مبتلا به آرشیوکاوی

    یا:

    داستانکهایی از قعر بلاگستان:

     

    داستان اول:قهرمان

    این پست جولیک

    و این کامنت

    و بعد این

    و در آخر این

     

    داستان دوم:معنی 

    1

    2

    3

    -*-*-*-

    داستان سوم:توهم

    1

    2

    -*-*-

    داستان چهارم:کوارتت

    کلیک

    @_@ @_@

    -*-*-*

    داستان پنجم:من و من

    کلیک

    به قلب خود بدهکــاریــم...

    حتما دیدید تو فیلما و داستانا، یه قسمتی هسن که دوستا توی یه کلبه وسط ناکجاآباد دور هم جمع شدن و همه چی خوبه. بیرون هوا تاریکه و طوفان داره به پنجره می کوبه، ولی همه چی خوبه. لیوان های نوشیدنی به هم میخورن، صدای خنده تو اتاق می پیچه، با اینکه تو وضعیت بدی هستن، خوشحالن و همه چی انگار قراره درست بشه...

    بعد هیولاها حمله میکنن. دیوارهای خونه فرو میریزن، و صدای خنده به گریه و فریاد تبدیل میشه.

    دیشب که سینا مهراد تو دورهمی گفت:«ایکاش این دوران تموم بشه که مردم بتونن از ته دل قهقهه بزنن»، یهو یاد همه قهقهه هایی افتادم که از ته دل زدم این چند وقته، و خواستم بگم ما که قهقهه میزنیم...

    بعد یادم افتاد که اینها از اون قهقهه‌هان. قهقهه های از روی ناچاری که با درماندگی از توی هوا چنگ میزنیمشون. تکنیک آرامش قبل از طوفان نویسنده این داستان.

     

    کی میشه بتونیم واقعی بخندیم؟

     

    بعد نشستیم Dad Wanted رو نگاه کنیم، و دقیقا رسیدیم به اون نقطه آرامش موسیقی شاد تو پس زمینه پخش میشد، دختری که پدرشو از دست داده بود و پدری که دخترش رو از دست داده بود با هم جفت شده بودن . داشتن برای یه هدفی تلاش میکردن. مادر بی خبر، ولی راضی بود چون دخترش بعد دو سال داشت باهاش حرف میزد.

    البته، ما میدونستم که مادر به زودی میفهمه(چون اگه نفهمه که داستان نمیشه:/) و همه چی میره هوا. وقتی موسیقی پس زمینه قطع شد رفتم تو اتاق و درو بستم، چون انقدر اون آرامش بی نقص و زیبا بود که نمیخواستم بعدشو ببینم. میخواستم تصور کنم که این شادی و تلاش همینطور رو تکرار پخش میشه و به طوفان نمیرسه.

    اما حتی با این حال صدا ها خوب میومد. مادر همه چی رو فهمید، همه چی خراب شد. موسیقی غمگین، و سکوت.

    کی میشه که برسیم به هپیلی اور افتر ابدیمون؟

    از کنجکاوی نتونستم تحمل کنم و برگشتم که ببینم. ولی پشیمون شدم. پایان خوش بود. راستش... زیادی خوش بود. به شکل عجیبی خوب بود. تقریبا مثل پایان ناروتو، میدونید چی میگم؟

    امیلی میگفت:دلش میخواد همه داستاناش پایان خوش داشته باشن. مهم نیست که جور در میاد یا نه،باید جور در بیاد.

     البته، امیلی اینا رو از روی معصومیت میگفت، نه به خاطر راضی کردن مخاطبش. به خاطر اینکه دلش میخواست حداقل تو دنیایی که اون مینویسه، مردم به پایان خوششون برسن. این پایان های خوش زیبان. ولی پایان هایی که دو سرش به زور به سمت هم کشیده میشن تا بشه به هم دوختشون...

    این پایان های دروغی، طعنه هایی هستن به دنیا. انقدر دروغین که حس میکنی دروغین، و میفهمی که واقعا پایان خوشی تو اون دنیای خاص نمیتونسته وجود داشته باشه. پایان هایین که دارن پایان های خوش واقعی رو مسخره میکنن. شاید از عمد. شاید از سهو.

    این پایانها، حتی از پایان های بد و خاکستری هم دردناک ترن. 

    پس من، همنجا قول میدم هیچوقت تا وقتی پایان خوش خودش اتفاق نیافته، پایان خوشی برای شخصیتام ننویسم. هرچقدر هم که دلم بخواد همشون تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کنن.

     

    ولی این دلیل نمیشه که باز تو دلم نپرسم، مگه چی میشه که هممون گیر بیافتیم تو یه هپیلی اور افتر روی تکرار؟

    مگه چی میشه؟ هان؟

     

    ویرایش:

    (خطر اسپویل سریال آقازاده)

    قسمت آخر آقازاده یکی از بهترین قسمت آخرهایی بود که تا حالا از یه سریال دیدم. مخصوصا نیمه دوم اپیزود، که همه چی تموم شد و آدم بده رو دستگیر کردن، و حامد داشت باسوال حالا چی؟ کنار میومد.

    من که خودم راضیه رو دوست نداشتم، تا مرز گریه پیش رفتم، انقدر که از نگاه حامد خوب نشونش داده بودن. انقدر که برای اولین بار موقع دیدن سریال ایرانی از خودم نپرسیدم چرا عاشقشه؟ دلیل عشقش چیه؟ و به خودم گفتم عشق که دلیل نمیخواد.

    خیلی خوب دست و پنجه نرم کردم حامد با مرگش رو نشون دادن(چون تا حالا به خاطر وظیفه رو شونه هاشم که شده نمیتونست درست سوگواری کنه...). خیلی خیلی خوب. این حجم از ظرافت در نشون دادن احساسات از سریال ایرانی اونم قسمت آخر؟ بعیده!

    (پایان اسپویل)

    مخصوصا موسیقی که داشت پشتش پخش میشد...

    و واقعا هنرمندانه و زیبا بود. در حد پایان یه انیمه، هنرمندانه بود به نظرم.

    گوش بدیم

     

    پ.ن:چقدر سینا مهراد با اون موهای فرش شبیه نسخه انسان گونه شیسوییه @_@


    میگم...

    از کی تا حالا مردم باید برای میزان ناراحت شدن یا نشدنشون به همدیگه جواب پس بدن؟

    نه واقعا..

     ماجرا چیه؟

    هرزصد: پرده یازدهم: وهم و رنگ‌

    و من دوباره برگشتم با 10+1 امین هرزصد، و یکی دیگه از شگفتی های هنر ژاپن. بقیه هرزصدها رو میتونید از اینجا بخونید.

    انیمه خانم هاکوسای، یا به ژاپنی suresuberi یا 百日紅 که معنیش میشه گل مروارید، یعنی همین گلایی که رو درخت تو خونشون بود. شاید براتون جالب باشه که از سه تا کانجی صد(هیاکو)، روز(هی)، و قرمز پررنگ(کورنای) تشکیل شده.

    گربه سنپای اینجا معرفیش کرده.

    گل مروارید، در ژاپنی به معنای آرامش و امنیت در خانواده
     

    سُک‌سُک گنده تخم مرغی

    خوشم نمیاد بگم به خاطر محیط بوده، یا چه میدونم، انتظارات بالای خانواده. چون نبوده. اگه هم بوده، من احسساسش نمیکنم. پس بهش باور ندارم. پس گفتنش دروغ محسوب میشه. پس نمیگمش.

    به احتمال زیاد، زودتر بزرگ شدن من، به خاطر خودم بوده. چون میدونید، از این جمله:«بچه های بزرگتر زودتر بزرگ میشن.» هم زیاد خوشم نمیاد، اگرچه، طبق شواهد و مدارک، شاید از تاثیر محیط یا خانواده درست تر باشه. بچه بزرگ تر بودن.

    زودتر بزرگ شدنم، احتمالا به خاطر این بوده که میخواستم سقفم رو بسنجم. یعنی، کنجکاوانه همینطور بالا و بالاتر رفتم، چیزای بیشتری یاد گرفتم، محدودیت ها رو امتحان کردم. نمیدونم چرا از بچگی تمایل به کم و محدودیت داشتم. مثلا دیدید یه سریا همیشه برنج رو کم میذارن از ترس اینکه زیاد بیاد و بریزیم دور، و یه سریا همیشه زیاد میریزن از ترس اینکه کم نیاد؟ خب من جزو گروه اول بودم در همه چیز. همیشه برنجا رو یه ذره کمتر میریختم، چون فکر می کردم با کم برنجی میشه کنار اومد، ولی با حیف و میل نه. با یه ذره کمتر سیر شدن میتونن کنار بیان، ولی با ضربه بزرگی که این برنجای دورریخته شده در دراز مدت به اقتصاد خانواده میزنن، نه. حتی بعد چند بار برنج کم آوردن و غر زدن های مادر گرام، نه تنها یاد نگرفتم که یه ذره بیشتر بریزم، بلکه حتی هنوز اعتقاد دارم که با یه ذره کمتر برنج تو قابلمه و شکم، چیزیت نمیشه.

    آره. میگفتم. از بچگی به این باور داشتم که سختی رو اگه تحمل کنی، دربرابر آبدیده میشی.(اگرچه بعدا یاد گرفتم از نظر علمی هم، درد مثل گرما نیست که بعد یه مدت بهش عادت کنی.) کارای مسخره زیاد میکردم. مثلا با اینکه درسو بلد بودم و چشم بسته هم میتونستم کامل بشم، چند بار میخوندم. نه به خاطر اینکه استرس داشتم. به خاطر اینکه باید به درسای سخت عادت کنم. یا اینکه از کلاس سوم به بعد تو مدرسه چیزی نمی خریدم. همه دو هزارتومنی ها رو، که بعدا به خاطر تورم شدن پنج هزار و ده هزار تومن، اردیبهشت ماه می بردم نمایشگاه کتاب و نفله میکردم. مامان اول تعجب ‌کرد که اینا رو از کجا آوردم، ولی بعد فهمید. به طرز عجیبی دوست داشتم بهم بگه چه قدر مستقلم، چقدر خوبم، چقدر اقتصادیم، ولی خیلی کم می‌گفت. شایدم تو ذهنش اینا رو میگفته و من نمیدونم. شایدم به اندازه کافی میگفته، ولی من بیش از حد تشنه توجه بودم که برام کم بوده.

    برای همین بعد یه مدت برام آزاردهنده شد اینکارا. مخصوصا وقتی باران اومد. وقتی باران اومد، فهمیدم اون چیزایی که نخریدم، اون چیزایی که خودم خریدم، اون پارکایی که به خاطر سرشلوغ بودن مادرگرام از خیرشون گذشتم، اون قرارایی که با دیانا نذاشتم، همشون رو میتونستم داشته باشم.

    حالا نه اینکه چیز مهمی هم باشه(باشه‌باشه‌باشه‌باشه) این چیزا، ولی فکر اینکه باران اینا رو خیلی عادی می‌دونه و می‌گیره میره رو اعصابم. این حس که الان دارم، احتمالا(مسلما) حسودیه. چون میبینم خانواده اون چیزایی که من میخواستم و خودم ازشون گذشتم رو بهم میدادن. میبینم اون انتظارای بیش از حدی که ازم داشتن همش تقصیر خودم بوده، چون خودم از خودم انقدر انتظار داشتم. شایدم این انتظارای خانواده است که کم کم قبولشون کردم.

    هرچی هست، این گرویینگ آپ زودهنگام تقصیر خودمه.

    حتی شایدم زودهنگام نباشه(حتی خیلیم دیر باشه) و در برابر گرویینگ آپ باران زودهنگام به نظر میاد. احساس میکنم نباید انقدر زود، انقدر زیاد خودمو بزرگ میکردم. نمیدونم قابل درکه یا نه... مثلا وقتایی که باران بچه بازی در میاره(که عادیه. باید دربیاره) و کاراش با عقل من جور در نمیاد، مثل پیرزنای غرغرو میشم و قشنگ حس میکنم چیزایی که میگم و کارایی که میکنم، برای یه نوجوون نباید باشه. به خودم نهیب میزنم که:«پس حس و حال جوانیت کو؟ پس ریسک پذیری و خطر کردن که مخصوص بهار جوانیه کجاست؟ چرا انقدر آدم بزرگونه ای.» 

    بعد مشکل اینه که در یه سری موارد بچه میشم؟ همون ماجرای سر تو آسمون بودن و اینا... 

    شاید دارم بزرگش میکنم و عادیه؟

    هعی.

    ندانم.

     

     حتما براتون سوال شده که چرا چند پست قبلی دارم ناله میکنم. راستش، این ناله ها خیلی وقته تو ذهنم هستن و رسوب کردن، بعد هم تو زندگی واقعی، و هم تو اینترنت ازشون فرار میکردم. نگاه اگه بکنید، از پست SUICIDAL به قبل به شدت منفعل بودم و سرم تو کار خودم بود و برای خودم انیمه‌مو میدیدم.

    ولی الان ، فقط برای یه مدت کوتاه، دلم میخواد این حرفا رو، هرچقدر بچگونه، هرچقدر بی معنی، فقط یه جا بزنم. لطفا قطع دنبال نزنید؟

    (یا بزنید؟ اگه دوست داشتید.)

    چون به زودی برمیگردم به همون همیشگی.

    شایدم برم سراغ یه همیشگی دیگه؟ @_@

    هر اتفاقیم بیافته و مود من به هر سمتی سویینگ کنه، اینجا دنیا آرام است :)

     

     

    ویرایش:باران اومد خونه، با یدونه از این سُک‌سُک تخم مرغیای گنده، بعد داشت سر این چونه میزد که این سُک‌سُک کادوی فرشته برای اون دندونی که افتاده نبود، و همچنان بهش اون دستکش صورتیا رو بدهکارن! بعد با کلی ذوق سُک‌سُک  رو باز کرد، و با همون چیزی روبه رو شد که هر بچه ای بعد خریدن سُک‌سُکهای امروزی باهاش روبه رو میشه. 

    یه ماشین، یه ژله احتمالا تاریخ گذشته، و کلی ناامیدی.

    دلم نیومد به حالت چهرش بخندم، ولی خیلی اعصابش خورد شده بود.

    یهو با لهجه ناشیانه اش گفت :«A lesson without pain in meaningless!» یه لبخند پیروزمندانه ناروتویی زد. «یه درس بدون درد، هیچ و پوچه! من از این سُک‌سُک، و این درد، درس بزرگی یاد گرفتم. اوهوم!» بعد چند ثانیه فکر، اضافه کرد:«سخنی از ادوارد الریک.»

    دنیا کلا جای عجیبیه. @_@

    خیلی عجیب. @_@

    خیلی خیلی...

    ذهن کبود

    هیچ فرقی نمیکنه.

    هی میخونم، هی گوش میدم، هی میبینم، و باز احساس می کنم هیچ جا با هیچ جا فرقی نمی کنه، و در عین حال همه چیز فرق می کنه. این... زشتی، قباحتی که ما درباره همسایه تحسین میکنیم و بهش به به و چه چه میکنیم، دقیقا به اندازه زشتی و قباحت خودمونه، فقط شکلش متفاوته.

     

    همه چی... همه دنیا انقدر پرسر و صداست که دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار. چیزهای زیبا، چیزهایی که تکی زیبا به نظر میرسن، در برابر همتای خودشون زشتی محضن. گیم آف ترونز انقدر حقیقیه که زیباست. ناروتو انقدر درخشانه که زیباست. در کنار همدیگه، وقتی انقدر شبیه همن و درعین حال همدیگه رو نقض می کنن، تبدیل میشن به مرگ ذهن من.

    تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که میدونم کلی چیز خالصاً زیبا تو دنیا هست. (خالصا! اصلا کلمه است؟) اینکه تنها کاری که میتونم بکنم اینه که درحالیکه دارم درس میخونم تا از گرسنگی نمیرم، از چیزای زشت جاخالی بدم و دنبال زیباها بگردم و خودمو توشون غرق کنم، تا کبودی و زخم هایی که از "درس خوندن برای از گرسنگی نمردن" به دست آوردمشون رو فراموش کنم.

    این رو خوندم، و وقتی به وسطای متن رسیدم، این ایده به ذهنم رسید. ارزش کوچک زندگی من، چیزی به قشنگی «خدشه دار نکردن اعتمادها» نیست. چیزی به خودخواهی «زیبا زندگی کردنه» نه برای دیگران، برای خودم. بهتره بگیم... تک ارزش زندگی من «زیبایی ها رو زندگی کردنه».

    برنج

    صدای ناگهانی چرق چرق از آشپزخانه آمد.

    از جا پریدم.

     از لبه تیز میز، میلی متری جاخالی دادم.

    باعث شد با کله روی زمین فرود بیایم.

    مثل فنر روی پا برگشتم.

     داد زدم:«نسووووز!»

    مثل برق توی آشپزخانه بودم.

    با دیدن حباب های غول‌آسا نفسم را بیرون دادم.

    «آخیش!»

    «نسوختی.»

    مهربانانه قاشق فلزی را توی برنج های شناور فرو کردم.

    لبخند زدم.

    ۱ ۲
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan