به قلب خود بدهکــاریــم...

  • ۱۹:۵۳

حتما دیدید تو فیلما و داستانا، یه قسمتی هسن که دوستا توی یه کلبه وسط ناکجاآباد دور هم جمع شدن و همه چی خوبه. بیرون هوا تاریکه و طوفان داره به پنجره می کوبه، ولی همه چی خوبه. لیوان های نوشیدنی به هم میخورن، صدای خنده تو اتاق می پیچه، با اینکه تو وضعیت بدی هستن، خوشحالن و همه چی انگار قراره درست بشه...

بعد هیولاها حمله میکنن. دیوارهای خونه فرو میریزن، و صدای خنده به گریه و فریاد تبدیل میشه.

دیشب که سینا مهراد تو دورهمی گفت:«ایکاش این دوران تموم بشه که مردم بتونن از ته دل قهقهه بزنن»، یهو یاد همه قهقهه هایی افتادم که از ته دل زدم این چند وقته، و خواستم بگم ما که قهقهه میزنیم...

بعد یادم افتاد که اینها از اون قهقهه‌هان. قهقهه های از روی ناچاری که با درماندگی از توی هوا چنگ میزنیمشون. تکنیک آرامش قبل از طوفان نویسنده این داستان.

 

کی میشه بتونیم واقعی بخندیم؟

 

بعد نشستیم Dad Wanted رو نگاه کنیم، و دقیقا رسیدیم به اون نقطه آرامش موسیقی شاد تو پس زمینه پخش میشد، دختری که پدرشو از دست داده بود و پدری که دخترش رو از دست داده بود با هم جفت شده بودن . داشتن برای یه هدفی تلاش میکردن. مادر بی خبر، ولی راضی بود چون دخترش بعد دو سال داشت باهاش حرف میزد.

البته، ما میدونستم که مادر به زودی میفهمه(چون اگه نفهمه که داستان نمیشه:/) و همه چی میره هوا. وقتی موسیقی پس زمینه قطع شد رفتم تو اتاق و درو بستم، چون انقدر اون آرامش بی نقص و زیبا بود که نمیخواستم بعدشو ببینم. میخواستم تصور کنم که این شادی و تلاش همینطور رو تکرار پخش میشه و به طوفان نمیرسه.

اما حتی با این حال صدا ها خوب میومد. مادر همه چی رو فهمید، همه چی خراب شد. موسیقی غمگین، و سکوت.

کی میشه که برسیم به هپیلی اور افتر ابدیمون؟

از کنجکاوی نتونستم تحمل کنم و برگشتم که ببینم. ولی پشیمون شدم. پایان خوش بود. راستش... زیادی خوش بود. به شکل عجیبی خوب بود. تقریبا مثل پایان ناروتو، میدونید چی میگم؟

امیلی میگفت:دلش میخواد همه داستاناش پایان خوش داشته باشن. مهم نیست که جور در میاد یا نه،باید جور در بیاد.

 البته، امیلی اینا رو از روی معصومیت میگفت، نه به خاطر راضی کردن مخاطبش. به خاطر اینکه دلش میخواست حداقل تو دنیایی که اون مینویسه، مردم به پایان خوششون برسن. این پایان های خوش زیبان. ولی پایان هایی که دو سرش به زور به سمت هم کشیده میشن تا بشه به هم دوختشون...

این پایان های دروغی، طعنه هایی هستن به دنیا. انقدر دروغین که حس میکنی دروغین، و میفهمی که واقعا پایان خوشی تو اون دنیای خاص نمیتونسته وجود داشته باشه. پایان هایین که دارن پایان های خوش واقعی رو مسخره میکنن. شاید از عمد. شاید از سهو.

این پایانها، حتی از پایان های بد و خاکستری هم دردناک ترن. 

پس من، همنجا قول میدم هیچوقت تا وقتی پایان خوش خودش اتفاق نیافته، پایان خوشی برای شخصیتام ننویسم. هرچقدر هم که دلم بخواد همشون تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کنن.

 

ولی این دلیل نمیشه که باز تو دلم نپرسم، مگه چی میشه که هممون گیر بیافتیم تو یه هپیلی اور افتر روی تکرار؟

مگه چی میشه؟ هان؟

 

ویرایش:

(خطر اسپویل سریال آقازاده)

قسمت آخر آقازاده یکی از بهترین قسمت آخرهایی بود که تا حالا از یه سریال دیدم. مخصوصا نیمه دوم اپیزود، که همه چی تموم شد و آدم بده رو دستگیر کردن، و حامد داشت باسوال حالا چی؟ کنار میومد.

من که خودم راضیه رو دوست نداشتم، تا مرز گریه پیش رفتم، انقدر که از نگاه حامد خوب نشونش داده بودن. انقدر که برای اولین بار موقع دیدن سریال ایرانی از خودم نپرسیدم چرا عاشقشه؟ دلیل عشقش چیه؟ و به خودم گفتم عشق که دلیل نمیخواد.

خیلی خوب دست و پنجه نرم کردم حامد با مرگش رو نشون دادن(چون تا حالا به خاطر وظیفه رو شونه هاشم که شده نمیتونست درست سوگواری کنه...). خیلی خیلی خوب. این حجم از ظرافت در نشون دادن احساسات از سریال ایرانی اونم قسمت آخر؟ بعیده!

(پایان اسپویل)

مخصوصا موسیقی که داشت پشتش پخش میشد...

و واقعا هنرمندانه و زیبا بود. در حد پایان یه انیمه، هنرمندانه بود به نظرم.

گوش بدیم

 

پ.ن:چقدر سینا مهراد با اون موهای فرش شبیه نسخه انسان گونه شیسوییه @_@


میگم...

از کی تا حالا مردم باید برای میزان ناراحت شدن یا نشدنشون به همدیگه جواب پس بدن؟

نه واقعا..

 ماجرا چیه؟

یاسمن گلی:)
هنوز قسمت آخر آقازاده رو ندیدم اما مشتاق شدم سریع تر ببینمش
پیشنهاد میکنم دستمال کاغذی داشته باشید همراهتون :(:
Violet J Aron ❀

(لبخند می‌زند و لیوانی چای به هلن تعارف می‌کند و به او خسته نباشید می‌گوید)

بالاخره اورسینه و آدریان بهم می‌رسن یا نه؟  D:

این جمله از متنت پیدا بود:

بذار شخصیت‌ها داستان رو پیش ببرن، نه خودت:))

(با لبخند میگوید برای خودت هم بریز، بیشتر  از من بهش نیاز داریD:)

خــــب راســــتــــششش...
نمیگم کههه :)))

آره... آره دقیقا! میخوام اینو تو سر همه نویسنده های دنیا داد بزنم...که پایانای خوش الکی و زورکیشون بیشتر از پایانای غمگین عذابم میده!!
Sŧεℓℓą =]

ولی وقتی من حالم بده خیلی میخندم ... خیلی ، قهقهه می زنم ((:

شاید واقعی نباشه ولی به هر حال خنده‌ست !

من تا حالا از این سریال های خانگی ندیدم D:

+ بهتره اصلا ناراحتیت رو بروز ندی :/

 

( داشتم آهنگ گوش می‌دادم ، وقتی اومدم وبت آهنگ بعدی پلی شد و گس وات ! کاور تو و باران بود D: )

اوه...
این قهقهه های از روی حال بد، از اونایی که اون دوستای تو کلبه میزنن هم غمناک ترن که...

بعضیاشون خوب بودن. منم هی اول مقاومت میکردم، ولی خانواده هم دل رو دیدن، هم مانکن هم هیولا هم آقازاده و هم همگناه! 
هیولا که شاهکار بود(بهترین و بهترین سریال ایرانی که دیدم) آقازاده و همگناه هم خوب بودن... همگناه بهتر. شخصیت پردازیش انقدر خوب بود که تعجیب کردم :/

+نه اصلا واقعا، به بقیه چه ربطی داره که یکی به خاطر فلان چیز ناراحت شده و یکی با خاطر بهمان چیز! اصلا یکی مثل من واسه هیچکدوم ناراحت نیست... به بقیه چه؟ نه واقعا به بقیه چه؟
(غر زدن) D:

(واای!!!
هنوز تو پلی لیستت هست؟ [چشم ستاره ای])
تاکی تاچیبانا

خواهش می‌کنم افراد واقعی رو (علی الخصوص بازیگران زوار در رفته خودمون رو) هیچ وقت با کاراکتر‌های انیمه‌ای مقایسه نکن :/ خواهش می‌کنم. مثل این میمونه که آسفالت خاکستری رو با آسمون آبی مقایسه کنی :/

چرا؟ این یکی آخه خیلی خوب بود. D:
 یه لحظه واقعا حس کردم عاشقش شدم و این حرفا! (البته طولی نکشید که سر عقل آمدم)

Lee. NarXeS(:

کد امنیتی رو دیدم هرچی تو ذهنم بود پرید :|||

به جان ناتورو برش دار +_+ 

وای...!
ببخشید! ":) (لبخند معذرت خواهانه)
سرکار علیه

یه نظریه ای هست تو ادبیات، یه چیزی که بعضی نویسنده ها بهش باور دارن. میگن که وقتی نویسنده شخصیتی رو خلق میکنه، دیگه دست خودش نیست که شخصیت رو هدایت کنه و آیندش رو بسازه! اون شخصیت خودش باید دست به انتخاب بزنه، با اون ویژگی هاش باید حرکت کنه و سرنوشتشو بسازه.

اونجایی که گفتی میخوام شخصیت هام داستان خودشونو بسازن.. یاد این نظریه افتادم.

من فکر می کردم خودم این نظریه رو خلق کردم... :دی اسم خاصی داره؟
البته مال من دقیقا این نیست. من به وجود خدای نویسندگی باور دارم، که به نظرم اگه نویسنده یا داستانی چشمشو بگیره یا با استاندارداش جور در بیاد، و به اندازه کافی خوب باشه، مورد لطف و رحمتش قرار میگیره، و مثل به موجود نامرئی تو نوشتن اون داستان به نویسنده کمک میکنه. طوریکه داستان بیشتر از اینکه مال نویسنده باشه، مال اون نیروی فراطبیعیه...
مخصوصا بادیدن ناروتو باورم بیشتر شد نسبت بهش... چون هی چیزایی تو داستان کشف میکنم که صد در صد مطمئنم نویسنده نمیتونسته به همشون فکر کرده باشه. باید پای یه چیز دیگه در میون باشه...

سرکار علیه

نه یادم نمیاد اسم اون تئوری رو... جالب بود و قابل تامل. اقا این ناروتو چرا تموم نمیشه ماجراهاش، هنوزم دارم پخش میشه نه؟ :)

ماجراهای ناروتو بی نهایتن... تمامی ندارن اصلا!!!
Sŧεℓℓą =]

+ یه حرف ها میزنی ها .... بیام بزنمت ؟! مگه میشه نباشه ((=

+ (قلب توی چشم) (قلب روی لپ)(قلب خالی)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan