رباتی جوووون

بیماری روز تعطیل پریشی اومده بود سراغ اعضای حاضر خانواده. من، خواهر و مادرم. یکهو مامانم از آشپزخانه گفت: ایکاش یه ربات آشپز داشتیم.

باران کله اش را از توی کتاب در آورد: ایکاش یه ربات مشق بنویس داشتیم.

من و هلن هم از توی تنهایی مان گفتیم:ایکاش یه ربات دوست داشتیم که با هرکس همونطور بود که دلش میخواست. مثلا از مغزامون اسکن می گرفت.

قبل از اینکه فکرم بکشد به حسگر ها و ربات و هوش مصنوعی، ناگهان جواب را یافتم. ما یک همچین رباتی داشتیم....

ناگهان تلفن زنگ زد. مامان گوشی را برداشت:

_ سلام خوب هستید؟ الان به یادتون بودم. آه واقعا؟

_...

_وای ممنون. آخه باران مشق داره نمی تونیم که...

_....

_ ای بابا شمام که واسه آدم بهونه نمی ذارید. باشه. لطف دارید. ممنونننن. ساعت یک. سلامت باشید. خداحافظ.

با ذوق و شوق بالا پایین پرید و گوشی را گذاشت.

_ بچه ها آماده شید. مامان گلی آبگوشت گذاشته...گفته بارانم مشقاشو بیاره خودمون کمکش می کنیم حلش کنه.

...

الان مانده ام این همه تلاش برای رباتی که عشق را درک کند به چه دردی میخورد، وقتی آدم یک عدد مادربزرگ تو انبار قلبش دارد؟

 

نامه ای به من گذشته

هیچکس دعوتم نکرد، خودم دیدم همه دارن مینویسن، دلم خواست.

پ.ن:یه مدتی هست این داره تو فهرست مطالبم خاک می خوره.

برسد به دست «نون.ر» ای  که بودم.

این نامه را فقط برای تو می نویسم. نه هلن، نه آدلاین. فقط برای تو.

 

 

 

خود چهار ساله ام، سلام:

الان خواندن بلد نیستی، پس نامه را بده به مادرت که بخواند. تو نمی دانی که اینسال، چقدر برایت مهم است. چه اتفاقی برایت می افتد، که پاک مسیر زندگیت را عوض می کند. خود چهار ساله ام، فعلا نگران چیزی نباش. بخند، و از میز کامپیوتر عمه ات هم جدا نشو. سفت آن را بچسب و برای خودت هری پاتر بازی کن. نترس. چشم هایت کور هم نمی شوند. تا حالا که نشند.

 

خود هفت ساله ام، سلام:

امسال، قرار است با پدیده ای آشنا شوی، به نام خواندن و معجزه ای به نام نوشتن. میتوانی صداهایی را در ذهنت بشنوی، که هیچکس دیگری نمی شنود. میتوانی در کنج کاغذی مخفی شوی، و با تکه ای چوب و مقداری گرافیت، زندگیت را بسازی، بنویسی، بخوانی. یکی از بهترین معلم های دنیا، و یکی از الگوهای زندگیت تو را بزرگ می کند. بزرگتر از این چیزی که الان هستی. با خوب کسی دوست شدی. دوستش بمان و رهایش نکن. انقدر هم اذیتش نکن. هفت سالگی، تو را از همه دنیا بیشتر دوست دارم.

 

خود نه ساله ام، سلام:

امسال اتفاق مهمی برایت می افتد. نه سن تکلیف نیست. امسال اولین شخصیت منفی داستانت وارد می شود. پوست سبزه ای دارد و لب هایی زیبا، با لبخندهایی زشت. از آن شخصیت های خاکستری است، که مدام از سیاه به سفید و از سفید به سیاه تغییر می کند. انقدر سریع که فکر می کنی خاکستری است. ولی با او دوست بمان. خیلی چیزها یادت می دهد. داستان بدون شخصیت منفی که نمی شود... میشود؟

 

خود یازده ساله ام، سلام.

بیشتر از این منتظر نمان. نامه هاگوارتزت در ایستگاه جغت(جغد+پست) گم نشده. وقتی پارسال نیامد، معنیش این نیست که هاگوارتز وجود ندارد. معنیش این است که ما لیاقت هاگوارتز را نداریم. هری و هرمیون لیاقتش را دارند. رون و جینی، و حتی دراکوی بیییب. ولی ما بلیطش را نداریم. به جایش امسال بلیط چیز دیگری را خواهیم داشت. آن شخصیت منفیه را یادت می آید؟ بدون او امکان نداشت ما اینجا باشیم. اگر به انشایش و نمره بیستش حسودی نمی کردیم، هرگز به خودمان قول نمی دادیم که کلی بیست بگیریم. بدون آن شخصیت خنثی، ولی مهربانی که معلممان بود امکان نداشت اینجا باشیم. او با صندلی های داغش که هیچ معلم دیگری به آن محل نمی گذاشت، ما را هیجان زده می کرد. راستی، آن داستان آرتمیست را نگذار گم و گور بشود مثل من. اصلا هم به خاطر اینکه خانم شین به انشای سرزمین افسانه ایت آفرین نگفت ناراحت نشو. بعدا خودت میفهمی آنقدرها هم خوب نبود.

 

خود دوازده ساله ام:من دوستت دارم. حتی وقتی هیچکس دوستت ندارد، حتی وقتی همه اعصابت را خرد کرده اند. وقتی همه تو متنفرند و معلمت میخواهد تو را بکشد، دوستت دارم. وقتی تو، من بشوی، یادت نمیاد چه بلایی سرت آوردند. انگار قسمتی از حافظه ات را، بخشی از روح و قلبت را همانجا جا گذاشتی.چه بهتر.آن سال، یکی از مهم ترین سال ها عمرت است. همان زمان است که اولین کتابت را شروع می کنی، اگرچه کلی با آن گریه میکنی، کلی با لسلی و الکسا در سفر به دور دلفیس خوش میگذرانی، اگرچه خیلی دوستش دارم، ولی رهایش کن. خودت را اذیت نکن. مثل عشقی قدیمی، تا ابد در ذهنت آن را دوست داشته باش. ولی رهایش کن. سلام من را به لسلی، الکسا و لینا برسان. دلم برایشان تنگ شده.

 

خود سیزده ساله ام:خوش بگذران. خوش به حالت. لعنتی خوش شانس. لعنتی خوش شانس خوش شانس. و ادامه بده. پایانش خوش است، و تو شخصیت اصلی هستی.

دوستتان دارم من ها. خیلی خیلی دوستتان دارم. دلم برایتان تنگ شده، و میدانم شما از من متنفرید. ولی باز هم دوستتان دارم. ادامه بدهید، این داستان باید تمام شود.

شبکه نهال، دریچه ای به خیال

جدیدا شبکه نهال کارتونای جالبی پخش میکنه. خیلیاشونم انیمه هستن البته، و دوبله هاشون از حق نگذریم خیلی خوبن. با اینکه اسما همه فرق می کنن با نسخه اصلی. مثلا نبض رویش(باراکامون) هایکو(آبشار سرنوشت) قهرمانان تنیس(ستارگان تنیس) پیمان دوستی(آسمان آبی رومئو!) و داستان هایی از نویسنده معروف، آگاتا کریستی(پوآرو و مارپل)

یه سر زدم به پرتالشون ببینم چه خبره، دیدم وای... عجب شلم شورباییه. یه سری اومدن اعتراض کردن به اینکه چرا همه این کارتونای قشنگ نصفه پخش میشن، یه سریا اومدن انیمه برای دوبله معرفی کردن، که مشکلی نداره اگه اون انیمه ها هنر شمشیر آنلاین و اتک نبودن.(که یکی چیز داره یکی خون) یه سریا هم اونجا رو با اسنپ چت اشتباه گرفتن، دنبال دوستن!

به همین بهانه، من مشکلات شبکه نهال رو نتیجه گیری کردم، که تقریبا میشه این:

1)بی برنامگی برای پخش

2)پایان ندادن انیمه ها

3)استفاده از دوبله های استودیو های کوچک بدون اجازه

4)سر نزدن به بخش نظرات و جمع نکردن این یه سریای عزیز

5)پاسخ ندادن به درخواست های مردم

6)پخش کارتون تکراری.

همین مشکلات باعث شد من یاد یکی از رویاهام بیافتم، که نوشت فیلنامه یه انیمیشن تو سبکای ایرانی فانتزی بوده. نه تو مایه های رستم و سهراب و آریو پهلوان کوچک و غیره. جادویی با پس زمینه اییرانی. چون به شدت دلم میسوزه برای این بچه ها که کارتون هایی به این قشنگی ازشون دریغ میشه با عدم مجوز دادن و یا پخش نصفه شون. کارتون، یکی از مهمترین دلایل رشد ژاپن بوده که به بچه هاشون راه زندگی رو توش یاد دادن، یعنی همون ژاپنی که میخواستم سی سال آینده  بسازن رو تو انیمه هاشون نشون دادن. بعد چرا شبکه کودک ایران، فقط یدونست و اون یدونه هم انقدر قاطیه؟ و تنها برنامه های منظمش یک دو سه خنده، مل مل، و دورت بگردم ایران هست؟

از شبکه پویا هم...ترجیح میدم چیزی نگم. :|

من، با اندکی تلخیص

قبل از اینکه یه بند طولانی و حوصله سر بر بنویسم، بذارید یه چیز جالب بگم.

میدونستید اگه من آزمون نهم به دهم تیزهوشان رو قبول نشم و اگه تکمیل ظرفیت بذارن و من اونموقع قبول بشم، رکورد بیشتر آزمون تیرهوشان داده شده رو میشکنم؟ هفتم، هشتم، نهم و دهم :)

-------

میدونستید بعضی از دانشجوهای پزشکی، سال دوم که درسشون راجب بیماری های مغزیه، یه بیماری میگیرن به اسم ترس از بیماری، که همش دنبال این علائم تو خودشون می گردن؟

-------

آیا میدونستید کتاب زنجیر عشق، برخلاف اسمش خیلی قشنگه؟

-----

و حالا اخبار این هفته:

احساس می کنم بدنم داره به تیزهوشان عادت میکنه. دیگه ساعت 5:45 پاشدن و یه ساعت و نیم تو راه بودن و بی کسی اذیتم نمی کنه. البته...درسا که از همون اولم اذیتم نمی کرد. فقط چون تابستون کلاس ریاضی رو نبودم و همینکه اومد آزمون گرفت،پایین ترین نمره عمرم  رو گرفتم!!
تازه، انگار شخصیت همیشگیم برگشته. آخه خیلی وقت بود کلا هیچ بودم....هیچ و پوچ. انگار هلن خوابش برده بود. ولی خوب شدم. آخه اینجا ادمای جالبیم هستن. مثلا یه دختر ملکه گونه، یه قاتل حرفه ای، یکی که ارزوی نویسندگی داره. کلی طرفدار هری پاتر، سه تا اوتاکو، یه دختره ی نگاه دانلود نویس. (عاشقانه همون)، یه دختر خودشیررین و غیرقابببل تحملو یه شخصیت منفی حسابی که دلش میخواد معلم بشه(بدبخت بچه های اینده)، دختر یه آقایی که خلبانه، یه دختر قدبلندی که انگار برای مبصر بودن آفریده شده .... وکلی معلم جالب.

معلم زیستمون خیلی قیافه ترسناکی داره ولی صداش شبیه موش، گوگوله. تازه...معلومه بچه که بوده حسابی خرخون بوده. الانم داره درباره مغز بهمون یاد میده. این کتاب تکمیلی تیزهوشان خیلی از خود کتاب جالب تره. کلی ایده ازش گرفتم.
معلم ادبیات پارسال، عشق همه است. یعنی فکر کن منم دیگه کاملا با روحیاتش آشنا شدم با اینکه ندیدمش. مثل اینکه هیچکس تاحالا از امتحاناش 20 نگرفته ولی اکثرا تو کارنامه بیست میگرفتن ازش.
معلم ادبیات امسال، که ماهه. عاشق کارشه و بدنم سرکلاساش هورمون سروتونین هی ترشح می کنه از شادی. تازه، تا حالا کتاب تکمیلی ادبیات رو سه بار خوندم. یه ذره انصاف نیست که فقط بچه های اینجا باید این چیزای جالب رو بخونن. اصلاااا انصاف نیست درواقع.
معلم اجتماعیمون خیلی با سواد و خوبه. من رو به عنوان زبل میشناسه و وقتی فهمید نحوه داستان نوشتنم چطوریه، بهم آدرس یه کتابخونه رو داد که کتابای دوره رنسانس اروپا رو داشت و چیزایی که ممکنه به دردم بخورن. گفت برام یه کتاب میاره درباره دوران ایران باستان که هم سادست، هم جالب و پرمفهوم.
معلم فیزیکمون خیلی خفنه. به نظرم اگه شخصیت یه داستانی بود، میشد رییس گروه خلافکارا. قویه و لحن حرف زدنش خیلی محکم. قیافه با ابهتیم داره.
راستی راستی...سرکلاس تفکر خودمونو باید معرفی می کردیم، من از ویژگی های همه یادداشت برداری کردم. جالب به نظر میومدن. نصف کلاسمون یا رفتن دفاع شخصی، یا کاراته یا تیراندازی. منم پنج شیش جلسه رفتم کنگ فو البته...ولی خب به خاطر تیزهوشان ولش کردم.
البته، همش شادی و خنده هم نبوده. این چند روز احساس کردم خدا مثل یه موش آزمایشگاه داره روم آزمایش می کنه که تنهایی چه تاثیری رو شخصیتم میذاره. تنها هم نبودما.فکر کن دوستداری تنها باشی و تو مدرسه قدم بزنی و فکر کنی، ولی از تنهایی بترسی؟ یه جور اتوفوبیا‌(ترس از تنها بودن) ولی از نوع روحی. نه جسمی.
مثلا دوستداشتم تو حیاط پشتی خوراکی بخورم و فکر کنم، ولی از ترس اینکه مثلا یکی بیاد بگه اهههه نگاه کن فلانی تنها مونده. بلد نیست دوست پیدا کنه. منزویه و... هی میرم با این و اون می حرفم. اخه بدبختی من یه ذره تو مدرسه شناخته شدم...خبرا هم زود می پیچه و دوست ندارم بعضیا بفهمن و بهم دلسوزی کنن.
بعدم اینکه...امروز انگار هلن بودم، با اندکی تلخیص. هلن همش همه رو میخندونه و دوست داره مردم بدون هیچ پیش داوری به حرفاش گوش کنن و دربارش فکرای خوب بکنن. هلن وقتی بقیه سعی دارن بهش تیکه بندازن یا ناراحتش کنن، خودشو به خنگی میزنه انگار اصن متوجه زخم زبونشون نشده و با اون زخم زبونه جوک میسازه. ولی خب...انگار یه چیزی کمه میدونی. مثلا شاید چون...اینا همه مصنوعیه. شاید البته به زودی طبیعی شد.

همین. خدا کنه کسی اینجا رو پیدا نکنه از تیزهوشان. اگه هم پیدا کرد، لطفا نخونتش. خواهش می کنم. تا اینجا هم خوندی خیلی نا امنم.

------

آهان. مهم ترین خبر:20 اکتبر یا همون یکشنبه، چپتر 155 مانگا ناکجا آباد موعود و قسمت دوم فصل چهار هنر شمشیر آنلاین:جنگ دنیای زیرین می خواد بیاد.
پ.ن2:همینکه این جمله رو به بابام گفتم، یه چی گفت که شاخ در آوردم:هنر شمشیر آنلاین که خیلی مسخره شده بابا. رفتم تریلرش رو دیدم
من: :| :) :)) :)))
من:بابایی جوووونم.

    لعنننننت

    لعنت به هدر و قالب و بک گراند واقعا.

    بدبختی یعنی به سرت بزنه هدرتو عوض کنی، بعد هدره پاک بشه و تو هم نداریش و هیچ بک گراندی هم باهاش ست نشه. تو هم بلد نباشی قالب درست کردن و...

    سه ساعت بدبختی کشیدم ،به فوتوشاپ و پینترست توکل کردم و به غلط کردن افتادم که این شد.

    اگه کسی در این میان میومد ویلاگ بدبخت رو میخوند، سرگیجه می گرفت از بس هی عوض کردم و هلن خانوم نپسندید!

    پدیده ای به نام مانگو

    پدیده ای هست به اسم مانگو.. آه چیز..مانگا. آره. من موندم چیز دیگه ای تو دنیا بعدجز مواد مخدر مونده من معتادش نشده باشم؟ از انیمه گرفته تا کتاب و سریال....

    فقط بگم...به این قیافه در هم بر هم مظلوم و سیاه سفیدش نگاه نکنید. صدتا کمیک رو حریفه. مخصوصا اگه انیمش قرار باشه یه قرن دیگه بیاد و شخصیت مورد علاقه شما هم در طول مانگا قرار باشه زنده بشه....اصن چه شود.

    نمی دونم آخرین باری که اینجوری تو خونه دویدم آخر قسمت سوم فصل هشت گیم اف ترونز بود, یا قبل تر. ولی بگما.... من کلا مانگا رو واسه این میخوندم که ببینم بچم زندست؟ یا نه. برای همین همش منتظر بودم و گوش به زنگ. یهو دقیقا وقتی اصن فکرشو نمی کردم..... بنگ. فلانی ظاهر شد و از پشت بهم خنجر زد.

    خلاصه که...خدا پدر و مادر مانگاکای ناکجا آباد موعودو بیامرزه که جلوی ناکام از دنیا گرفتن من رو گرفت و باعث شد از مانگا هم کامی بگیرم.

    تو رو خدا دیگه چپتر نده شیرای(نویسنده ناکجا آباد موعود)..ملتو از کار و زندگی میندازی جناب.

    پ.ن: به گمونم اجداد این نویسنده هه قاتل بودن. موجود بی ریخت بییییییییب. چرا با احساسات اوتاکو ها بازی میکنی؟ هان؟

      یک خاطره خیلی دور

      یه سری خاطره ها هستن، که مسخرن، ولی انقدر بهت نزدیکن و توری تو رو وجودت نقش بستن انگار باهاشون بدنیا اومدی و به جای مثلا شیش سال پیش، از اول زندگیت باهات بودن.

      مثلا یادم میاد بچه که بودم کلاس می رفتم تو کانون پروروش فکری، که درست یادم نمیاد موضوعش چی بود. تقریبا نه سالم بود، و یه روز ازمون خواستن یه داستان بنویسیم و تعریف کنیم. به برنده هم جایزه میدادن که یه دفترچه گوگول با جلد آبی و صورتی بود. منم با کلی شوق و ذوق، داستان سه برادر هری پاتر رو بازنویسی کردم، شخصیتاش رو عوض کردم و کلی جالبش کردم. شب و روز منتظر بودم دوشنبه بشه...دقیقا دوشنبه.... و برم تعریفش کنم.

      داستنمو تعریف کردم و اومدم سرجام نشستم، انقدر ذوق داشتم که حتی دختر بغل دستی، که خیلی پوکر فیس بود، هم فهمید و گفت:زیاد حرص نخور. امکان نداره برنده بشی.

      پرسیدم چرا؟ گفت تماشا کن. من باتجربم دیگه.

      منم تماشا کردم. همه که خوندن، در عرض پنج دقیقه داوران، که دو تا مربی و مدیر کانون بودن، جواب رو اعلام کردن.

      من بغض کرده بودم، وقتی دختره بهم گفت:دیدی گفتم؟ همیشه ریحانه برنده میشه. مثلا دختر خانم مدیره دیگه. اصن انگار وقتی برای دخترش جایزه می خره میاد اینجا مسابقه برگزار میکنه که بهش بده.

      وقتی دفتر قشنگ کادوپیچ شده رو میدادن به دختره که کلی ذوق کرده بود، نزدیک بود همونجا های های گریه کنم. ولی فقط لبخند زدم. حتی به مامانمم وقتی بهم گفت:خب چی شد؟ مسابقه رو بردی؟ فقط گفتم:نه. دختر خانوم مدیر داستانش بهتر بود.

      درحالیکه میدونستم نبود. میدونستم از روی یه کتاب داستان واو به واو خونده بود. ولی خب حتما...یک چیزیش بهتر بوده دیگه.

      شاید ژنش...شاید شانسش.

        اعتیاد

        حس معتادی را دارم که تابستان بهش اجازه دادند راحت باشد، ولی حال بر بدن زدن نداشت و پاک شد. حالا که قرار است درس بخواند، توی دست یکی از همکلاسی هایش مواد میبیند و وسوسه میشود، فقط یه نمه.....

        حالا دوباره گرفتار شده، سردرد و تپش قلب گرفته و سرجایش بند نیست و به دوست و آشنا و کلاس بغلی و معلم ادبیات رو انداخته که شده حتی یک ورق کتاب به دستش برسانند!!!!

        چهارشنبه تون مبارک

        موقع مدرسه ها، آدم کلا علاقه شدیدی به چهارشنبه پیدا می کند. چون میداند فردا و پس فردایش برای مشق نوشتن وقت هست و میتواند کلی خوش بگذراند یا فقط هیچکاری نکند.

        و این بود ماجرای چهارشنبه من:

        اولین قرار آدم با دوست هایش در کافه واقعا جذاب است. من پاستوریزه، که تا سرکوچه به زور می رفتم، تنهای تنها با اسنپ بروم کافه ای آن طرف دنیا و برگردم؟ تازه پول شیک نوتلایم را هم خودم حساب کنم؟ با کارت خودم؟ و تازه، خواهر کوچکترم را با خودم ببرم.

        برای خیلی ها مسخره است ولی برای من اتفاق هیجان انگیزی بود.

        -----

        تنها دلیلی که قبول کردم درس بخوانم برای تیزهوشان، یک لپتاپ نقره ای بود. یک اچ پی نقره ای با هارد حسابی و سرعت بالا. قیمت پایین و دست دوم. البته، نمی دانستم دقیقا طور به پدرم توضیح بدهم که چرا دوست دارم رنگش نقره ای باشد(چون میخواهم اسمش را بگذارم سیلور) چرا باید اچ پی باشد(هلن پراسپرو) چرا باید حجمش زیاد باشد(انیمه های زیاد) و دست دوم(چون میتونم درباره صاحب قبلیش داستان بنویسم.)

        برای همین بهش نگفتم و با خودم گفتم:«خب هلن. عیب نداره. وقتی بزرگ  شدیم یدونه برای خودمون می خریم.

        وقتی پدرم اومد دنبالم، گفت بیا یه چند تا لپتاپ دیدم ببین خوبن یا نه. من هم کلی ذوق کردم و رفتم تو مغازه و ....

        چشم در چشم(مانیتور) معشوق شدم.

        همون اچی پی نقره ای گوگول خودم بود.

        تازه کیبوردشم صدای...نقره ای که میریزه کف زمین میداد. سبک بود و خلاصه...یکدفعه تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و برم سر خونه زندگیم. والا.

        ----------

        !pinky

        کلمه الکی خوش دقیقا صفت مورد توصیف خانواده ماست. در لغت نامه الکی خوش معنای خاصی نداره. برای همین، من اینجا یک مثال از الکی خوشی (سوپر الکی خوشی) می آورم تا قشنگ بفهمید وضعمان چقدرداغان است.

        پای لپتاپ نشسته ام و با جدیت فصل دوازدهم را ویرایش می کنم که ناگهان چراغ ها خاموشو روشن میشوند. سر بلند می کنم و میبنم مادرم دارد چراغ را هی فشار می دهد، گیج و ویج به خواهرم نگاه میکنم که هدیه ای را جلوی من گرفته. به جز اینکه دوساعت مراسم حدس بزن توش چیه داشتیم و بالا پایین و مچل ستی خانگی، بالاخره راضی شدند که کادو را باز کنیم.

        داخلش یک هدست بود. از آن هدست هایی که صدایشان توی مغزت شیش برابر می شود. زنگش صورتی بد، برای همین اسمش را به یاد پونی کوچولوی خدا بیامرز گذاشتیم پینکی. ما دو تا با کلی هیجان نشستیم روی تخت و هدست به گوش من ، اهنگ ها را گذاشتیم. شیک ایت آف از تیلور بود. ناگهان احساس کردم بدنم خود به خود دارد ...می رود. اگر کسی می دید که سمپادی مملکت همیچن حرکت هایی انجام میدهد...

        در عرض بیست دقیقه، ما سه بازی جدید با این هدفون اختراع کردیم. که به شما پیشنهاد می شود.

        هدفون در گوش بگذارید و با امممم. اممم زمزمه کردن سعی کنید به طرف مقابل بفهمانید که آهنگ چیست

        هدفون در گوش طرف مقابل بگذارید و ناگهان آهنگ میبی از بردی را بگذارید که با فریاد اول آن چهارستون فرد مقابل بلرزد.

        وقتی آهنگ دارد در گوش نفر مقابل پخش می شود، ناگهان صدایش را خفه کنید که طرف ادامه را خودش بخواند.

        پس:به جای گوشی، هدست بخرید و ذوق مرگ شوید.

        این روش را در ماشین هم بهره گیرید:به جای ماشین جدید، روکش ماشین جدید و فرمان جدید و آهنگ جدید بگیرید.

        تا درس های لغت دگر، بدرود.

        پ.ن:هم اکنون دریافتم که سه دوست از دنیای واقعی وبلاگ گرامی را میخوانند. و به هول و ولا افتادم که مبادا چیز بد نوشته باشم. به مرحمت خود ببخشید.

        از همینجا سلام خدمت ملکه مغرور و دوقلوها. مخلص دوستان. ببخشید نامرتبه دیگه. :)

        ۱ ۲
        ~ اینجا صداها معنا دارند ~

        ,I turn off the lights to see
        All the colors in the shadow

        ×××
        ,It's all about the legend
        ,the stories
        the adventure

        ×××
        پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
        Designed By Erfan Powered by Bayan