نشد دیگه خب...

مثل اینکه من آدم بستن وبلاگ نیستم(آه کشیدن)

 

فقط خواستم بگم که...خیلی قشنگ بود. 

بری تو یه وبلاگ، از تو کامنتاش بری یه وبلاگ دیگه از اونجام یه وبلاگ دیگه، بعد ستاره هاتو باز کنی و تو همه اونا عبارت غمگین و صورتی کمرنگ طور آخرین روز آخرین بهار قرن رو بخونی.

واقعا عجیبه...مگه نه؟ اونقدر عجیبه که میزان حداقل «قالب-پاک شده-ام» رو تا چند ساعت آورد پایین.

بیخیال...اگه من جویم، خب جوی میمونم. چرا لیوانا رو بشکنم؟

 

پ.ن:اعتراف نامه...به زودی

پ.ن2:ببخشید که نظرا رو جواب نمیدم.

    اعتراف

    نام:هلن پراسپرو
    جرم:پاک کردن قالب برای مدت نامشخص
    بهانه:پر نشدن دفترچه اش
    زمان ارتکاب جرم:آخرین روز بهار 99
    اظهارات مجرم:
    یکی از روزهای گرم بهاری بود. درواقع، آخرین روز گرم بهاری سال 99. به درخواست مادر رفتم سرکوچه گوجه بگیرم. البته، با رعایت پروتکل های بهداشتی.. داشتم به فکر هایی فکر میکردم(!) که آن روز صبح بهشان فکر کرده بودم.:
    -گرمه
    -خب الان چیکار کنم
    -بریم یه لیوان شیر و کولوچه برداریم بشینیم ناروتو ببینیم
    -البته باید سینی بردارم که نریزه رو تخت
    -صبر کن ببینم...ناروتو که تموم شده
    -پس حالا...
    افکارم به اینجا که رسیدند، قطع گشتند. برای چهار ماه، ناروتو دلیل وجود وهدف من بود. ساعت زنگیم، و لالاییم بود. این فصل از زندگیم را، با افتخار بهار ناروتویی صدا می‌کنم. اما حالا این بهار تمام شده و من باید فکر تابستان باشم مگر نه؟ حالا به چه امید و هدفی بلند شوم؟

     به دفترچه نیمه پر کاهی توی کشو فکر کردم که بعد از یک سال هنوز پر نشده بود. به این فکر کردم که چقدر این دفترچه ها شبیه منند و هر سال من را نشان میدهند. امسال من مثل این دفترچه خالی بود. بدون هیچ نوشته یا فکری. هر انسان عاقلی، دلیل خالی بودن دفترچه اش را «خودش» تصور میکند، اما من نه. من وبلاگم را سرزنش میکنم. چون همه افکارم مستقیم به آنجا سرازیر شده، و ختی یک قطره برای دفترچه کاهی نصفه نمیماند. همین باعث شد، لپتاپم را روشن کنم و قالبم را پاک کنم.
    شک داشتم؟ بله. غمگین شدم؟ صد البته. اما تصمیم گرفتم در این سه ماه، به وبلاگ خوانی رضایت بدهم، و افکار و ایده ها و احساساتم را برای دفترچه کاهی و پوشه پیشنویس دوم کتاب اورسینه نگه دارم. هرچه باشد، من فقط یک جوی آبم که لیوان های خیلی بزرگی به سمتم دراز شده اند.

    این اعتراف نامه را قبل از ارتکاب جرم مینویسم، که وقتی تصمیم گرفتم وبلاگ را برگردانم پستش کنم، نه اینکه انتظار بخشش یا چیزی شبیه این داشته باشم. فقط میخواهم زاویه دید مجرم را نشان قضات بدهم. نه...درواقع میخواستم زاویه دید خودم را نشان هلن بدهم، که از مخالفان سرسخت پاک کردن و رفتن است.

     حتی مطمئن نیستم زمان انتشار این پست کی خواهد بود. شاید همین فردا یا شاید آخر تابستان. من خودم اواسط مرداد را پیش بینی میکنم.

     من برای این جرمم به اندازه کافی تنبیه شده ام. همین که یک ایده تازه و دست نخورده توی ذهنم را نتوانستم بنویسم چون باید «فصل» جدید را شروع کنم، بس است مگر نه؟ همچنین خواستم بگویم از جنایاتم پشیمان نیستم، و همه اینها برای منفعت همگان(!) بوده.

    امضا

    هلن پراسپرو

    99/03/31

     

    پ.ن:باورم نمیشه حتی یه روز هم نتونستم این لیوان لعنتیو بذارم تو کابینت درو روش قفل کنم :/

    پ.ن2:با تمام وجود به دلیل این مسخره بازی معذرت میخوام. به این میگن دیوانگی، که من هیچوقت مبتلا بودن بهشو انکار نکردم. 

    (آه می کشد)

    باورتون میشه یه بهار از عمرمون بدون نمایشگاه کتاب گذشت؟

    they sing and talk

    چالش اگه آهنگ آدم بود از اینجا شروع شد، و به دعوت سولویگ، گربه سنپای و نوبادی انجام گرفته :) خب...خیلی عقب انداختمش، بریم که داشته باشیم

    hey brother, avicii

    دو تا شخصیت می شنوم. یه خواهر یه برادر. خواهر موی قهوه ای و بافته، از چیزایی خبر داره که خیلیا ندارن. فکر میکنه عادیه ولی نیست، چون به همه کمک میکنه درحالیکه بدون اینکه بفهمن ازشون استفاده می کنه. برادره هم موهای قهوه ای داره و یه چیزایی رو نمیدونه. هیچی رو به اندازه خواهرش دوست نداره. امیدواره و یه ذره ساده است، چون میخواد همه چیو درست کنه، و فکر میکنه دنیا جای خوبیه، یا اینکه میتونه به راحتی به جای خوبی تبدیلش کنه. فقط برای خواهرش.

    مزه اش....مزه بیسکوییت میده، وقتی تو چای خیسش می‌کنی و نرم میشه.

    feel my soul, yui 

    یه دختره، موهاش طلاییه، زنگ چشماشو نمیدونم، ولی زیاد درشت نیستن. از شهر کوچیکش رفته به پایتخت، که سرنوشتش رو پیدا کنه. تو آپارتمان کوچیکش نشسته و خسته است. دلش میخواد گریه کنه ولی نمیتونه. چون احساس میکنه باید قوی باشه. دلش میخواد برگرده خونه، همونجایی که همه صداتو میشنون.

     هرکاری میکنه به در بسته میخوره. دم پنجره نشسته و از زیر پاش سر و صدای ترسناک ماشین‌ها میاد. همون لحظه، یه قاصدک میبینه. یه قاصدک توی اون منظره کثیف و آهنی شهر، ناگهان  نوری خیلی خیلی طلایی توی روحش می درخشه. چشماشو میبنده، به یه پیام فکر میکنه، بعد قاصدکو فوت میکنه. انقدر محکم فوت میکنه تا بتونه برسه به خونه، و پیامشو به کسایی که دوست داره برسونه

    مزه آب رودخونه ای رو میده که یه زمانی توش آب بازی کردی، و بعد یخ در بهشت میخوریش.

    wacii, kirameki

    نمی دونم کیه، ممکنه یه دختر باشه، یه پسر، یه بچه، یا حتی یه مرد میانسال. ولی میدونم با اینکه غمگینه، خودشو قوی نشون میده. اگه کنارش بشینی، ممکنه لبخند بزنه، حتی لبخندش به چشماشم برسه، ممکنه قه‍قهه بزنه، ولی تو همچنان بدونی که غمگینه. وقتی خوابیده، وقتی غذا میخوره، حتی وقتی داره امتحان ریاضی میده، وقتی عصبانی یا امیدواره، میدونی که غمگینه، حتی اگه خودش ندونه.

    باران گفت مزه اش شبیه بستنی در حال آب شدنه. ولی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم مزه پرتقال می‌ده.

    lily, alan walker

    دختر بچه ای که لباساش از چند جا پاره شده. اصلا شبیه لباس هم نیست. چشماش سیاهن، درخشان، پر از احساسات مختلف. اما این درخشش فقط یه ذره طول میکشه. کمی بعد، پوچ میشه. سیاه خالی، کم کم خاکستری میشه و چروکیده. دیگه توش احساسی نداره. پوستش بی رنگه، دنده هاش طوری واضحن که انگار هر لحظه ممکنه از پوستش بزنن بیرون. نمیدونه اینجا چیکار میکنه، میترسه و نمیدونه. سرشو میذاره رو زانوهاش، به در بسته تکیه میده و به سکوت گوش میکنه.

    مزه حریره بادوم میده.

     

    هرچقدر تلاش میکنم نمی تونم آهنگ های بیشتری رو درک کنم. اینا هم شانسی شانسی شدن انگار... دلم میخواست blue bird و Agian و uso(بیشتر از همه این. دوست داشتم بگم که چقدر شبیه دوستای دوران کودکیه که به همدیگه قول میدن، و هنوز معلوم نیست به قولشون عمل میکنن یا نه) رو بنویسم، ولی خیلی سخت بودن. again مثلا شبیه یکعالمه آدم بود برام، نه یدونه.

     

    ممنون که دعوت نمودید بنده را، و دعوت میکنم از همه(اصلا هم تنبل نیستم) :)

     

    پ.ن:میگم یه سوال، ای آنان که فونت وبلاگتون توهاما و یکان نیست، نام فونتتان چیست؟

     

    جنگ و صلح

    دیروز از صبح تا شب خونه مادربزرگ جان بودم و با اینکه خیلی خوش گذشت، از اینترنت کاملا دور بودم، به طوری که روی آوردم به نقاشی کشیدن در پینت کامپیوتر عمه جان. (همونطور که اشاره کردم، اینترنت نداشتم و برای همین نقاشی مذبور فعلا در کامپیوتر عمه‌جان در حال خاک خوردن هستش)

    به‌هر‌حال، شبش با مادربزرگ جان در یه موردی صحبتموم شد، که با دیدن این پست از لاجوردی یادش افتادم. اومدم کامنت بذارم، ولی از بس طولانی شد گفتم چرا پستش نکنم؟ :)

    داشتیم در باره نسل جدید و قدیم حرف میزدیم. مادربزرگ میگفت جوونای دوران خودش تو سن 12 سالگی جنگ میرفتن و روی پای خودشون بودن و انتقاد میکرد از جوونای امروزه که بیخیال و خوشن و دغدغه و نگرانی خاصی ندارن. میگفت که نسل قدیم هیچوقت بر نمیگرده و جواب سوال طلایی من، «نسل ما میتونه ایرانو عوض کنه؟» رو منفی میدونست.

    حرفاش منو یاد ناروتو، بوروتو، و حرفایی که مانگای بوروتو سعی داشت بهمون بگه، انداخت.

    سناریوی اول:

    «درسی که بدون رنج بدست بیاد بی معنیه.»

    خب این یکی از جملات طلایی ناروتو هس. ادامه داستان ناروتو هم، داستان بوروتو، همین رو بررسی میکرد. مهم ترین دلیل پیشرفت نسل ناروتو، و بوجود اومدن نینجاهایی مثل ساسوکه و ناروتو درد و رنج بوده. طوریکه چون نسل بعدی ناروتو در صلح بودن، قوی نشدن و «تکامل» نیافتن.(که کاملا واضحه. بوروتو vs ناروتو رو تصور کنید مثلا)

    پس نتیجه میگیریم نسل جدید و شاد، نیمتونه جای نسل قدیم و پخته در جنگ و سختی رو بگیره.

    سناریو دوم:

    «حقیقت وجود شینوبی تغییر نمیکنه. حالا شرایط هرچیم که باشه»

     حالا توی مانگا بوروتو، ساسوکه و ناروتو در این مورد بحث میکردن، و ساسوکه اینو گفت. پس امکان داره نسل جدید، با توجه به روح شینوبی خودشون بتونن جای نسل قدیم رو بگیرن. یعنی اگه قراره خطراتی بوجود بیاد، به روش خودشون جلوی تهدید و خطر رو میگیرن، و صلح ادامه پیدا میکنه. حالا اون روش خودشون ممکنه تکنولوژی باشه. تکنولوژی هم البته، چیز قابل اعتمادی نیست و ممکنه در راه اشتباه استفاده بشه.

     

    حالا سوال طلایی ما اینه...

    بهتره که جنگ(به هر شکلش) وجود داشته باشه تا انسان تکامل پیدا کنه، و رنج باعث رشد و پیشرفتش بشه؟

     یا اینکه صلح وجود داشته باشه؟ صلح یعنی سکون، و صلح یعنی کند و متوقف شدن رشد، اما صلح یعنی آرامش. مگه نه؟

    بهتره که ما یه داستان هیجان‌انگیز و پرتنش، و شخصیت های سختی کشیده و قدرتمند داشته باشیم(ناروتو) یا داستان شاد و خوب با شخصیت هایی به همون اندازه شاد و راحتتر؟

     

    کدوم برای بشریت بهتره؟ جنگ یا صلح؟ سکون یا حرکت؟

     

     

    پ.ن:ببخشید اگه چند وقته هی حرف میزنم، و توی همه حرفامم کلید واژه ناروتو هست، ولی خب این‌یکی واقعا مهم بود، و مرتبط هم بود به ماجرا.

    دو غافلگیری + سه و نیم نا غافلگیری

    اولی:چند شب پیش، داشتم در تنهایی خویش با لپتاپ ور میرفتم و ناروتو(فین فین) میدیدم که صدای تلوزیون از توی پذیرایی نظرمو جلب کرد. خانواده اونور داشتن یه فیلم نگاه می کردن.(منظور از خانواده، بارانه درواقع. چون بابا تو گوشیش بود و مامان خواب بود! چه انتظاری دارید آخه. مادرجان وقتی باسیلیسک داشت هری رو میخورد، خوابش برد. الان بیدار بمونه؟)

    یه فیلم ایرانی بود، به اسم مادری که از یکچهارم فیلم رسیدم و اولاشو ندیدم، ولی کاملا متوجه شدم چی بود. داستان یه...خانواده بود. خواهر کوچیکتر، خواهر بزرگتر، دختر و همسر خواهر بزرگتر و مادربزرگشون. هرکدوم اینها ماجرای خودشونو داشتن، و همه شخصیت فرعیا دقیق و قشنگ بودن و هیچی اضافه نبود. 

    خواهر کوچیکه عاشق شده بود و عشقش خیلی وقت بود که جوابشو نمی داد. از اون طرف، خواهر بزرگتر و شوهرش جدا از هم زندگی میکردن. راستش، توضیح دقیق داستان شاید مزه شو ازتون بگیره، فقط اینطوری بگم که داستاناشون کاملا قشنگ به هم گره میخورد، و شخصیت اصلیش هم با وجود اینکه کلیشه به نظر میاد، شکست عشقی، اما واقعا دوست داشتنی و قوی بود. طوری که احساس میکردم دارم انیمه میبینم تا فیلم ایرانی.

    بازی عالی. انتخاب بازیگر عالی. موسیقی عالی، و قاب بندیا اصلا رو مخ و پرطمطمراق نبودن( منظورم از پر طمطراق، زوم کردن روی اشیا رمانتیک گونه و بی ربط، قدم زدن های الکی شخصیتا و خیره به افق شدن، یا قاب های اغراق آمیزه که به جای قشنگ تر کردن، میزنه تو چشم)

    خلاصه اینکه، دوستش داشتم و حتی میتونست طولانی تر بشه. :)

    اول میخواستم بگم اسمش بی ربط بود، ولی دیدم زیادم بی ربط نیست و بسیار هم دوست داشتنیه :) وقتی ارتباط شخصیت ها رو میبینم.

     

    دومی: دیشب دوباره با خانواده(اینبار مادر تو گوشی، پدر در حال ور رفتن با زخم روی پاش) جشن دلتنگی رو دیدم، که مفهوم اصلیش فضای مجازی و نقشش تو زندگیا بود. البته، آخرش یه ذره حاشیه رفت، ولی حاشیه مثبت و خوبی بود. اینهم درباره چند تا شخصیت بود، ولی جدا از هم که بعضیاشون به هم وصل میشدن و اکثرشون هم تو دنیای مجازی به هم متصل بودن. اینهم شخصیت پردازی و بازی عالی بود، و هیچی اضافه نداشت.

    راستش، جالبی این فیلم این بود که اوایل داستان، مشکلات زندگیشونو مینداختن(و مینداختی) گردن فضای مجازی. اما بعدا میفهمیدن(میفهمیدی)که اشکال های ریز و درشتی که دارن، به خاطر خودشونه و اگه خودشون این اشکالات رو نداشتن، زندگیشون اینجوری نمیشد.

    برعکس مادری، این فیلم بیشتر از اینکه انیمه ای و پر محبت باشه، واقع گرا بود، و شخصیت هاش رو میتونستی دور و برت، تو خیابون، تو خونت و حتی توی لباسایی که پوشیدی :) پیدا کنی.

    من به شخصه شبیه همسر اون خانوم بارداره بودم که اسمشو یادم نمیاد :)

    فقط به دلایلی یه ذره خورد تو ذوقم، اول اینکه، اسمش کاملا بی ربط بود. پس به امید مفهوم یافتنش نگاه نکنید. دوم، این وبد که داستان ها به هم گره نخوردن. یعنی من منتظر بودم به شکل...چیو مثال بزنم آخه؟ به شکل انیمه ها :) آخر سر شخصیت های به ظاهر بی ربط به هم گره بخورن و داستاناشون به هم برسه. در حالیکه فقط قصه دوتاشون به هم رسید(که قصه های مورد علاقه من هم بودن) و به جز یه سری اتصال های کوچیک اوایل داستان، به هم مرتبط نشدن. پس منتظر این ماجرا هم نباشید :)

     

     

    دومی و نصفی:راستش تو این دو تا فیلم، یه مسئله ای خیلی برام پررنگ بود، که شاید به خاطر سنم نتونستم درکش کنم(به هرحال محدودیته دیگه) و اون عشق بود. این عشق توی مانکن و دل هم گیجم کردن/دارن می کنن. این عشقی که میگی من عاشق فلانیم، و وقتی رهات میکنه کلی نابود میشی و یا اینکه سعی میکنی به زور نگهش داری. اون هم بدون هیچ دلیلی. میدونم، الان با جمله عشق رو با منطق نمیشه سنجدی روبه رو میشم، ولی مثلا یه نفر که از طرف یکی دیگه از نظر روحی اذیت میشه، یا بهش بی توجهی میشه، چرا باید بمونه و سعی کنه طرف رو نگه داره؟ فقط به این امید که یه روزی بشه شبیه اون کسی که بود/فکر می کنی بود؟

     اول فکر میکردم ضعف نویسندگیه(من کلا از اینکه دو تا شخصیت از اول داستان میارن و میگن«بیننده های محترم. توجه کنید. این دو نفر عاشق هم هستن. حالا شما رو به تماشای ادامه داستان دعوت میکنیم.» بدون هیچ توصیف و دلیلی، خوشم نمیاد. و از این تکنیک خیلی استفاده میشه.)

    ولی بعد دیدم تو دنیای واقعی، هم هست این نکته. اصلا چرا جای دور بریم، بین هم مدرسه ای های جدید و قدیمم هست. حتی همسن های خودم.

    آیا این یه چیز عادیه؟ یه چیز درسته؟ آیا دلیل اینکه همسن های من اینو درک می کنن و دارن این احساساتو، و من ندارم، اینه که من اون طرف مقابله هستم که مردم رو ول میکنه؟

     

    سومی:وسط دیدن جشن دلتنگی، دو بار مجبور شدیم استپ کنیم، به خاطر اینکه مادرم باید برای اولیای یکی از بچه ها که حرف غیرمنطقی میزد، ویس بفرسته. ساعت 11 بود، مامان ساعت 10 رسیده بود خونه. خسته بود.

    یه لحظه احساس کردم تو تلوزیون وسط فیلم نشستم، و از جنس امواج رادوییم.

     

    چهارمی:آهنگ پرنده آبی ناروتو رو با پیانوی لپتاپ(بله همچین چیزی وجود داره) زدم و... خیلی قشنگ بود. قشنگ و ساده. چهار تا نت توش بارها تکرار میشد، و کلا توش ده تا نت استفاده میشد. برای همین، خیلی قشنگ بود. درحالیکه از بیرون به نظر میاد سختترین آهنگ دنیاست که پنج جور ساز برای زدنش نیازه. درحالیکه با یه پیانو و درام میشه زدش. عین خود خودش.

     

    پنجمی:اصلا به روم نیارید که بازم نیم فاصله ها رو رعایت نکردم باشه؟

    .yeah. all of them end

    پیرو پست قبلی، به دو نتیجه بسیار فلسفی و عمیق رسیدم، که یکی از یکی مهم ترند.

    اول:من خیلی حرف می زنم.

    یعنی تو پست درااااااز قبلی فقط کافی بود بگم ناروتو تموم شده و من غمگینم و دو سه کلوم از حرفای شخصیتا به خودمو بزنم. نمیدونم این چطور اینقدر دراز و«پر از غلط نگارشی» تبدیل شد.

    دوم:پایان دقیقا اون چیزی نیست که ما فکرشو میکنیم.

    القصه، دیروز رو داشتم به بررسی بورتو، انیمه و مانگاش، میگذروندم. از انیمش که کلا ناامید شدم. حتی با وجود اون 60 ثانیه خفن اولش. فقط میمونه مانگا که اونم نویسنده اصلیش فقط نقش ویراستار رو داره و نوشتن بر عهده یکی دیگست. حالا شاید وقتی تموم شد خوندمش. فعلا توانش نیست.

    قبل از اینکه شروع کنم بوروتو رو «خوندن»، حس خالی بودن داشتم. فکر میکردم الان که ناروتو رو تموم کردم دیگه«وجود» نداره. برای همین یه حس خالی ای داشتم. وقتی بوروتو رو خوندم گفتم:«اهههه اینا که اینجان! دارن اینجا زندگیشونو میکنن، میجنگن و داستان خودشونو دارن.» همون لحظه بود که تصور کردم یکی از نزدیکانم رو از دست دادم. و مغزم اینها رو با هم مقایسه کرد.

    وقتی کسی میمیره، نابود نمیشه، چون هنوز داستانش توی این دنیا در ذهن اطرافیانش هست. بلکه صرفا داستانش «تموم» شده. یعنی دیگه قرار نیست هیچ شوخی، اتفاق مهم، نگرانی، تلاش و... ازش ببینیم. همچنان میتونیم بریم خاطرات قدیمی که باهاش داشتیم رو ریواچ کنیم، ولی دیگه خاطرات جدیدی باهاش نمی سازیم. این اولین باری بود که با تصور مرگ یکی از عزیزانم نزدیک بود گریه کنم.

    ناروتو هم همینه. نویسنده فقط دیگه بقیه داستان ناروتو رو بهمون نگفته. این دلیل نمیشه که دیگه ناروتویی وجود نداشته باشه. فقط ما دیگه هیچ حرف و اتفاق جدیدی ازش نمی بینم.

     

    سوم:(میدونم دوتا بود ولی اینیکی به ذهنم رسید الان):تصمیم گرفتم از این به بعد نیم فاصله ها رو رعایت کنم. خجالت داره واقعا، وبلاگ سولویگ و جولیک سنپای با اون نشانه گذاری و فاصله گذاری مرتب رو ببینی، بعد پستای خودت پر غلط املایی باشن :/

    all the stories are sad, cause all of them end

    (عنوان پیشنهادی:not all of them end up  hokage, and not all of them have the chance to be a shinobi

    یا:

    اگه راست میگی بیا من شو)

    نکته:پست زیر برای خودم نوشته شده و به شدت طولانیه. نخونید تا ثانیه های باارزشتون تلف نشه که اصلا راضی به تلف کردن دارایی های مردم نیستم)

     

     

     

     

    موهامو با هدبند ناروتو به روش ساکورا زدم بالا. لپتاپ رو از شارژ در آوردم، با علم به اینکه الان باطریش نابود شده، و نشستم تو بالکن، تا هوای دلپذیر بهاری بیاد بهم بخوره تا مغزم رو شاید صاف کنه.

    ساده ترین دلیلی که الان به جای زنگ زدن به ماریا یا دوقلو ها صفحه انتشارو باز کردم، اینه که تلفن خونمون گم شده بود و حوصله نداشتم پیداش کنم. دلیل پیچیده تر اینه که دیشب موقع خواب و بیداری، وقتی داشتم حساب میکردم که چند قسمت از ناروتو مونده، به خودم قول دادم کل فردا رو به آرامش و مطالعه و مراقبه میگذرونم و تنها هدفم برای فردا هیچکاری نکردنه. اونم به میل خودم، نه محیط. و در طی این هیچ کاری نکردن باید به هدفم فکر کنم.

    طبیعیه که تصمیمم وقتی فردا صبح، با صدای تیتراژ آخر ناروتو و بانگ دلنشین«کارا نو کوکورو» بیدار شدم، به باد فراموشی سپرده شد.

    به هرحال...چرا دارم فرار می کنم؟ تمومش شد دیگه. تموم شد رفت. باید جملشو واقعا بگم؟ لازمه آخه؟ باشه بابا نزن دیگه. میگم.

    ناروتو شیپودن تموم شد.

    همونطور که باران داشت ادا و اصول انیمه ای در میاورد و میگفت هیچ انیمه ای دیگه واسه من ناروتو نمیشه، من ساکت بودم و به صفحه فیلیمو، با پوستر های مختلف ناروتو نگاه میکردم. رفتم فصل اول. یکی یکی فصلا رو اومدم بالا. از هر فصل که رد میشدم، یه سری چیزا یادم می افتاد. یه سری فکرا، یه سری تصمیما، یه سری احساسات.

    وایسادم رو پوستر آخر. داشتم فکر می کردم که من قبل ناروتو، نباید مثل من بعد ناروتو باشه. نمیگم ناروتو اسطوره است و تاثیر به سزایی در رشد و نمو و از اینجور چیزای من گذاشته ها. نه. فقط، ناروتو یه داستان خوبه.

    یه داستان خوب، لیاقت اینو داره که بعد از شنیدنش تغییر کنی.

    نه، اشتباه شد. باید بگم، وظیفت در قبال یه داستان خوب اینه که بعدش تغییر کنی.

    هدف.

    ناروتو جدی، مصمم و منتظر نگام میکنه. انگار ازم گزارش میخواد.

    ناروتو سعی داشت بهم چی بگه؟ اینکه هرکی هدف داره خیلی شانس آورده؟ خیلی خوشبخته؟ هدف پیدا کن؟ تلاش کردن که کاری نداره، اینکه هدف داشته باشی و مطمئن بمونی که هدفت درسته سختتره. 

    ساکورا از پشت سر ناروتو بهم زل زده. هیچی نمی گه. اما انگار، داره واسم دلسوزی میکنه. نه، باهام همدردی میکنه .داره میگه تو هم یه آدم عادی هستی. نه خیلی عادی مثل شهروندهای کونوها، ولی تو اونقدر خاص، به اندازه ساسوکه و ناروتو. تو محکومی به تا ابد تلاش کردن برای رسیدن به یه چیزی بالاتر از عادی قدرتمند. 

    ساسوکه شمشیرشو کشیده، ولی برعکس دو تا قبلی بهم زل نزده. داره زیر چشمی نگام میکنه. میگه من همه کاری کردم به هدفم برسم. از هدف اشتباهی به هدف اشتباه دیگه پریدم، ولی حداقل هدف داشتم و هرگز از هدف داشتن ناامید نشدم. تو چی میخوای بکنی؟

    کاکاشی نگاش به منه، ولی انگار تو افکار خودش داره سیر میکنه. بدون اینکه قصدشو داشته باشه بهم میگه تو گذشته سیر نکن. نه مثل من. باید بری سمت آینده. اگه میتونستم بهش توضیح میدادم که من اصلا تو گذشته سیر نمیکنم. من همینجام. به هیچ جا نگاه نمیکنم. 

    شیکامارو فقط لبخند میزنه. 

    همه اینها، همه این حرفا، همه حرفایی که بهم میزدن، همه احساساتی که بهم میدادن همه چیزایی که بهم یاد دادن..تموم شده.

    بوروتو هست، آره. من فیلرا رو جلو زدم و کلی فیلر باقی مونده، اینم آره. اما...

    داستان تموم شده.

    داستان این شخصیت ها تموم شده. 

    داستان من با این شخصیت ها تموم شده.

     

    حالا من باید چیکار کنم؟

    اینطوری نیست که افسرده شده باشم یا یه همچین چیزی. فقط نمیدونم الان وظیفم نسبت به خودم چیه. چون میدونید، قبل از ناروتو من یه سری چیزا رو نمیدونستم، و بدون اون چیزا به زندگی شیکامارو گونه(از نوع منفی) خودم ادامه میدادم. الان میدونم، و نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی داشتم ناروتو رو میدیدم، واسه خودم بهونه میاوردم که فعلا دارم یاد میگیرم. یاد گرفتنم که تموم شد یه کاریش میکنم.

    و الان یاد گرفتنم تموم شده، سه ماه تابستون و نیم ماه خرداد در انتظارمه و من نمیدونم باید چیکار کنم.

    نمیدونم باید چی یاد بگیرم، چی بشم، چی بخوام.

    درسته، من داستان درست کردن رو دوست دارم، اما هدفم نویسنده شدن نیست. دیگه نیست. این اصلا ناامیدکننده نیستا، فقط فهمیدم که هدفم نویسنده شدن نیست.

    حالا چی؟

    هیچی به هیچی.

     

    خلاصه اینکه، ناروتوی پررو. فکر نکن چون هدف داری و شدی شخصیت اصلی خیلی هنر کردی. 

    اگه راست میگی، برو یه ذره ساکورا باش.

     

    پ.ن:یعنی واقعا باید صفحه ناروتو شیپودن/فیلیمو رو از توی بوکمارکام حذف کنم :(

    پ.ن2:دوباره که فکر میکنم، میبینم هر چی نوشتم بره به درک و من واقعا دلم برای ناروتو تنگ میشه و دلیلش هم اصلا اون چیزایی که یادم داده نیست، و فقط خود ناروتو، با همه شخصیت های ریز و درشت و داستان های ریز و درشتشه.

    واقعا دلم براش تنگ میشه.

    به نظرم برید یه کازوکاگه دوم جور کنید

    اینجانب، کازوکاگه اول، در حالیکه از سایه بیرون آمده و بین یک کوه جزوه و دفتر و کتاب ریاضی روی تخت خواهرم نشسته ام، کلاه کاگه ام را تسلیم کرده، و اشک ریزان به دیدار حق می شتابم. چرا که با وجود افتضاحی که در اولین جنگ بزرگ، موسم به امتحان پایانی ریاضی به بار آورده ام، دیگر به درد لای جرز هم نمیخورم.

    هرچند، میدانم که تا جنگ بعدی، فاصله سه ماهه ای قرار دارد و فعلا میتوانیم آماده بشویم که بعدی را هم با حقارت و دست به دامان بقیه کاگه ها شدن، نبازیم.

     

    پ.ن:با توجه به نظرات، احساس میکنم ماجرا رو اشتباه منتقل کردم...

    امتحان ریاضی در راه نیست، امتحان ریاضی گذشته. وگرنه من که به این راحتی عنوان کاگه رو تسلیم نمی کردم :|

     

    کازو‌کاگه‌

    نیم ساعت دیگه کلاس زبان دارم، یک ساعت بعد از اونم امتحان قرآن. اما خب، چه میشود کرد که یکهو با دیدن درخت های در حال تکان خوردن در باد، و یکی دو حس آرامش بخش و خوب، جرقه نوشتن در وبلاگ در قلبم زده شد. آن هم نه از آن نوشتن های معمولی و اعصاب خورد کن که این چند وقته بود. یکجور...نوشتن خوب و آشنا و قدیمی و قشنگ.

    خب، اصلا چرا حس نوشتن اینطوری بهم دست داد؟ نمیشه که آدم وقتی میره زیر سفره ای رو بتکونه(:d) یهویی احساس بی نهایت تقسیم بر دو  گونه بکنی. 

    از صبح، کاملا مشخص بود که امروز روزی خوبیه. روزی که موقع صبحونه خوردن یه حس قدرتمندی درونت بگه:«به شدت دوست دارم الان ریاضی بخونم.» روز الکی ای نیست که! حتی اگه با زنگ تلفن یکی از دوستات بیدار شده باشی، باز هم حس خوبی داره که اینبار مجبور نیستی خودتو با چماق نمره زیر پونزده و هویج ناروتو مجبور به درس خوندن بکنی.(ناروتو و هویج...به هم میان:))

    نشستم پشت میز، که به شدت پدیده عجیبی بود چون میز من همیشه روتختی صورتیمه، و کتاب تکمیلی و ریاضی و جزوه ریاضی نابودم رو گذاشتم روی میز. وقتی میگم نابود، یعنی نابود. یه صفحه در میون پر از خط خوردگی های ناجور، یادداشت هایی که فقط من گذشته میفهمه معنایشون چیه و الان خودمم نمی فهمم، بعضی جاها بدون استفاده از خودکار قرمز چون گمش کرده بودم، و نوشته شده از دو طرف. اگه کاغذایی که از وسط دفتر کنده شده، و جلد به زور و با چسب سرپا مونده رو فاکتور بگیریم از کل ماجرا، بازم وضعیت جزوه نویسی من یه عدد منفیه که به شدت به بی نهایت نزدیکه.

    تنها بخش قشنگ دفترم، اون نقاشیای ریزه ایه که حاشیه دفتر کشیدم و انقدر با حوصله و تمیز و زیبا کشیده شدن که کارای هنرمو زیر سوال می برن :)

    خلاصه اینکه، به اون سه کتاب یاد شده، یه دفتر نیمه نو هم اضافه کردم و شروع کردم از اول جزوه مو نوشتن. میدونستم اگه جزوه رو از اول بنویسم، ده صفحه حدود 3 صفحه میشه. چون خیلی چیزا بودن که بلد بودم، و ازکلاس ششم تو جزوه هام مینوشتم، ولی چون همه داشتن مینوشتنش سر کلاس نمیتونستم به معلم زل بزنم و ننویسم، بنابراین دو رودربایستی نوشتمشون!

    و یکی نیست که بگه آدم عاقل، اگه یه ترم پیش اینکارا رو کرده بودی که اون نمرات درخشان توی کارنامت نمی درخشید. اصلا مگه تو لامپی که انقدر می درخشی!

    و حالا، میخوام به عرضتون برسونم که اگه تا به حال به کسی گفتم از ریاضی متنفرم، حلالم کنه چون الان حرفم دروغ محسوب میشه.

    چون من عاشــــــــق ریاضیم.

    به شرط اینکه جزوه هام تمیز باشن :)

    و دفترم جلد داشته باشه :)

    و همینجا، سوگند یاد میکنم سال بعد عین بچه آدم جزوه هامو مرتب بنویسم و به جای تند تند جواب دادن سر کلاس و خودنمایی، لامپ توی کارناممو خاموش کنم.

    جالبه که بگم، کلا دو بار از سر جام پاشدم که برم سروقت تخمه توی کابینت و با سرعت فراانسانی بشکنم.(روش من برای مبارزه با استرس)

     

    +:یه فیلم کوتاه از تکون خوردن درختا توی باد گرفته بودم، که به شدت شده بود شبیه لحظات تاثیرگذار ناروتو وقتی یه باد قشنگی می وزه و برگا رو میپیچونه دور شخصیت ها، ولی به دلیل نامعلومی گم شد. باد هم نامردی نکرد و الان یه برگم تکون نمیده چه برسه به درخت-_-. اگه پیداش کردم، میذارمش.

    ++:همین الان یه سایه افتاد روی پنجره. یه لحظه همه جا تاریکی شد و لحظه بعد یه پرنده سفید داشت پرواز می کرد سمت آسمون. سایه پرنده هه بود. چند لحظه مات و مبهوتش موندم. واقعا باشکوه بود. حیف که نمیتونم اون صحنه رو هم یه جوری نشون بدم...

    +++:کتاب ریاضیمون هشت درسه و فرصتمون برای امتحان چهار روز. از نظر ریاضی، کاملا منطقیه که روزی دو درسه بخونم تموم میشه. اما از نظر غیرریاضی و ذهنی، احساس می کنم این چهار درسی که مونده داره کــــــــــش میاد و دو روز فرصت داره آب میره.

    چه وضعشه اصلا. بعد دو هزار و خورده ای سال انسان هنوز نتونسته یه همچین تقسیم ساده ای رو درست حل کنه؟

    ++++:الان که دارم فکر میکنم میبینم واسه همچین پست متنوعی عنوان مبهمی انتخاب کردم. صرفا جهت اطلاع، کازو یه ژاپنی معنی عدد رو میده و کاگه یعنی سایه. یه جورایی شبیه کسی که از سایه اعداد رو کنترل میکنه.

    از طرفی، کلمه کازه میشه باد.

    کازه کاگه، کسی که از سایه باد رو کنترل میکنه.

    (نیشخند نابغه دیوانه گونه) 

    ۱ ۲
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan