- چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۹
- ۱۹:۱۰
اولی:چند شب پیش، داشتم در تنهایی خویش با لپتاپ ور میرفتم و ناروتو(فین فین) میدیدم که صدای تلوزیون از توی پذیرایی نظرمو جلب کرد. خانواده اونور داشتن یه فیلم نگاه می کردن.(منظور از خانواده، بارانه درواقع. چون بابا تو گوشیش بود و مامان خواب بود! چه انتظاری دارید آخه. مادرجان وقتی باسیلیسک داشت هری رو میخورد، خوابش برد. الان بیدار بمونه؟)
یه فیلم ایرانی بود، به اسم مادری که از یکچهارم فیلم رسیدم و اولاشو ندیدم، ولی کاملا متوجه شدم چی بود. داستان یه...خانواده بود. خواهر کوچیکتر، خواهر بزرگتر، دختر و همسر خواهر بزرگتر و مادربزرگشون. هرکدوم اینها ماجرای خودشونو داشتن، و همه شخصیت فرعیا دقیق و قشنگ بودن و هیچی اضافه نبود.
خواهر کوچیکه عاشق شده بود و عشقش خیلی وقت بود که جوابشو نمی داد. از اون طرف، خواهر بزرگتر و شوهرش جدا از هم زندگی میکردن. راستش، توضیح دقیق داستان شاید مزه شو ازتون بگیره، فقط اینطوری بگم که داستاناشون کاملا قشنگ به هم گره میخورد، و شخصیت اصلیش هم با وجود اینکه کلیشه به نظر میاد، شکست عشقی، اما واقعا دوست داشتنی و قوی بود. طوری که احساس میکردم دارم انیمه میبینم تا فیلم ایرانی.
بازی عالی. انتخاب بازیگر عالی. موسیقی عالی، و قاب بندیا اصلا رو مخ و پرطمطمراق نبودن( منظورم از پر طمطراق، زوم کردن روی اشیا رمانتیک گونه و بی ربط، قدم زدن های الکی شخصیتا و خیره به افق شدن، یا قاب های اغراق آمیزه که به جای قشنگ تر کردن، میزنه تو چشم)
خلاصه اینکه، دوستش داشتم و حتی میتونست طولانی تر بشه. :)
اول میخواستم بگم اسمش بی ربط بود، ولی دیدم زیادم بی ربط نیست و بسیار هم دوست داشتنیه :) وقتی ارتباط شخصیت ها رو میبینم.
دومی: دیشب دوباره با خانواده(اینبار مادر تو گوشی، پدر در حال ور رفتن با زخم روی پاش) جشن دلتنگی رو دیدم، که مفهوم اصلیش فضای مجازی و نقشش تو زندگیا بود. البته، آخرش یه ذره حاشیه رفت، ولی حاشیه مثبت و خوبی بود. اینهم درباره چند تا شخصیت بود، ولی جدا از هم که بعضیاشون به هم وصل میشدن و اکثرشون هم تو دنیای مجازی به هم متصل بودن. اینهم شخصیت پردازی و بازی عالی بود، و هیچی اضافه نداشت.
راستش، جالبی این فیلم این بود که اوایل داستان، مشکلات زندگیشونو مینداختن(و مینداختی) گردن فضای مجازی. اما بعدا میفهمیدن(میفهمیدی)که اشکال های ریز و درشتی که دارن، به خاطر خودشونه و اگه خودشون این اشکالات رو نداشتن، زندگیشون اینجوری نمیشد.
برعکس مادری، این فیلم بیشتر از اینکه انیمه ای و پر محبت باشه، واقع گرا بود، و شخصیت هاش رو میتونستی دور و برت، تو خیابون، تو خونت و حتی توی لباسایی که پوشیدی :) پیدا کنی.
من به شخصه شبیه همسر اون خانوم بارداره بودم که اسمشو یادم نمیاد :)
فقط به دلایلی یه ذره خورد تو ذوقم، اول اینکه، اسمش کاملا بی ربط بود. پس به امید مفهوم یافتنش نگاه نکنید. دوم، این وبد که داستان ها به هم گره نخوردن. یعنی من منتظر بودم به شکل...چیو مثال بزنم آخه؟ به شکل انیمه ها :) آخر سر شخصیت های به ظاهر بی ربط به هم گره بخورن و داستاناشون به هم برسه. در حالیکه فقط قصه دوتاشون به هم رسید(که قصه های مورد علاقه من هم بودن) و به جز یه سری اتصال های کوچیک اوایل داستان، به هم مرتبط نشدن. پس منتظر این ماجرا هم نباشید :)
دومی و نصفی:راستش تو این دو تا فیلم، یه مسئله ای خیلی برام پررنگ بود، که شاید به خاطر سنم نتونستم درکش کنم(به هرحال محدودیته دیگه) و اون عشق بود. این عشق توی مانکن و دل هم گیجم کردن/دارن می کنن. این عشقی که میگی من عاشق فلانیم، و وقتی رهات میکنه کلی نابود میشی و یا اینکه سعی میکنی به زور نگهش داری. اون هم بدون هیچ دلیلی. میدونم، الان با جمله عشق رو با منطق نمیشه سنجدی روبه رو میشم، ولی مثلا یه نفر که از طرف یکی دیگه از نظر روحی اذیت میشه، یا بهش بی توجهی میشه، چرا باید بمونه و سعی کنه طرف رو نگه داره؟ فقط به این امید که یه روزی بشه شبیه اون کسی که بود/فکر می کنی بود؟
اول فکر میکردم ضعف نویسندگیه(من کلا از اینکه دو تا شخصیت از اول داستان میارن و میگن«بیننده های محترم. توجه کنید. این دو نفر عاشق هم هستن. حالا شما رو به تماشای ادامه داستان دعوت میکنیم.» بدون هیچ توصیف و دلیلی، خوشم نمیاد. و از این تکنیک خیلی استفاده میشه.)
ولی بعد دیدم تو دنیای واقعی، هم هست این نکته. اصلا چرا جای دور بریم، بین هم مدرسه ای های جدید و قدیمم هست. حتی همسن های خودم.
آیا این یه چیز عادیه؟ یه چیز درسته؟ آیا دلیل اینکه همسن های من اینو درک می کنن و دارن این احساساتو، و من ندارم، اینه که من اون طرف مقابله هستم که مردم رو ول میکنه؟
سومی:وسط دیدن جشن دلتنگی، دو بار مجبور شدیم استپ کنیم، به خاطر اینکه مادرم باید برای اولیای یکی از بچه ها که حرف غیرمنطقی میزد، ویس بفرسته. ساعت 11 بود، مامان ساعت 10 رسیده بود خونه. خسته بود.
یه لحظه احساس کردم تو تلوزیون وسط فیلم نشستم، و از جنس امواج رادوییم.
چهارمی:آهنگ پرنده آبی ناروتو رو با پیانوی لپتاپ(بله همچین چیزی وجود داره) زدم و... خیلی قشنگ بود. قشنگ و ساده. چهار تا نت توش بارها تکرار میشد، و کلا توش ده تا نت استفاده میشد. برای همین، خیلی قشنگ بود. درحالیکه از بیرون به نظر میاد سختترین آهنگ دنیاست که پنج جور ساز برای زدنش نیازه. درحالیکه با یه پیانو و درام میشه زدش. عین خود خودش.
پنجمی:اصلا به روم نیارید که بازم نیم فاصله ها رو رعایت نکردم باشه؟
- از نگاه من
- ۱۴۰