درس‌هایی از هایکیو(آبشار سرنوشت)

هایکیو بهمون می گه:«تو والیبال هر کی اینطرف توره متحدته.»

نکته اینه که، تو زندگی واقعی اینطوری نیست. نه اینکه کسی که اینطرف توره بهت خیانت می کنه، نه. مشکل اینه که جای مردم تو زمین مدام داره عوض میشه. به نظر می رسه فقط تو ثابتی، درحالیکه مردم دارن مدام جا عوض می کنن. مدام دورت میزنن. بدون اینکه بدونی، تو هم داری تغییر می کنی. تو هم داری دورشون میزنی، تو هم داری طرفتو عوض می کنی. بعضیا فقط نسبت به تو در طرف اشتباه تورن.

برای همینه که عصبانی شدن از دست آدما به خاطر انجام دادن کارایی بر علیهم، غیرمنطقی به نظر میاد. اونا خیلی ساده فقط طرف دیگه ی تورن. کار اشتباهی نمی کنن، همونطور که من کار اشتباهی نمی کنن. تنها کار اشتباه، تمام تلاشتو نکردنه.

 

هایکیو میگه:«نمیتونی به تنهایی تو والیبال ادامه بدی. همینکه بازیکنی فکر می کنه تنهاست، همه چی براش تمومه.»

درسته که تور دنیا، مثل تور والیبال دو طرف نداره... ولی همیشه افرادی هستن که طرف تور تو باشن. خیلی وقتا، مثل ساعت دو نصفه شب، شده فکر کنیم تنهاییم. هم فیزیکی هم روحی. چیزی که بعد هایکیو دیدن منو آروم می کرد تو همچین شبایی، این بود که شاید الان اینجوری به نظر بیاد، ولی همیشه فردا صبحی هست که برگردم پیش هم تیمی‌هام. همکلاسیام، خانوادم... کسایی که طرف منن :)

 

هایکیو میگه:«من فقط میخوام بیشتر تو زمین بمونم.»

هر کاری که ما آدما می کنیم، برای بیشتر تو زمین موندنه.

هیناتا که کمبود زمین رو حس کرده، که برای یه مسابقه ساده یا یه حریف تمرینی کلی باید دردسر میکشیده، تنها چیزی که میخواد اینه که بیشتر و بیشتر تو زمین بمونه. که به بازی کردن ادامه بده. میشه گفت، اکثر شخصیت اصلیای شونن همینن. محرومیت از چیزی، باعث شده بیشتر بخوانش. بیشتر قدرشو بدونن.

 من.. ما چه حقی داریم که میخوایم خودمون خودمونو از زمین بندازیم بیرون؟ درحالیکه میدونیم، بیرون از زمین هیچ نیمکتی در کار نیست. فقط تاریکی... و چیزای ناشناخته.

(هممون، ته دلمون میخوایم به تو زمین موندن ادامه بدیم. به هر قیمتی.)

For Ever and EVer and EVEr and EVER

چالش بهترین دوست بیانی...

نوشته شده به دعوت ویلی ونکای خسته :)

A White Door Casts a Faint Shadow

یکی از خاطره های عجیب دوران کودکی من، این بود که یه بار عمه جان اومده بود خونه ما که از من و باران مراقبت کنه.

همه چی داشت خوب پیش میرفت، ما هم بچه های خوبی بودیم در کل. تا اینکه یهو گوشی عمه زنگ زد.

رفت تو اتاف مامان بابا که با تلفن صحبت کنه. نمیدونم چرا... نمی دونم چرا اینکارو کردم! ولی در اتاق مامان بابا رو عمه قفل کردم! بعد دست بارانو گرفتم، رفتم تو اتاق خودمون، درو بستم و رو خودمون قفل کردم.

عمه که تلفنش تموم شد دید در قفله، فکر کرد گیر کرده. برای همین محکم بهش کوبید و باز شد. انگار قفل خوب کار نمی کرده. بعد دید در اتاق ما هم قفله، و ما داریم گریه و زاری می کنیم و نمیتونیم قفلشو دوباره باز کنیم.

خلاصه، ماجرای عجیبی شد. آخرش یه جوری از بالکن که به اون اتاق راه داشت کلیدو بهش رسوندیم و درو رومون باز کرد. البته، تا سالها که ما تو اون خونه بودیم جای مشت عمه که میخواست در این طرف هم به زور باز کنه رو در چوبی موند!

جالبیش این بود که همون عصر، قشنگ یادمه، داشتیم بستنی لیوانی میخوردیم و من پوست-در بستنی رو اشتباهی یه جوری گذاشتم که قسمت بستنی ایش خورد رو فرش. و فکر می کردم دلیل اینکه عمه ناراحت و عصبانیه از دستم اینه! یعنی یه درصد فکر نمی کردم قفل کردن خودم و خواهرم و عمه ام تو اتاقای مختلف کار بدی بوده باشه!

تا مدت ها این خاطره تو ذهنم بود، و برای شوخی و خنده هم زیاد تو فامیل مطرح شد.

 

امروز مامان تو اتاق خودش کلاس داشت، باران تو اتاق خودمون. صدا به طرز عجیبی رو مخ بود. یعنی... مثل وقتیکه صدا میخوره تو دیواره جمجمه ات و دنگ دنگ صدا میده. خیلی بد. من رفتم در اتاق مامانو بستم، بعدم در اتاق بارانو، و خودم نشستم تو حال که درس بخونم.

اون لحظه یهو فهمیدم منِ بچه داشته به چی فکر می کرده.

شاید من، تو اون عالم بچگی و ناخودآگاهی میخواستم فقط... همه آدما و صداها رو پشت درها قفل کنم، و خودمم برم پشت امنیت یه در دیگه پنهان بشم.

درها خوبن. قفل ها حتی بهترن. مکان های تنگ و تاریک و ساکت؟ شگفت انگیزن! حتی تو بچگی هم اینو میدونستم... اینو میخواستم. که فقط یه گوشه قایم بشم و بقیه برن گوشه های خودشون و به من کاری نداشته باشن.

ای‌کاش انسان موجودی اجتماعی نبود.

ای‌کاش برای ادامه حیات به دیگر انسان ها نیاز نداشت.

ولی آخرش، برای ادامه بازی راهی نداریم جز اینکه در رو باز کنیم.

Honogokoro : A heart Easily Swayed

Sisters از Eve رو گذاشته بودم رو تکرار، و ناخودآگاه صدای تبلتو بالاپایین میکردم تا بقیه رو اذیت نکنه. حتما برای شما هم پیش اومده... وقتی یه آهنگی رو تو جمع میذارید و این ناامنی رو دارید که الان ممکنه یکی اعصابش خورده بشه؟ کمش کنم؟ زیادش کنم؟ نمیشنوه؟ خودم نمی شنوم؟

و خب، یهو به خودم اومدم و دیدم این حرکت چقدر برام... عجیبه. یه همچین احساس و عمل ساده ای، اگه از نزدیک، یا از دور بهش نگاه کنی عجیب به نظر میاد.

یه وقتایی همه چی برام عجیب و غیرواقعی به نظر میاد. انگار دنیا برام انیمیشن spirited awayـه یا یه لایه جلو چشمه از مه صورتی الکلیلی.(نه دیگه. خیلی... اغراق شد)

یه جورایی شبیه جنونه. میگن نبوغ و جنون دو روی یه سکه ان... پس شاید منم نابغه باشم. بعضی وقتا به وضوح میتونم نبوغ رو پشت پرده جنون ببینم که داره مثل یه مار ژله ایِ عمودی، می رقصه!

البته، جنون وقتی میوه میده که یکی باورش کنه. یا اینکه... خودت باورش کنی.

    A White Hug of Love

    I've missed her.

    I've missed her so much, and I miss her even more when I see her so close, walking, strolling, with that gray-ish silver dress of hers, shuffling on the tombstones. 

    just a little closer, I tell myself and pull myself out of the old ugly stone that's soppsed to be my resting place.

    just  a little      closer, 

    I say.

    but that's a mistake.

    she sees me. color bleeds out of her beautiful face, and instantly I know I messed up. I knew... I knew I don't look the same as before. Now she's scared... terrified of me. 

    No! No wait! don't run... I'm sorry. Wait... don't be scared, I try to tell her, but she just runs away. Don't... don't run from me. why doesn't she hear me? 

    oh... my god. 

    she's so scared. It's my fault.

    I run-- float toward her. she screams, and I hug her.

    Yes. This. I'm sorry. she always loved my hugs. she used to sunggle and smile when I hugged her. just like now. she's asleep now. she's calm, and asleep. She always falls asleep so soon. I smile at her motionless body, and quietly put her body down on the graveyard's ground. the ground is cold, but so is her body. there won't be a problem.

    I place a small kiss on her snow white hand, and float away. too lost in my white mind, I don't hear the screams from behind.

     


    یه تیکه داستان فسقلی، که از یه داستان واقعی، روح همراسمیت (hammersmith ghost)،  الهام گرفته شده.

    To-PleaseCanIdoThem?-List

    کارایی که باید انجام بدم: 

    • خوندن درسِ آخر علوم (واقعا چرا نمیتونم درس آخرو بخونم!!؟؟ درس بدیم نیست واقعا)
    • انجام دادن کار اوکاسان
    • تایپ کردن سوالای علوم فردای اوکاسان
    • خوابیدن(تا نیم ساعت دیگه)

     

    • خُُّّوُُّنُُِّدَُُُِِن ُُِِدرُُُُِِِسُُُِِِّ آُُُُِِِخُُُِِِرُُُِِِ عُُّلُُُِِووُُِِِِم

    کارایی که دارم انجام میدم:

    • خوندن فن فیکای "ایزوکو!روح‌ها رو میبینه"
    • درست کردن قالب تامبلر
    • خاموش کردن ستاره‌های وبلاگ
    • پیدا کردن ایده برای پستهای جدید
    • نگاه کردن دکتر استون(البته الان که دارم فکر می کنم این میتونه جزو لیست اول هم باشه. حقیقتا به شخصه از دکتراستون بیشتر شیمی یاد گرفتم تا معلم شیمی امسال.)

    ~My Friends Are Scarier Than You~

    ~My friends are SCARIER than you~
Quick drawing of Rei from “Yesterday Upon The Stairs” by @pitviperofdoom
(I can’t believe how popular this post got)

     


    You think I don’t? You do scare me, All For One."

    "But the thing is, I’m always afraid. Every minute of every day. And when you’re afraid for that long, you forget what it’s like to feel anything else.”

    “And now, when something frightening comes along, I can’t tell the difference anymore between the new fear and the old."

    "Of course you scare me. You think that makes you special?”

    "My Friends Are Scarier Than You"

    "فکر می کنی نمی ترسم؟ تو منو می‍ترسونی، همه برای یکی."

    "ولی نکته اینه که، من همیشه درحال ترسیدنم. هر دقیقه از هر روز. و وقتی این‌همه مدت ترسیده باشی، یادت میره چجوری حس دیگه ای داشته باشی."

    "و الان، وقتی چیز ترسناکی پیش میاد، دیگه نمیتونم فرق بین ترس جدید و قدیمی رو بگم."

    "البته که تو منو میترسونی. فکر کردی این تو رو خاص میکنه؟"

    "دوست‌های من از تو ترسناک ترن."

    منبع آرت

    Best Girl Ever~ (or, is it possible to fall in love by Fanarts?)~

    بیانی های عزیز! اجازه بدید روح موردعلاقه ام، شاهدخت قلبم، ملکه خیالاتم رو بهتون معرفی کنم!

      The slit-mouthed smile

      زشت بود؟ خوشگل بود؟ به آینه خیره می شد و میپرسید.

      جوان بود. سوال های زیادی در ذهنش بود، ولی این سوال از همه بیشتر تکرار می شد. کک و مک ها را می شمارد و می پرسید. حالت موهایش را با دست عوض می کرد و میپرسید. اخم می کرد و می پرسید.

      با اخم می پرسید. 

      زشت بود؟ خوشگل بود؟ اخم می کرد. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. دلش نمیخواست اخم کند. واقعا دلش نمیخواست اخم کند! ولی وقتی به تصویر توی آینه فکر می کرد، فکری نداشت جز اینکه خوشگل بود؟ زشت بود؟ و اخم می کرد.

      حس می کرد همه نگاهش می کنند. از پشت لبخندهای دلسوزانه نگاه می کنند و ته دلشان می خندند. دوست هایش... کسانی که او را دوست صدا می کرد می خندیدند. همکلاسی ها، بعدها هم‌دانشگاهی هایش می خندیدند. همکارهایش در کار پاره وقت... کاری که مخصوص آدم های نه خوشگل، نه زشت، شاید خوشگل، شاید زشت بود... آنها هم می خندیدند.

      ولی او... همان پسری که احتمالا حتی صبح هم خودش را در آینه نگاه نمی کرد، همانی که هیچوقت از خودش نمیپرسید زشت است؟ خوشگل است؟، همانی که به جای اخم همیشه لبخند گل و گشادی روی صورتش بود...

      او می دید که دنبالش می کند. شاید زشت بود، ولی احمق نبود. می دید پسر دنبالش می کند و پشت سرش این پا و آن پا می کند. می دانست پسر می خواهد بهش چه بگوید. می دانست دوست های پسر چند نیمکت آنطرف تر منتظر نشسته اند. می دانست...

      می دانست او هم می خندد. پشت لبخند گل و گشادش می خندد.

      پس او اخم کرد. شاید بیشتر از اخم، داد هم زد. یادش نمی آمد چه گفت، هرچه بود لبخند از لب پسر رفت. میدانست نباید داد می زد...

      ولی پسر هم باید می دانست که به او نخندد. که مسخره اش نکند. که...

      که دروغ نگوید.

      پسر رفت. 

      اما مرد برگشت.

      در راه خانه، یک روز خسته از سر کار. مثل همیشه اخم کرده بود. بزرگ شده بود، ولی هنوز با خودش می پرسید خوشگل بود؟ زشت بود؟

      آن مرد آمد. عصری نیمه تاریک، با آسمان خاکستری روی سرش سایه انداخته بود. مرد آمد، و او دیگر هیچ چیز ندید.

      چشم هایش را باز کرد. آسمان نیمه تاریک و خاکستری نبود. مثل پوست پرموی نرم گربه ها... سفید بود. سفید بی لک، و نور فلورسنت که تاریکی را روشن می کرد.

      مرد هم بود. مرد دیگر پسر نبود. لبخندش دیگر آرام و دلسوز نبود. زشت بود؟ خوشگل بود؟ خوشگل بود. خوشگل مانده بود. ولی لبخندش از یک گوش تا گوش دیگر کشیده شده بود. چشمهایش برق می زد.

      «لبخند بزن.» گفت. بارها و بارها گفت.

      «لبخند بزن.»

      «لبخند بزن.»

      «لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

      «لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

      «لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزنلبخندبزنلبخندبزنلبخند.»

      «لبخند بزن.»

      «اخم می کنی. لبخند بزن.»

      گفت گفت گفت. دوباره دوباره گفت.

      گریه کرد. دست و پا زد و گریه کرد:«نمیتونم.» فریاد زد. «نمیتونم نمیتونم. نمیتونم.» او عصبانی میشد. ولی آخر، مگر میشود با لبخند اخم کرد؟ مگر میشود با اخم لبخند زد؟

      دست آخر، مرد که دیگر پسر نبود، لبخند زد. لبخندی سفید، مثل سقف. مثل تخت بیمارستان. مثل دسته چاقوی جراحی. 

      «لبخند بزن.» دستور داد. عمل کرد.

      _____________________________

      سر و صدای بچه ها در کوچه پیچیده بود. کیف به دوش، کتانی به پا، جست و خیز کنان از مدرسه برمیگشتند. لونی با صدای بلند می خندید، سوکی با خجالت لبخند می زد، رِی بلند بلند داستانی تعریف می کرد.

      «ببخشید بچه ها.» صدای شاد و سرخوشی به گوش رسید. بچه ها سرشان را بالا گرفتند، و با خانم قد بلندی رو به رو شدند، که ماسک سفید پزشکی بیشتر صورتش را پوشانده بود.

      فقط چشم هایش معلوم بود...چشمهای آبی سرد، که به طرز اغراق شده ای به حالت لبخند بالا کشیده شده بود، انگار مستقیم از توی مانگا بیرون آمده بود.

      یک جورهایی عجیب و... غیرعادی بود

      «شما بچه های خوب، میشه یه کمکی به من بکنید؟» بچه ها پلک زدند. چشمهای زن حتی بیشتر لبخند زد.

      «میشه بگید،» زن با انگشت اشاره دست راستش به خودش اشاره کرد. «به نظرتون من خوشگلم؟ من زشتم؟»

      ری با گیجی گفت:«ام... خب...»

      قچ قچ قچ.

      انگشت های دست چپ زن دور دسته ی یک قیچی گره خورده بودند.

      قچ قچ قچ. صدا می کد.

      لونی سریع سرش را تکان تکان داد. «بله، بله خوشگلید خانوم.» 

      چشم های زن از شادی گشاد شد«اوه، واقعا؟ نظر لطفته!» به سوکی و ری نگاه کرد. «شماها... چی فکر می کنید؟»

      «بله خیلی خوشگلید!»

      «بله بله!»

      زن خوشحالتر شد. با هیجان مثل یک بچه دست زد. «وای چه بچه های خوب و مودبی!! ولی... میشه یه سوال دیگه هم بپرسم؟»

      دستش را سمت ماسکش برد، و آن را پایین کشید.

      بچه ها نفسشان را در سینه حبس کردند.

      زیر ماسک، شکافی از این گوش تا آن گوش، جای دهان را گرفته بود. بخیه های کهنه مثل لبخندی زیبا و دندان نما باقی مانده های لب را روی پوست دوخته بودند.

      یک قدم جلو آمد. «حالا چی؟» بچه ها عقب عقب رفتند. «خوشگلم؟ زشتم؟ چی فکر می کنید؟»

      «خوشگلید!» «ب...بله. خیلی.» «بله! قشنگه!»

      چشم های زن برق زد:«واقعا؟!» انگار واقعا نظرشان برایش مهم بود. از خودش راضی به نظر می آمد. «به خاطر لبخندمه. قشنگه نه؟ لبخندا قشنگن... نه؟» قیچیش را بالا برد. «شما هم یکی میخواید؟ یه لبخند قشنگ قشنگ؟»


      الهام گرفته از: افسانه زن بریده دهان (kuchisaku-onna).

      شبتون خوش D:

      ~ اینجا صداها معنا دارند ~

      ,I turn off the lights to see
      All the colors in the shadow

      ×××
      ,It's all about the legend
      ,the stories
      the adventure

      ×××
      پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
      Designed By Erfan Powered by Bayan