The slit-mouthed smile

  • ۲۳:۳۰

زشت بود؟ خوشگل بود؟ به آینه خیره می شد و میپرسید.

جوان بود. سوال های زیادی در ذهنش بود، ولی این سوال از همه بیشتر تکرار می شد. کک و مک ها را می شمارد و می پرسید. حالت موهایش را با دست عوض می کرد و میپرسید. اخم می کرد و می پرسید.

با اخم می پرسید. 

زشت بود؟ خوشگل بود؟ اخم می کرد. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. دلش نمیخواست اخم کند. واقعا دلش نمیخواست اخم کند! ولی وقتی به تصویر توی آینه فکر می کرد، فکری نداشت جز اینکه خوشگل بود؟ زشت بود؟ و اخم می کرد.

حس می کرد همه نگاهش می کنند. از پشت لبخندهای دلسوزانه نگاه می کنند و ته دلشان می خندند. دوست هایش... کسانی که او را دوست صدا می کرد می خندیدند. همکلاسی ها، بعدها هم‌دانشگاهی هایش می خندیدند. همکارهایش در کار پاره وقت... کاری که مخصوص آدم های نه خوشگل، نه زشت، شاید خوشگل، شاید زشت بود... آنها هم می خندیدند.

ولی او... همان پسری که احتمالا حتی صبح هم خودش را در آینه نگاه نمی کرد، همانی که هیچوقت از خودش نمیپرسید زشت است؟ خوشگل است؟، همانی که به جای اخم همیشه لبخند گل و گشادی روی صورتش بود...

او می دید که دنبالش می کند. شاید زشت بود، ولی احمق نبود. می دید پسر دنبالش می کند و پشت سرش این پا و آن پا می کند. می دانست پسر می خواهد بهش چه بگوید. می دانست دوست های پسر چند نیمکت آنطرف تر منتظر نشسته اند. می دانست...

می دانست او هم می خندد. پشت لبخند گل و گشادش می خندد.

پس او اخم کرد. شاید بیشتر از اخم، داد هم زد. یادش نمی آمد چه گفت، هرچه بود لبخند از لب پسر رفت. میدانست نباید داد می زد...

ولی پسر هم باید می دانست که به او نخندد. که مسخره اش نکند. که...

که دروغ نگوید.

پسر رفت. 

اما مرد برگشت.

در راه خانه، یک روز خسته از سر کار. مثل همیشه اخم کرده بود. بزرگ شده بود، ولی هنوز با خودش می پرسید خوشگل بود؟ زشت بود؟

آن مرد آمد. عصری نیمه تاریک، با آسمان خاکستری روی سرش سایه انداخته بود. مرد آمد، و او دیگر هیچ چیز ندید.

چشم هایش را باز کرد. آسمان نیمه تاریک و خاکستری نبود. مثل پوست پرموی نرم گربه ها... سفید بود. سفید بی لک، و نور فلورسنت که تاریکی را روشن می کرد.

مرد هم بود. مرد دیگر پسر نبود. لبخندش دیگر آرام و دلسوز نبود. زشت بود؟ خوشگل بود؟ خوشگل بود. خوشگل مانده بود. ولی لبخندش از یک گوش تا گوش دیگر کشیده شده بود. چشمهایش برق می زد.

«لبخند بزن.» گفت. بارها و بارها گفت.

«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزنلبخندبزنلبخندبزنلبخند.»

«لبخند بزن.»

«اخم می کنی. لبخند بزن.»

گفت گفت گفت. دوباره دوباره گفت.

گریه کرد. دست و پا زد و گریه کرد:«نمیتونم.» فریاد زد. «نمیتونم نمیتونم. نمیتونم.» او عصبانی میشد. ولی آخر، مگر میشود با لبخند اخم کرد؟ مگر میشود با اخم لبخند زد؟

دست آخر، مرد که دیگر پسر نبود، لبخند زد. لبخندی سفید، مثل سقف. مثل تخت بیمارستان. مثل دسته چاقوی جراحی. 

«لبخند بزن.» دستور داد. عمل کرد.

_____________________________

سر و صدای بچه ها در کوچه پیچیده بود. کیف به دوش، کتانی به پا، جست و خیز کنان از مدرسه برمیگشتند. لونی با صدای بلند می خندید، سوکی با خجالت لبخند می زد، رِی بلند بلند داستانی تعریف می کرد.

«ببخشید بچه ها.» صدای شاد و سرخوشی به گوش رسید. بچه ها سرشان را بالا گرفتند، و با خانم قد بلندی رو به رو شدند، که ماسک سفید پزشکی بیشتر صورتش را پوشانده بود.

فقط چشم هایش معلوم بود...چشمهای آبی سرد، که به طرز اغراق شده ای به حالت لبخند بالا کشیده شده بود، انگار مستقیم از توی مانگا بیرون آمده بود.

یک جورهایی عجیب و... غیرعادی بود

«شما بچه های خوب، میشه یه کمکی به من بکنید؟» بچه ها پلک زدند. چشمهای زن حتی بیشتر لبخند زد.

«میشه بگید،» زن با انگشت اشاره دست راستش به خودش اشاره کرد. «به نظرتون من خوشگلم؟ من زشتم؟»

ری با گیجی گفت:«ام... خب...»

قچ قچ قچ.

انگشت های دست چپ زن دور دسته ی یک قیچی گره خورده بودند.

قچ قچ قچ. صدا می کد.

لونی سریع سرش را تکان تکان داد. «بله، بله خوشگلید خانوم.» 

چشم های زن از شادی گشاد شد«اوه، واقعا؟ نظر لطفته!» به سوکی و ری نگاه کرد. «شماها... چی فکر می کنید؟»

«بله خیلی خوشگلید!»

«بله بله!»

زن خوشحالتر شد. با هیجان مثل یک بچه دست زد. «وای چه بچه های خوب و مودبی!! ولی... میشه یه سوال دیگه هم بپرسم؟»

دستش را سمت ماسکش برد، و آن را پایین کشید.

بچه ها نفسشان را در سینه حبس کردند.

زیر ماسک، شکافی از این گوش تا آن گوش، جای دهان را گرفته بود. بخیه های کهنه مثل لبخندی زیبا و دندان نما باقی مانده های لب را روی پوست دوخته بودند.

یک قدم جلو آمد. «حالا چی؟» بچه ها عقب عقب رفتند. «خوشگلم؟ زشتم؟ چی فکر می کنید؟»

«خوشگلید!» «ب...بله. خیلی.» «بله! قشنگه!»

چشم های زن برق زد:«واقعا؟!» انگار واقعا نظرشان برایش مهم بود. از خودش راضی به نظر می آمد. «به خاطر لبخندمه. قشنگه نه؟ لبخندا قشنگن... نه؟» قیچیش را بالا برد. «شما هم یکی میخواید؟ یه لبخند قشنگ قشنگ؟»


الهام گرفته از: افسانه زن بریده دهان (kuchisaku-onna).

شبتون خوش D:

Cloudia Hirai

ترسناک بودا....

واقعا؟ چه خوب! .
سین دال

برگام !!! :////

D:
آرتـــ ـــمــیس

لعنت به خودم که ساعت 3 صبح اینو خوندم و بازم لعنت به خودم که رفتم تو گوگل سرچ کردم و لعنت به گوگل که یه سری عکس ترسناک نشون داد و بازم لعنت به خودم که همه رو نگا کردم و زیر پتو زهره ترک شدم:" 

اهم...رفتم افسانه ش رو خوندم، چه الهام زیبایی گرفته بودی ازش*-*

آره وای خدا واقعا گوگل خیلی نقطه چینه کلی گشتم که یه عکس نیمه-ترسناک پیدا کنم که زهره ملت نترکه 

اصلا انقدر زیبا بود که نمیشد ازش الهام زیبا نگرفت D:
Nobody -

وای این چقدر ترسناک و خوب بوددد! آخرش همچین هی کشیدم همه برگشتن سمتم :))))

برم افسانه ش رو هم بخونم. *-*

(وقتی تلاش مذبوحانه ات برای داستان ترسناک نوشتن... اکچوالی وُرکس!) :"))
 جذابیتش اینه که.. یه جوراییم افسانه نیست!! یعنی... urban legend ـه. یه دورانی تو ژاپن زنان بریده-دهان دیده شده بودن و کلی بچه ابتداییا رو وحشت زده کرده بودن **_**
چوی زینب دمدمی

چراخب؟

نه دقیقا چرا؟😂

D: کجاش چرا؟
چوی زینب دمدمی

آخرشششش😢😂

D::: جذاب نبووود؟ ژاپنیا و افسانه هاشون خیییلی خوبن XD
چوی زینب دمدمی

نه!عجیب بود!وفقط توذهنم این اومد که چرا😂

اون که شکی درش نیست!

فقط چرا پروفایلتو عوض کردی شما؟؟؟؟خیلی سخته کنار اومدن باهاش😅

حالا که قوانینتو شکستی باید اسمتو بهم بگی!

راستش تو دنیای خواب هام فکر کنم اسمتو فهمیدم یه بار😂هرچند الان یادم نمیادش!😅😅

ِD: عجیبیت خاص ژاپنی

به افتخار روح مورد علاقم، شاهدخت قلبم، ملکه خیالام... یه مدت میخوام بذارمش D:
چوی زینب دمدمی

اسمتتتتتتتتتت

نمیگممممم D: 
مگه تو داستان ها نشنیدی؟ اسم ها قدرت دارن... نمیشه اسم حقیقی رو همینطور الکی الکی داد D: حتی تو اساطیر مصری میشه با اسم بقیه رو کنترل کرد!
اگه اسمم رو میخوای...
باید به دستش بیاری XD

چوی زینب دمدمی

منی که اسممو همه عالم وآدم میدونن«|||

توخوابم بدستش اورده بودم باور کن!ولی یادم رفت😭

اون وقت اگه به دستش بیارم،میتونم کنترلت کنم؟

شاید لازم باشه برم وایولتو شکنجه بدم از زیر زبونش بکشم😁

الان ارواح خبیث مصری/اینترنتی میتونن تو رو برده خودشون کنن XD

همم.. نمیدونم. اگه ازین جادوگرای مصر باستانی باشی باید بتونی... (ایموجی متفکر)

ووه وایولت قوی تر از این حرفاست D:
Yuka

عه این :)) مانگاش خیلی کیوته! چندوقت پیش پیداش کردم نشستم خوندمش تا یه جاهایی. اگه تونستی بخونش.

مانگاکاش اول یه سری کوتاه 4 چپتری میده و بعد از اینکه کلی استقبال میشه ازش، یه سری طولانی تر رو پابلیش میکنه. الانم آنگوئینگه.

میتونم بگم یکی از سوییت ترین رمنس هاییه که خوندم تا حالا. اسمش فکر کنم Even a torn mouth is good باشه. بزنی میاره :">

وای مانگا هم داره *___* حتما تابستون میخونم!! مرسی!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan