- دوشنبه ۳ خرداد ۰۰
- ۲۳:۳۰
زشت بود؟ خوشگل بود؟ به آینه خیره می شد و میپرسید.
جوان بود. سوال های زیادی در ذهنش بود، ولی این سوال از همه بیشتر تکرار می شد. کک و مک ها را می شمارد و می پرسید. حالت موهایش را با دست عوض می کرد و میپرسید. اخم می کرد و می پرسید.
با اخم می پرسید.
زشت بود؟ خوشگل بود؟ اخم می کرد. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. دلش نمیخواست اخم کند. واقعا دلش نمیخواست اخم کند! ولی وقتی به تصویر توی آینه فکر می کرد، فکری نداشت جز اینکه خوشگل بود؟ زشت بود؟ و اخم می کرد.
حس می کرد همه نگاهش می کنند. از پشت لبخندهای دلسوزانه نگاه می کنند و ته دلشان می خندند. دوست هایش... کسانی که او را دوست صدا می کرد می خندیدند. همکلاسی ها، بعدها همدانشگاهی هایش می خندیدند. همکارهایش در کار پاره وقت... کاری که مخصوص آدم های نه خوشگل، نه زشت، شاید خوشگل، شاید زشت بود... آنها هم می خندیدند.
ولی او... همان پسری که احتمالا حتی صبح هم خودش را در آینه نگاه نمی کرد، همانی که هیچوقت از خودش نمیپرسید زشت است؟ خوشگل است؟، همانی که به جای اخم همیشه لبخند گل و گشادی روی صورتش بود...
او می دید که دنبالش می کند. شاید زشت بود، ولی احمق نبود. می دید پسر دنبالش می کند و پشت سرش این پا و آن پا می کند. می دانست پسر می خواهد بهش چه بگوید. می دانست دوست های پسر چند نیمکت آنطرف تر منتظر نشسته اند. می دانست...
می دانست او هم می خندد. پشت لبخند گل و گشادش می خندد.
پس او اخم کرد. شاید بیشتر از اخم، داد هم زد. یادش نمی آمد چه گفت، هرچه بود لبخند از لب پسر رفت. میدانست نباید داد می زد...
ولی پسر هم باید می دانست که به او نخندد. که مسخره اش نکند. که...
که دروغ نگوید.
پسر رفت.
اما مرد برگشت.
در راه خانه، یک روز خسته از سر کار. مثل همیشه اخم کرده بود. بزرگ شده بود، ولی هنوز با خودش می پرسید خوشگل بود؟ زشت بود؟
آن مرد آمد. عصری نیمه تاریک، با آسمان خاکستری روی سرش سایه انداخته بود. مرد آمد، و او دیگر هیچ چیز ندید.
چشم هایش را باز کرد. آسمان نیمه تاریک و خاکستری نبود. مثل پوست پرموی نرم گربه ها... سفید بود. سفید بی لک، و نور فلورسنت که تاریکی را روشن می کرد.
مرد هم بود. مرد دیگر پسر نبود. لبخندش دیگر آرام و دلسوز نبود. زشت بود؟ خوشگل بود؟ خوشگل بود. خوشگل مانده بود. ولی لبخندش از یک گوش تا گوش دیگر کشیده شده بود. چشمهایش برق می زد.
«لبخند بزن.» گفت. بارها و بارها گفت.
«لبخند بزن.»
«لبخند بزن.»
«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»
«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»
«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزنلبخندبزنلبخندبزنلبخند.»
«لبخند بزن.»
«اخم می کنی. لبخند بزن.»
گفت گفت گفت. دوباره دوباره گفت.
گریه کرد. دست و پا زد و گریه کرد:«نمیتونم.» فریاد زد. «نمیتونم نمیتونم. نمیتونم.» او عصبانی میشد. ولی آخر، مگر میشود با لبخند اخم کرد؟ مگر میشود با اخم لبخند زد؟
دست آخر، مرد که دیگر پسر نبود، لبخند زد. لبخندی سفید، مثل سقف. مثل تخت بیمارستان. مثل دسته چاقوی جراحی.
«لبخند بزن.» دستور داد. عمل کرد.
_____________________________
سر و صدای بچه ها در کوچه پیچیده بود. کیف به دوش، کتانی به پا، جست و خیز کنان از مدرسه برمیگشتند. لونی با صدای بلند می خندید، سوکی با خجالت لبخند می زد، رِی بلند بلند داستانی تعریف می کرد.
«ببخشید بچه ها.» صدای شاد و سرخوشی به گوش رسید. بچه ها سرشان را بالا گرفتند، و با خانم قد بلندی رو به رو شدند، که ماسک سفید پزشکی بیشتر صورتش را پوشانده بود.
فقط چشم هایش معلوم بود...چشمهای آبی سرد، که به طرز اغراق شده ای به حالت لبخند بالا کشیده شده بود، انگار مستقیم از توی مانگا بیرون آمده بود.
یک جورهایی عجیب و... غیرعادی بود
«شما بچه های خوب، میشه یه کمکی به من بکنید؟» بچه ها پلک زدند. چشمهای زن حتی بیشتر لبخند زد.
«میشه بگید،» زن با انگشت اشاره دست راستش به خودش اشاره کرد. «به نظرتون من خوشگلم؟ من زشتم؟»
ری با گیجی گفت:«ام... خب...»
قچ قچ قچ.
انگشت های دست چپ زن دور دسته ی یک قیچی گره خورده بودند.
قچ قچ قچ. صدا می کد.
لونی سریع سرش را تکان تکان داد. «بله، بله خوشگلید خانوم.»
چشم های زن از شادی گشاد شد«اوه، واقعا؟ نظر لطفته!» به سوکی و ری نگاه کرد. «شماها... چی فکر می کنید؟»
«بله خیلی خوشگلید!»
«بله بله!»
زن خوشحالتر شد. با هیجان مثل یک بچه دست زد. «وای چه بچه های خوب و مودبی!! ولی... میشه یه سوال دیگه هم بپرسم؟»
دستش را سمت ماسکش برد، و آن را پایین کشید.
بچه ها نفسشان را در سینه حبس کردند.
زیر ماسک، شکافی از این گوش تا آن گوش، جای دهان را گرفته بود. بخیه های کهنه مثل لبخندی زیبا و دندان نما باقی مانده های لب را روی پوست دوخته بودند.
یک قدم جلو آمد. «حالا چی؟» بچه ها عقب عقب رفتند. «خوشگلم؟ زشتم؟ چی فکر می کنید؟»
«خوشگلید!» «ب...بله. خیلی.» «بله! قشنگه!»
چشم های زن برق زد:«واقعا؟!» انگار واقعا نظرشان برایش مهم بود. از خودش راضی به نظر می آمد. «به خاطر لبخندمه. قشنگه نه؟ لبخندا قشنگن... نه؟» قیچیش را بالا برد. «شما هم یکی میخواید؟ یه لبخند قشنگ قشنگ؟»
الهام گرفته از: افسانه زن بریده دهان (kuchisaku-onna).
شبتون خوش D:
- دست به قلم
- ۲۷۹