یادآوری

داشتیم «هشتگ» رو نگاه می کردیم. قشنگ بود. درباره دو تا مامان مدرسه ای(ازینا که مدام تو مدرسه بچه هاشونن) بود که با هم چشم و همچشمی داشتن سر اینکه بچه هاشون تیزهوشان قبول میشن با نه. جنبه طنزش زیاد بود، ولی کتاب علوم ششم، آزمایش کوه اتشفشان، بال مگس، محیط و مساحت دایره و یه جو عجیبی که تو فیلم بود، برام یه حالت من و مامان و باران دراز کشیده بودیم جلوی تلوزیون. مامان خواب بود. مثل همیشه.

صداش بلند بود. آهنگ پی زمینه داشت پخش میشد و جای هیجان انگیزشم بود. یهو بابا از آشپزخانه داد زد. هممون پریدیم. باران استپش کرد، مامان از خواب پرید، منم دوییدم سمت یخچال. نوشابه قندی زردو در آوردم ریختم تو اولین لیوان دادن دستش. مامان هول هولکی نبات رو در آورد از تو کابینت.

بعضی وقتا که حواسش نمی شد، قندش اینجوری می افتاد. ما هیچوقت عادت نکردیم. در سکوت نوشابه و چای نباتو خورد. یهو گفت:آخه چرا به من توجه نمی کنید. دوساعته دارم داد میزنم و...

تو حالت قند پایینیش بود. من و باران چمباتمه زدیم رو مبل.

مغز من بعضی وقتا کارای عجیبی می کنه. مثلا وقتی تو امتحان جواب سوالی رو شک دارم یا اشتباه میزنم، بعدا که از بچه ها جوابشو می پرسم، جواب خودمو یادم میره. انگار مغزم این کارو برای انکار چیزایی انجام میده که درست نبستن. برای جلوگیری کاذب از اشتباه کردن. تا زمانیکه جوابام میاد. بعدش دیگه نمی تونه واقعیت کتمان کنه.

انگار حرفای بابام یه جرقه تو مغزم روشن کرد. نمی دونم کجاش، ولی یه چیزی انگار یادم آمد.

هول و ولا که خوابید، پلیش کردیم. ۱۷ دقیقه مونده بود. تموم شد. من رفتم مسواک بزنم. بابا داشت غر میزد که چرا نوشابشو نداشتیم دم دست و چرا حالشو درک نمی کنیم و اینا. در دستشویی رو بستم.

مسواک که میزدم، یهویی یادم اومد. یه تیکه های در هم ریخته و قر و قاطی از حقیقت کلاس شیشم. 

من از تابستون ۹۷، از وقتی کتابای شیشمم رفتن تو انباری، یه سال رو فراموش کردم. نه ماه تحصیلی رو درواقع. فراموشی اجباری. آدما رو یادمه، اسما، چهره ها، یه سری اتفاق رو. ولی انگار..فراموش کردم اون سال چه بلاهایی سرم اومده. خیلی خوبه. خیلیا آرزو دارن خاطرات بدشونو فراموش کنن. ولی مشکل اینه که، من یه سالمو کلا یادم نمیومد. انگار زندگیش نکرده بودم.

تا اون لحظه. 

نیم ساعت قبل نوشتن این پست، به دیوار دستشویی تکیه دادم. خاطرات ریز و درشت هفتم، فیلم «هشتگ»، دعواها و جوش آوردن ناگهانی بابا، سکوت مامان و طوری که باران خودشو روی مبل جمع می کرد...همه باعث شدن به یاد بیارم.

خیلی عجیبه، ولی هنوزم خاطره واضحی یادم نیست. انگار احساسه رو یادم اومد. احساس بدردنخور بودن، تحت فشار بودن، اینکه دلم نمی خواد فردا پاشم برم مدرسه، مرگ در خواب رو شیرین دونستن.

یه حس عجیب وقتی سرزنش می شدم، به هر دلیلی، و نمی دونستم تقصیر کیه و باید چه جوابی بدم.

یه صحنه ای اون لحظه اومد جلوی چشمم. شنبه، زنگ تفریح اول، دویدم تو حیاط پشتی، سینه خیز از زیر در قفل شده رفتم تو، زانوام رو بغل کردم. سایه یهو نشست کنارم، منتها پشت در. گفتم:از خیلیاتون متنفرم، از طرفی ازتون ممنونم. شما بک استوری تراژدی گونه منو ساختید. شما و کلاس ششم نخبگان. با این حال، یادم نمیاد بک استوریه چی بود.

صحنه هه رو ول کردم.

ولی اون حس یادآوری هنوز تو وجودم بود.

 

 

|_دلم برات سوخت من کلاس ششم. من دوستت دارم. با اینکه فقط یه اشتباهی. یه سال اشتباه، یه سری آدم اشتباه. تو خودتم اشتباه بودی. میتونستی خیلی بهتر با این اشتباها کنار بیای. ولی خب...خوبه که اشتباه کردی و اشتباه بودی. آگه آنقدر غلط غولوط نداشتی، من کل عمرم اشتباه می کردم.

 

||_هیچ تخیلی در این متن وجود ندارد و همه واقعیت. این پست و احتمالا چند پست آینده و پست قبل همه و همه تنها تخلیه ذهنی ناگهانی نویسنده است و هیچ هدف دیگری ندارد. اگر فکر می کنید برایتان آزار دهنده است، نخوانید.

قول خواهرونه

- بذار همیینجا تکلیفمو باهات مشخص کنم هلن.

+ می شنوم

- روز بیست و چهار ساعته. ما هشت ساعتشو می خوابیم. شیش ساعتشو مدرسه ایم، و اون شش ساعت دیگشو تلف می کنیم.

+ ای بابا. توهم دوباره فازتلاش و کوشش و با برنامگی گرفتت؟ جنابعالی نمازاتم دیگه سر وقت نمی خونی.

-...

+ یادت میاد قول داده بودی هر شب چند بیت سهراب سپهری بخونی؟ قول دادی کارای روزانتو بنویسی؟ خواب بعد از ظهرتو کم کنی؟ قرار بود به جای انیمه ذخیره کردن بشینی نگاشون کنی یادته؟

- این آخریه رو مخالفم اینا رو برای روز مبادا جمع کردم خوب.

+ اصن اینو بیخیال. شب یلدا پس فرداست می فهمی؟ سه ماه دیگه سال تموم میه و تو هنوز فصل چهاردهمی. کتاب به این قشنگی هیچ حسی درت زنده نکرده. خیلی وقته جرقه رو ندیدی. انشای خوارزمی رو از سر باز کردی. قرار بود امروز به دیانا زنگ بزنی، ولی در عوض یک ساعت با ماریا حرفای چرند و پرند زدی که هیچ تغییری تو زندگیت ایجاد نمی کنه.

-...هلن..تمومش کن. عذاب وجدان داره منو میکشه.

+میدونی دیانا چقدر از دستت ناراحته؟ نه نمی دونی. اصلا شاید اونم تو رو به باد فراموشی سپرده باشه. 

- نه نسپرده. احتمالا داره با خدش کلنجار یمره که من زند بزنم؟ نه نزنم و اینا...

+ چرا...چرا داری خودتو تلف می کنی؟ زندگیت داره میگذره، و تو هنوز پشت این لپتاپ مسخره نشستی. انیمه های بیشتر و بیشتری دانلود می کنی، یه پست مینویسی که مثلا  تکلیفتو با خودت روشن کنی.  و به خیال خودت داری حداقل یه کاری انجام میدی.

- به...به خیال خودم؟

+ خودتو پشت حرف اطرافیانت و تعریف های اوکاسان(مامان) قایم کردی که همه به استراحت احتیاج دار. ولی این دیگه استراحت نیست. خواب خرگوشیه.

- وایسا ببینم. قرار بود من تکلیفمو باهات روشن کنم. نه ایکه تو سرم غر بزنی.

+ باکا یارو. ما دو یکی هستیم. بفهم. خیرسرمون قرار بود پرواز کنیم. الان داری لنگا لنگاان راه میری. باکا باکا باکا باکااااااا

 

 

 

 

 

 

 

 

-با...کا؟

- واتاشی وا....باکا دیس؟

+ آره. تو احمقی. هزار نفر دستشونو جلوت دراز کردن که کمکت کنن ولی تو همنان مثل جن زده ها داری تایپ میکنی.

 

 

 

 

- تاسکته!!!

+هیچکس نمی تونه نجاتت بده دیوونه.

تو لیاقت دوست داشتن میدوریا رو هم نداری.

 

 

- الان چیکار کنم هلن؟

+نمی دونم.

- پس تو به چه دردی میخوری؟

+ به درد غر زدن. :| :| :| :|

:|

::|

:::|

 

- میرم نمازمو میخونم.

+ بعد؟

- بعد...یه قسمت موشی شی نگاه می کنم.

+ بعد؟

- بعد به زوووووووورم که شده یه کم چرند می نویسم.

+قول خواهرونه؟

- قول خواهرونه.

 

پ.ن:این هفته اتفاقات مهم زیادی افتاد. یه نمایش نصفه نیمه، یه انیمه قشنگ، یه حس خوب، کلی حس بد و....

این پست صرفا جهت تعیین تکلیف خودم با خودم بود. ببخشید اگر چرند بود، نگران بود، احمقانه بود، و به زودی پاک می شود.

پ.ن:دلم برایت تنگ شده بانو ریحانه. انقدر درس نخوان. یه سری هم به ما بزن.

خیلی هم فلافی:)

لطفا دو پست قبل را نخوانید

(همه در حال باز کردن پست قبل:)

خیلی هم فلافبه. 

خیلی چرند و پرند گفتم.

اصن از کجا معلوم تا فردا زنده باشم؟ واتاشی وا باکا دیسسس

اگه یه مامان کمال‌گرای حسابی داشته باشی، می فهمی حرص خوردن برای کارای عقل موندت یعنی خودت عقب مونده ای. 

فقط باید پاشی... و کار درست بعدی رو انجام بدی(به نقل از فروزن دو)

که اینجا کار درست بعدی از نظر مادرم میشد حمام رفتن. :))

 

خبرای خوب بعدی:

20 دسامبر، یعنی شب یلدا، قراره یه سینمایی جدید و مهم از آکادمی قهرمانی من منتشر بشه

 

امروز یه قسمت غافلگیر کننده از مانگا ناکجا آباد اومد

 

از حجم نتمون 100 گیگ مونده و دو هفته وقت

 

کتلت داریم(#بی_جنبه)

 

و..... 

 

روز اوتاکو ها مبارررررررررک

پونردهم دسامبر بر من و شما مبارکککککک

 

سوال:به عنوان یه اوتاکو وفادار، فردا باید یه نشانع اوتاکویی با خود‌ش ببره و هیچ پیکسلیم نداره.

چه کنه؟ 

    یادداشتی بر سینمای کودک و نوجوان

    دیش پاستاریونی رو نگاه کردم.

    درباره پسر بچه ای بود که از بچگی تو اصفهان و بریونی بابابزرگش کار می کرده، و به دلایلی مجبور میشه باید پیش بابای ورشکستش تو تهران. بابایی که میخواد رستورانی که مادر پسره، خیلی دوستش داشته رو بفروشه و بره شمال. داستان اصلی، وقتیه که این پسره، با لهجه اصفهونی و زبون پر نیش و لبدوزش می خواد رستوران رو دوباره راه بندازه

    داستان، خیلی قشنگ تلاش پسر بچه، سنگ اندازی رقبا، بی اعتنایی و گاهی اشتباهات بزرگتر ها رو نشون میده. ناامید نشدن، ادامه دادن و همیچنین....غذای ایرانی این داستان رو جذاب می کنه. هیچ شخصیتی اضافه نیست. موسیقی و بازیگری عالیه و کلا...اگه چشماشون یه ذهر گنده تر بود و یه ذره بیشتر روش کار میشد، منو یاد جنگ غذا ها فقط با یه محوریت داستانی دیگه مینداخت.

    چند وقت پیش هم، بمب یک عاشقانه رو دیدم(که همینجا هم توصیه کردم)، که داستان یه پسر بچه بد که عاشق جنگه چون میتونن برن تو زیر زمین و اونجا دختر همسایه رو میبینه و..

    در عین حال داستان یه مردی که با همسرش مشکل داره و اینا...

    داشت جنبه دیگری از جنگ رو، که اتحاد برقرار کردن بین مردم، نزدیک کردن دلها، افکار و رفتار مردم نسبت به جنگ و در عین حال، تاثیر جنگ روی بچه ها رو نشون میداد

     

    حالا سوال من اینه...

    چرا این فیلم ها، باید انقدر کم دیده بشن؟ 

    سینمای کودک چه مشکلی داره؟

    آیا برای سینمای کودک پتانسیل داریم؟

    اگر بله، بلدیم از آن استفاده کنیم؟

    نه چندان فلافی

    اعتراف می کنم

    دلیل اینکه این چند وقت همه چی خوب و قشنگ و فلافی به  نظر اومده این بوده که من اصلا چشمامو بسته بودم. چطوری میتونستم ببینم چقدر همه چی داره از پایه فاسد میشه؟

    خودم رو با انیمه خمار نگه می داشتم. یه کم کتاب می خوندم که فقط بگم میخونم، و هیچی نمی نوشتم. کتابم عقبه، باید تا حالا هزار بار تمومش می کردم و فقط...همه چی رو تلف کردم. بهترین سال زندگیم، دوم راهنمایی رو دارم تلف می کنم. حتی الان که دارم اینا رو مینویسم می فهمم.

    کتابم هیچ مفهومی نداره. داره ها...ولی من از بس بدرنخور بودم که نتونستم اینو برسونم. الان دارم حرف دوستامو درباره کلاس انشا و اینکه هیچی بلد نیستن بنویسن می فهمم.

    من یه آدم بدرنخور باکایارو ام. 

    از خودم عصبانیم، ولی هنوز هم قصد رها کردن ندارم. همینطالان می خوام بعد انشار این پست قصمت جدید فلان و فلون انیمه رو ببینم.

    نمیگم انیمه بده ولی...منو عوض کرده. دوست ندارم عوض بشم. دوست دارم تو همون رویاهای بچگونه بمونم که فکر می کردم میشه با نوشتن کتاب زندگی کرد. 

    هلن داره کمرنگ تر و کمنرگ تر میشه. داره بیشتر میخوابه و مریضه. مریض روحی.

    من دارم میمیرم.

    شایدم بزرگ شدن این بلا رو سرم آورده. آرزو هام واقعی تر شدن... و از این خوشم نمیاد.

     

    -*-*-*-*-*-*-*

    بذارید از این به بعد به الف بگیم سایه هان؟

    از این طرفم داره حالم به هم میخوره. یکی از دوستام ناراحته ولی نمی تونم کمکش کنم تازه حالشو بدترم کردم.

    ولی در عوض، یه جا رو تو مدرسه پیدا کردم که نه دوربین پیدام میکنه نه سایه. فقط یه ذره برای رفتن توش لباسم خاک و خلی میشه. ولی خب ... این تنها خبر خوبمه.

    -*-*-*-*

    نظر ها برای جلوگیری از الزام بسته است. حرفی، نظری، ناسزایی، چیزی دارید در پیام خصوصی در خدمتم.

    یک تولدک

    خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.

    مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.

    مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.

    اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.

    خوش حالم که هستی، معلمی که سیزده سال باهام اومدی پایه بعد و هلن درونمو تحمل کردی.

    پ.ن:مامان یهو تبلتو گرفت و گفت با کی چت می کنی تو تولد من؟ وقتی خوند هیچ عکس العملی نشون نداد. فک کنم نشونه خوبیه نه؟ :)

     

    معجزه زنبوری

    از اون ادمای متنففففر از خریدم. کلا دوست ندارم برم واسه تفریح پول خرج کنم، بدن درد و پا درد بگیرم بیام خونه.

    ولی خدایی...این لذت امروز پس از خرید خییییلی کیف داد. 

    لیست خرید بدین شرح بود:

    ۱)یک عدد کتاب جنگ ملکه سرخ، جلد اول

    ۲)یک جفت جوراب لنگه به لنگه زنبوری کاوایی

    ۳)یک جفت جوراب شازده کوچولویی ابی

    ۴)یک عدد هودی اوتاکویی سبزابی

    ۵)یک عدد شلوار خییییلی نرم و خییییلی گنده و خییییلی بلند سبزآبی

    برنامم اینه که شنبه، هودی رو با جوراب زنبوری بپوشم، حتما موقع اذان  برم نمازخونه با نماز بخونم که خدا جورابامو ببینه، خوشال بشه بخنده.

    پ.ن:هلن جوراب زنبوری دوست.

    خدا به هلن جوراب داد. هلن دیگه آزاده :)

    پ.ن۲:انگار که نه انگار هلن تا الان افسردگی مفرط داشت. البته هنوزم یه ذره افسردست. چون این چند وقته به روش های مختلف، احساس کرده یه کسایی، از اون بالا، کسایی که بهش میگیم مسئولین دارن باهاش بازی می کنن.

    مثلا قرصای پیدا شده تو کیک. مثلا داستان اینکه نخست وزیر آمریکا قرار بود اول یه شهر دیگه رو تو ژاپن منفجر کنه، ولی چون اونجا ماه عسل بهش خوش گذشته بوده، هیروشیما رو می پوکونه.

    مثلا اینکه فهمیده الان آدما هیچ ارزشی واسه بقیه ندارن. مثلا اینکه یه آدمایی هیچی از دنیا نمی دونن، هرگز نفهمیدن یا...اصن...نمی تونم. نمی تونم درست بگم هلن واقعا چه احساسی داره. فقط میدونم داره می لرزه.

    پ.ن۳:سوال این بود:آیا افراد تنها با اراده می توانند به خواسته هایشان برسند؟ چرا؟

    همه گفتن:نه. باید آگاهی و فهمم باشه. آدم بی استعداد نمی تونه به خواسته اش برطه. باید شرایط آماده باشه و...

    کلاس تفکر بود. ولی هیچکس تفکر نمی کرد. جوابی که به نظر میومد باید داده میشد رو دادن.

    دستمو بلند کردم:مخالفم

    سکوت

    _ حرفاتون خیلی بزدلانه است. با اراده همه میتونن به خواسته هاشون برسن. الان خمهتون می پرین بهم و سر من غر می زنین ولی...من از انیمه یاد گرفتم...

    صدای غر غر و ای بابا و دوباره این شروع کرد و حالم از انیمه بهم میخوره از همه جا به گوش رسید. من بغض کردم. چرا...از چیزی که دربارش نمی دونین حرف می زنید؟ مگه نمی دونین زندگی من با این کلمه چار حرفی گره خورده؟ 

    در عوض، اتیش هلن تندتر شد.

    _ازش یاد گرفتم که اگه استعداد نداشته باشی و همه هم بگن غیر ممکنه و شرایط هم افتضاح باشه، هنوزم با تلاش میتونی برسی. آگه استعداد نداری، بیشتر تلاش کن. آگه آگاهی نداری، دنبالش برو. آگه فکر می کنی چون آگاهی نداری ولی اراده داری، پس نمی تونی برسی، یعنی واقعا ناآگاه هستی. یعنی اصن اراده ای نداری.

    نشستم. خانوم حرفی نزد و رفت سوال بعدی.

    پ.ن، چقدر قاطی حرف زدم. ببخشید. ذهنم پخش و پلاست.

     

    بیاید همگی با هم از من بدمون بیاد

    صبح پا شدم. هیچ حسی نداشتم. گفتم انیمه اوکیش می کنه، اونم جواب نداد. هم انیمه هه چرند بود(همه انیمه ها دربرار اکادمی قهرمانی چرندن :/ ) هم حال من خوب نشد، 

    از اونجایی که وظیفه هلن آزار دادن منه، با خنده ی شیطانی دیروز پر افتخار مو به یادم می آورد هب مزد تو کلم که چی شد پس؟ دیروز که ....

    بگذارید از اول شروع کنم. از سشنبه صبح منگ بودم. به خاطر تعطیلی بود یا چی...نمی دونم. کلی با بغل دستی کل کل کردم، با آریا کل کل کردم، نمایشنامم رد شد، کتاب ریاضبمو جا گذاشته بودم و ...

    چهارشنبه به همون بدی شروع شد. ولی به شکل حیرت انگیزی خوب پیش رفت. زنگ اول که خورد، مثه دیوونه ها از کلاس رفتم بیرون، سر راه چند تا از دوستام، که به جورایی قصد داشتن سر حرفو باهام باز کنن رو پیچوندم، و فک کنم ناراحت کردم(عذاب وجدان دارم. ولی خب... چی می کردم؟)

    رفتم تو تونل درختی ته حیاط رو نیمکت نشستم، کیکمو باز کردم(نکته:من معتاد شیر پاکتی و کیک دوقلوام :) که یهو یه آدم چهارده ساله ریزه میزه بغل دستم ظاهر شد.

    درباره اش تو وبلاگ حرف نزدم ولی عملا دوست صمیمیم محسوب میشه(تاکید می کنم عملا)، نامریی و ساکته ولی خیلی چیزا میدونه. یه جورایی عجیبه. چون دوست داره خودشو مرموز نشون بده و مرموزیتش اینه که واقعا مرموزه. وقتی عصبانی میشه ادم میکشه(نه تا اون حد. ولی مورد داشتیم از دست یکی عصبانی شده شیر روش خالی کرده :|)

    و فعلا بهش میگیم الف.

    به هر حال...تلپی نشست پیشم

    _اههه..از کجا پیدام کردی؟

    _از رو هودیت. یهویی فرار کردی.

    _ اهان.

    سکوت.

    من: سوال:در حال حاضر مهم ترین بدبدختیت چیه؟

    _امتحان فیزیکو گند زدم. تو؟

    _بذار ببینم...اول:چند دو جین آدمو ناراحت کردم. دوم:خیلی وقته نه کتاب خوندم نه نوشتم. سه:حس منگی می کنم و دلم می خواد یکیو کتک بزنم. چهارم:واقعا نمی دونم چی می خوام انگار همه چی خیلی...خالی شده

    واقعا یادم نمیاد چی بهم گفت، ولی یادمع درباره خلأ و دنیا و اینا حرف زدیم، بهش یه کلمه ژاپنی یاد دادم و اخرشم نمی دونم چی شد با حرص از رو نیمکت پا شدم پریدم رو برگای بخت برگشته و خمیرشون کردم.

    آخرش که هردو اروم شدیم، به یه نتیجه مهم رسیدم. اینکه نیمکت ته حیاط پشت تونل درختی، خیلی جای خوبیه. چون:

    ۱)یخخخخه

    ۲)برگا رو زمین ریختن

    ۳)صدای فوتبال دستی بچه ها میاد

    ۴)درختا قشنگ، وحشی و افسار گسیخته ان.حرس نشدن

    ۵)دوربین نداره و دیواراش کوتاهه. راحت میشه فرار کرد(تقصیر توئه آریا. آخه فازت چیه کل دوربینای مدرسه رو حفظی نقاط کورشم به زور به من می حفظونی؟, هان؟ نیگا چه افکاری پیدا کردم.)

    خلاصه اینکه، زنگ خیلی خوبی بود. داشتیم می رفتیم سمت مدرسه، از یه طرف آسمون آبی و قشنگ معلوم بود، از یه طرف دبیرستان کندهوشان فلاناف. همین یه صحنه برای خندوندنم کافی بود. به خاطر الف، کل روز حالم خوب بود.

    باید به الف می گفتم: اناتانا وا سوگوی دیس.

    راستش، همتون بی نظیرید. دوستای من، اونایی که عوضم کردن، زیباترم کردن، زیرکترم کردن. همشون بینظیرن.

    ماریا، دیانا، ملکه مغرور، شاهدخت دزدها، آریا و...

    الف.

    خب حالا اسمشو چی بذاریم؟ الف برای من کیه؟ باید روش فکر کنم.

    ________

    همونطور که هلن مدام اشاره می کند و من هم گفتم، چهارشنبه روز فلافی بود. یه سری دستاورد های کوچیک ولی مهم کسب کردم، که بعدا اومدم برای مادر تعریف کردم و کلیم کیف کرد که من جامو تو تیزهوشان پیدا کردم و اینا. شب هم یه فیلم قشنگ دیدم به اسم عشقولانس، که برعکس اسمش خیلی پر مفهوم و قشنگه و کمدیش کافیه. فیلمنامه و موسیقی عالی بود ولی بازی شخصیت اصلی چنگی به دل نمی زد.

     

    در عوض امروز از صبح دیوانه بودم. انگار ذهنم فلج شده. نمی تونم کاری بکنم. هیچ کار مفیدی انگار ازم بر نمیاد. تولد مامان نزدیکه، شب یلدا و بعدش عید و پایان سال نزدیکه، امتحانات دی نزدیکن و من هیچ کاری نکردم.

    ساعت نزدیک پنجه. روز داره تموم میشه و من هیچ کاری نکردم. شنبه امتحان زیست دارم و.. لعنتی.

    یه قولی به خدا دادم و بهش عمل نکردم. اصن هیچ کاری نکردم.

    لطفا...نجاتم بدید.

    از هر پیشنهادی استقبال می کنم... در حال حاضر فقط میتونم به خودم ناسزا بگم.

    لطفا لطفا لطفا یه کار مفیدی... چیزی بهم پیشنهاد بدید که درس نباشه. تا از این سستی بیام بیرون.

    #کمک

     

    آنچه ابرها می گویند

    تنها جاییکه می توان بدون گردن درد، نیم ساعت تمام آسمان را خیره تماشا کرد، داخل سرویس است. از پشت پنجره تمیز، ابیش را نوشید و ابرها را نظاره کرد.

    _____

    اول گربه بود. گربه ای وحشی با دندان های ببر مانند. آواره هایش دراز تر شدند دندان هایش کوچکتر. اول آماده شکار بود، حالا خود شکار به نظر می رسید. ترسیده...

    دوم مرگ بود. مرگ، شبیه کارخانه دود سازی بود. دود های دراز و وحشتناک تا بالای بالا می دویدند. ترسناک بود. یعنی گربه از آن ترسیده بود؟

    سوم جمجمه بود. بزرگ، با دو سوراخ. انگار آن دود های ترسناک دوم، جمجمه را سوراخ کرده بود و ... دیگر نمی توانم چیزی بگویم. درباره مرگ نباید حرف زد.

    چهارم دایناسور بود. جمجمه ای که به کله دایناسور تبدیل می شود یعنی...چرا امروز آسمان آبی و بی ابر، پر از مرگ شده؟ یعنی دایناسور ها...مرده های قدیمی...موجوداتی که از روی زمین محو می شوند.

    صبر کن...گربه ترسیده. از دود ها ترسیده. جمجمه انسان می شود دایناسور یعنی..

    یعنی...

    یعنی ما هم مثل دایناسورها، محو می شویم؟ آن دود ها...همه جا را سیاه می کنند؟ آنقدر که دیگر ما پیدا نباشیم؟

    آن حس غریب مرموز دردناک و زیبا

    دفترچه باطله هامو بیرون آوردم. به عنوان نویسنده کلاس وظیفه نوشتن نمایشنامه برای درس تفکر افتاده بود رو شانه های کج و کوله و پر قوزم :)

    دو تا نمایشنامه باید می نوشتم که هر کدوم دو شخصیت داشت. یکی افسرده بود یکی مشاور.

    گفتم خیلی مسخره میشه اگه دو تا صندلی بذاریم بعد این بیاد اونیکی رو درمان کنه. برای همین دوتا نمایشنامه رو با هم تلفیق کردم که خلاصش میشد چیزی شبیه این:

    خواهران دوقلویی که پدر و مادرشان تازه بورشکست شدن و وضع مالی شون داره مدام بدتر میشه. دختر ۱ مخفیانه کار پاره وقت پیدا می کنه و دختر ۲ که خیلی بیخیاله، یه ذره هم مسخره و بچست وقتی می فهمه بدون هیچ قصد و غرضی باهاش شوخی می کنه.

    دختر ۱ تیزهوشان بوده و به خاطر کار زیاد نمراتش افت می کنه و کلی متغیر دیگه دست به دست هم میدن که این دختره خودکشی ناموققی داشته باشه. و دختر ۲ تصمیم بگیره دیگه حرف نزنه و ... 

    اون دو نفر دیگه هم دوستاشون که به اینا کمک میکنن از افسردگی در بیان.

    تقلید توش زیاده میدونم. ولی خودم حسابی از این نمایش نامه میازاکی گونه کیف کردم.

    نه.. کیف نبود. لذت خالص بود. وقتی می نوشتم نکاتشو، انگار یه دردی تو وجودم می جنبید. می لرزیدم. و در عین حال از این لرزش لذت می بردم. دوست داشتم هرگز هرگز تموم نشده. هر کی حرف می زد دادم در میومد که هیسسس. نمی بینی دارم از مردنم لذت می برم؟

    برای همینه که...می خوام به یکی از خطرناک ترین، مستعد خودکشی و معتاد شدن ترین، و نا امن ترین شغل از لحاظ مالی تن بدم.

    برای همینه که می خوام نویسنده بشم.

    ___

    شاید دلیل این مفهوم گرایی در نوشته ام، درباره الی باشد.

    فیلم خییییلی قدیمی از اصغر فرهادی. قدیمی ولی همچنان شگفت انگیز. درام های الان فقط تقلیدی مسخره، ضعیف و لوس از کارهای اصغر فرهادی مخصوصا جدایی نادر از سیمین و درباره الی هستند.

    به جز فیلم بمب:یک عاشقانه(که بسیییییییار توصیه می شود)مدت ها بود فیلم ایرانی آنقدر حرفه ای، ندیده بودم. همه چیز به همه چیز ربط داشت. شخصیت ها زیاد بودن ولی ناقص و تک بعدی نه. همه چیز اندازه و درست بود(به جز پایای زیییادی بازش. که آنهم می بخشیم)

    اصغر فرهادی هایایو میازاکی ایرانی است. با فرق اینکه عقیدش را در فیلم به تو تحمیل نمی کند. می گذارد خودت تصمیم بگیری چی درست و غلط است. اینکه کدام شخصیت منفی است کدام مثبت. کدام درست گفت کدام دروغ. مخصوصا در درباره الی اینها را یاد گرفتم:

    ۱),هیچکس هیچ چیز از هیچکس نمی داند. قضاوت نکنید.

    ۲)انسان تنها، ناقص و همیشه غمگین است.

    ۳)آدم ها در سختی خود واقعیشان را نشان می دهند. کسانیکه در شادی و پانتومیم همیشه پایه و خفن بودن، موقع سختی سادیسمی و دیوانه می توانند باشند.

    ولی معنی پنهانش در یک دیالوگ کوچک پنهان بود:دیگه حالم داره از صداب دریا بهم میخوره.

    اول داستان، دریا در نظر من بیننده زیبا و خوش صدا می تواند. ولی اخرها، دلم می خواست سریعتر سکانس های دریا بگذرند تا صدای خش خش آزاردهنده اش را نشنوم. 

    خلاصه...ببینید و لذت ببرید. دیدم و لذت بردم.

    خبر بد:هیچ تحرکی از سوی کانال آموزش و پرورش نیست. فک کنم فردا بخبخ(بدبخت) بشویم.

    ۱ ۲ ۳
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan