پاورقی۵ فک کنم

 

از فواید قطعی. نت این بود که وقتی وصل شد، فهمیدم دو قسمت انیمه اومده و من میتونم ببینم، ولی خارجیا و ژاپنیا، فقط یه قسمت دارن :))

دوستت دارم ای وطنم :)

__

احساس می کنم این همه خوش بختی پشت سر هم قراره زیادی بشه. صبح یا تمام وجود آرزو کردم خانوم ریاضی یه لاتاری برنده شه نیاد امروز مدرسه یا یه همچین چیزی. و چی شد؟

واسمون نماینده فرستادن که خانوم نمیاد فلان سوالو حل کنید.

بنده هم در عرض یه ربع سوالات رو حل نمودم، در عرض ده دقیقه از بین چهار تا کتاب اوی کیفم، یه کتاب انتخاب کردم(من جوکم از پرتقال) و بقیه اش را کیف و حال کردم.

یه ذره مشکوکه. خدایا چه نقشه ای برام داری؟

__

بغل دستی رو خیلی دوست دارما. بانمکه

ولی خیلی پوزخند میزنه.

نمی دونم فازش چیه. انگار حالت خندشه. 

جالبیش میدونین چیه؟ یکی از شخصیتهای کتاب منم همینجوریه. شخصیت اصلی اعصابش از أین پوزخنداش خورد میشه، ولی خب فرقش اینه که شخصیت من، آدریان، خیلی نمکی تره، ولی به همون اندازه رو مخ.

خدایا ممنونم. باورم نمیشه داری مدام برام ایده می فرستی. بدون بغل دستی جان، هرگز نمی تونستم درست احساس شخصیت اصلی و تاثیرشو نشون بدم.

به جورایی عجیبه جدیدا داره مدام اتفاقاتی توی داستانم تو دنیای واقعی سروکلشون پیدا میشه. شورش. شخصیت های قاتل و پوزخند زن و ...

___

من جوکم.

اسم کتابه نیست فقط. منم جوکم. داستان کتاب، درباره پسر معلولی بود که دوست داشت کمدین بشه. می خواست تو مسابقه با نمک ترین بچه ایالت شرکت کنه و ملی مشکل سرراعش بود.

با اینکه نویسنده مشکلات پسره رو خیلی بزرگ نشون میداد، و تو سختیای زندگیش اغراق می کرد، دوستش داشتم. شخصیت هاش...نمکی بودن. جیمی، شخصیت اصلی، من بود. کسی که خودشو مدام پشت شوخی و مسخره بازی قایم می کنه و پشت زره لبخند و حرکات انیمه ای مخفی میشه.

بد برداشت نکنید، من از این وضعیت خوشم میاد. دوست دارم مردم با دیدنم لبخند بزنن، حتی شده پوزخند بزنن. ولی این شصت درصد مواقع جواب میده.

یه وقتایی آدم واقعا ناراحت میشه، و مردم انتظار دارن با شوخی از کنارش بگذری. مثل همیشه. یا می خوای مردم غمتو بفهمن و نمیشه.

میدونین چی میگم؟

___

با آریا به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدم.

آریا استارک، اسم یه شخصیت گیم اف ترونزه. یکی که دوست داشت قاتل بشه و به یه فرقه قتل و اینا بپیونده و اینا.

اسم ر هم آریا میگیم از این به بعد

دوست داره شبیه پیرا رفتار کنه، خفن به نظر بیاد، نجوم دوست داره، میخواد تو ناسا کار کنه، آهنگ سنتی بهش حس خوبی میده، از اتک آن تایتان و آنی خیلی خوشش میاد، به کاریو باید سه سال فکر کنه که شروع کنه، و یه خواهر بزرگتر مهربون و حامی داره،و یه نفرو تحسین می کنه. نمی دونم کی، یا چی، یا ی

چه شخصیت یا عقیده ای. فقط میدونم داره سعی می کنه اینجوری باشه.

سر کلاس صندلیشو آورد پیشم. خیلی صحبت کردیم. اطلاعات خیلی زیادی دستگیرم شد. دارم این اطلاعات و از همه جمع می کنم. همه رو آنالیز میکنم.‌چرا؟ چون:

یک)خوش میگذره

دو)می فهمم .طور باید باهاشون رفتار کنم/, خوانش ذهن و حرکات

سه)آیده برای کتاب

و فکر کنم اون هم اینو فهمید. چون آخرش گفت:ما با هم یه همزیستی مسالمت آمیز داریم.

راست می گفت. آریا از من استفاده کرد که حوصلش سر نره، منم ازش استفاده کردم که بیشتر بفهمم.

همه ما، همه ادمای دنیا با هم این همزیستی دارن دیگه نه؟ زیاد شبیه دوستی نیست. بیشتر زندگیت. بقاست.

یه تصویر از یه تمساح و یه گنجشک تو دهنش اومد تو ذهنم. ازش پرسیدم به نظرت کدوممون گنجشکیم؟ کلی خندید ولی آخرش جواب نداد.

پ.ن:گفت تو عین اون پسر عینکیه تو قهرمانان تنیس همه رو میشینی تحلیل می کنی. همون که همیشه از پشت تور همه رو تماشا می کرد. به نظرم بیشتر شبیه میدوریام تا اون.

____

یه دختری کلاس ۸۰۳ هست، از بچه ها شنیده بودم کتابخونم سیاره. آگه یه کتاب می خواستی ازش قرض بگیری، نداشت نمی رفت می خرید بهت میداد.

امروز گریون اومد مدرسه، خرما به همه داد. پدربزرگش فوت کرده بود. نمی دونستم چی بهش بگم. تسلیت میگن؟ خدا بیامرزه؟ الان جاش خوب و راحته؟ خوش به حالش؟ 

قیافش یه جوری بود که انگار دوست نداره گریه کنه. ادگار گریش نمیاد برای همین عذاب وجدان داره. باید بهش چی می گفتم؟ گریه آخرین کاریه که الان فایده داره؟ اونم زورکی؟

دوتا کتاب تو کیفم بود. باید بهش قرض میدادم؟ باید میگفتم حرفتو خوب می کنه؟ نمی دونم...

آره.. امیدی هست

با خوندن کامنتا و چند تا اتفاق خوب دیگه فهمیدم چقدر پست قبلیم ((چرند)) بوده. چقدر برای چیزای مسخره ای ناراحت بودم.. و چقدر حرف پرنیان درسته که انی شرلی های واقعی موقع غم و ناراحتی معلوم میشن.

 

البته مهم ترین دلیل خوشحالیم این بود:

رفتیم خونه مادربزرگ جان.، عمه هم اونجا بود. یک عالمه خرت و پرت از وسایل قدیمیش تو دستش بود، که می‌خواست بریزه دور. ما برادرزاده ها دورش جمع شدیم و به کمتر تولید شدن زباله کمک کرده و هر کدوم یه تیکه ای رو برداشتیم.

به من یه گردنبندی قلبی قشنگ رسید. از اونایی که درش باز میشه و میشه توش عکس و چیزای دیگه گذاشت. 

یه جور عجیبی، آروم آرومم کرد. از اون موقع هی تو دستم بابا پایینش می کنم، بازش میکنم، می بندم و فکر می کنم چی توش بذارم. 

فک کنم یه کاغذ کوچیک تا کنم بذارم توش. رو یه طرفش بنویسم:

Boku a Hero ni

(من می‌خوام قهرمان بشم)

اونطرف بنویسم:

Smile and dont forget

(لبخند بزن و فراموش نکن) 

اگه جا شد یه گوشه ای می نویسم:

Kona itami no kongi jan

(این دردیه که من عاشقشم)

احساس می کنم اون چیزی که توش قراره بذارم، واقعا قراره بشینه توی قلب هلن و همونجا بمونه. انگار هلن مدام داره زمزمه اش می کنم. 

ممنون عمه جون. نمی تونی فکرشو بکنی چقدر آرومم کردی. 

۱ ۲ ۳
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan