- جمعه ۱ آذر ۹۸
- ۱۹:۳۳
با خوندن کامنتا و چند تا اتفاق خوب دیگه فهمیدم چقدر پست قبلیم ((چرند)) بوده. چقدر برای چیزای مسخره ای ناراحت بودم.. و چقدر حرف پرنیان درسته که انی شرلی های واقعی موقع غم و ناراحتی معلوم میشن.
البته مهم ترین دلیل خوشحالیم این بود:
رفتیم خونه مادربزرگ جان.، عمه هم اونجا بود. یک عالمه خرت و پرت از وسایل قدیمیش تو دستش بود، که میخواست بریزه دور. ما برادرزاده ها دورش جمع شدیم و به کمتر تولید شدن زباله کمک کرده و هر کدوم یه تیکه ای رو برداشتیم.
به من یه گردنبندی قلبی قشنگ رسید. از اونایی که درش باز میشه و میشه توش عکس و چیزای دیگه گذاشت.
یه جور عجیبی، آروم آرومم کرد. از اون موقع هی تو دستم بابا پایینش می کنم، بازش میکنم، می بندم و فکر می کنم چی توش بذارم.
فک کنم یه کاغذ کوچیک تا کنم بذارم توش. رو یه طرفش بنویسم:
Boku a Hero ni
(من میخوام قهرمان بشم)
اونطرف بنویسم:
Smile and dont forget
(لبخند بزن و فراموش نکن)
اگه جا شد یه گوشه ای می نویسم:
Kona itami no kongi jan
(این دردیه که من عاشقشم)
احساس می کنم اون چیزی که توش قراره بذارم، واقعا قراره بشینه توی قلب هلن و همونجا بمونه. انگار هلن مدام داره زمزمه اش می کنم.
ممنون عمه جون. نمی تونی فکرشو بکنی چقدر آرومم کردی.