- جمعه ۲۹ آذر ۹۸
- ۰۰:۱۱
داشتیم «هشتگ» رو نگاه می کردیم. قشنگ بود. درباره دو تا مامان مدرسه ای(ازینا که مدام تو مدرسه بچه هاشونن) بود که با هم چشم و همچشمی داشتن سر اینکه بچه هاشون تیزهوشان قبول میشن با نه. جنبه طنزش زیاد بود، ولی کتاب علوم ششم، آزمایش کوه اتشفشان، بال مگس، محیط و مساحت دایره و یه جو عجیبی که تو فیلم بود، برام یه حالت من و مامان و باران دراز کشیده بودیم جلوی تلوزیون. مامان خواب بود. مثل همیشه.
صداش بلند بود. آهنگ پی زمینه داشت پخش میشد و جای هیجان انگیزشم بود. یهو بابا از آشپزخانه داد زد. هممون پریدیم. باران استپش کرد، مامان از خواب پرید، منم دوییدم سمت یخچال. نوشابه قندی زردو در آوردم ریختم تو اولین لیوان دادن دستش. مامان هول هولکی نبات رو در آورد از تو کابینت.
بعضی وقتا که حواسش نمی شد، قندش اینجوری می افتاد. ما هیچوقت عادت نکردیم. در سکوت نوشابه و چای نباتو خورد. یهو گفت:آخه چرا به من توجه نمی کنید. دوساعته دارم داد میزنم و...
تو حالت قند پایینیش بود. من و باران چمباتمه زدیم رو مبل.
مغز من بعضی وقتا کارای عجیبی می کنه. مثلا وقتی تو امتحان جواب سوالی رو شک دارم یا اشتباه میزنم، بعدا که از بچه ها جوابشو می پرسم، جواب خودمو یادم میره. انگار مغزم این کارو برای انکار چیزایی انجام میده که درست نبستن. برای جلوگیری کاذب از اشتباه کردن. تا زمانیکه جوابام میاد. بعدش دیگه نمی تونه واقعیت کتمان کنه.
انگار حرفای بابام یه جرقه تو مغزم روشن کرد. نمی دونم کجاش، ولی یه چیزی انگار یادم آمد.
هول و ولا که خوابید، پلیش کردیم. ۱۷ دقیقه مونده بود. تموم شد. من رفتم مسواک بزنم. بابا داشت غر میزد که چرا نوشابشو نداشتیم دم دست و چرا حالشو درک نمی کنیم و اینا. در دستشویی رو بستم.
مسواک که میزدم، یهویی یادم اومد. یه تیکه های در هم ریخته و قر و قاطی از حقیقت کلاس شیشم.
من از تابستون ۹۷، از وقتی کتابای شیشمم رفتن تو انباری، یه سال رو فراموش کردم. نه ماه تحصیلی رو درواقع. فراموشی اجباری. آدما رو یادمه، اسما، چهره ها، یه سری اتفاق رو. ولی انگار..فراموش کردم اون سال چه بلاهایی سرم اومده. خیلی خوبه. خیلیا آرزو دارن خاطرات بدشونو فراموش کنن. ولی مشکل اینه که، من یه سالمو کلا یادم نمیومد. انگار زندگیش نکرده بودم.
تا اون لحظه.
نیم ساعت قبل نوشتن این پست، به دیوار دستشویی تکیه دادم. خاطرات ریز و درشت هفتم، فیلم «هشتگ»، دعواها و جوش آوردن ناگهانی بابا، سکوت مامان و طوری که باران خودشو روی مبل جمع می کرد...همه باعث شدن به یاد بیارم.
خیلی عجیبه، ولی هنوزم خاطره واضحی یادم نیست. انگار احساسه رو یادم اومد. احساس بدردنخور بودن، تحت فشار بودن، اینکه دلم نمی خواد فردا پاشم برم مدرسه، مرگ در خواب رو شیرین دونستن.
یه حس عجیب وقتی سرزنش می شدم، به هر دلیلی، و نمی دونستم تقصیر کیه و باید چه جوابی بدم.
یه صحنه ای اون لحظه اومد جلوی چشمم. شنبه، زنگ تفریح اول، دویدم تو حیاط پشتی، سینه خیز از زیر در قفل شده رفتم تو، زانوام رو بغل کردم. سایه یهو نشست کنارم، منتها پشت در. گفتم:از خیلیاتون متنفرم، از طرفی ازتون ممنونم. شما بک استوری تراژدی گونه منو ساختید. شما و کلاس ششم نخبگان. با این حال، یادم نمیاد بک استوریه چی بود.
صحنه هه رو ول کردم.
ولی اون حس یادآوری هنوز تو وجودم بود.
|_دلم برات سوخت من کلاس ششم. من دوستت دارم. با اینکه فقط یه اشتباهی. یه سال اشتباه، یه سری آدم اشتباه. تو خودتم اشتباه بودی. میتونستی خیلی بهتر با این اشتباها کنار بیای. ولی خب...خوبه که اشتباه کردی و اشتباه بودی. آگه آنقدر غلط غولوط نداشتی، من کل عمرم اشتباه می کردم.
||_هیچ تخیلی در این متن وجود ندارد و همه واقعیت. این پست و احتمالا چند پست آینده و پست قبل همه و همه تنها تخلیه ذهنی ناگهانی نویسنده است و هیچ هدف دیگری ندارد. اگر فکر می کنید برایتان آزار دهنده است، نخوانید.