بیاید همگی با هم از من بدمون بیاد

  • ۱۶:۲۷

صبح پا شدم. هیچ حسی نداشتم. گفتم انیمه اوکیش می کنه، اونم جواب نداد. هم انیمه هه چرند بود(همه انیمه ها دربرار اکادمی قهرمانی چرندن :/ ) هم حال من خوب نشد، 

از اونجایی که وظیفه هلن آزار دادن منه، با خنده ی شیطانی دیروز پر افتخار مو به یادم می آورد هب مزد تو کلم که چی شد پس؟ دیروز که ....

بگذارید از اول شروع کنم. از سشنبه صبح منگ بودم. به خاطر تعطیلی بود یا چی...نمی دونم. کلی با بغل دستی کل کل کردم، با آریا کل کل کردم، نمایشنامم رد شد، کتاب ریاضبمو جا گذاشته بودم و ...

چهارشنبه به همون بدی شروع شد. ولی به شکل حیرت انگیزی خوب پیش رفت. زنگ اول که خورد، مثه دیوونه ها از کلاس رفتم بیرون، سر راه چند تا از دوستام، که به جورایی قصد داشتن سر حرفو باهام باز کنن رو پیچوندم، و فک کنم ناراحت کردم(عذاب وجدان دارم. ولی خب... چی می کردم؟)

رفتم تو تونل درختی ته حیاط رو نیمکت نشستم، کیکمو باز کردم(نکته:من معتاد شیر پاکتی و کیک دوقلوام :) که یهو یه آدم چهارده ساله ریزه میزه بغل دستم ظاهر شد.

درباره اش تو وبلاگ حرف نزدم ولی عملا دوست صمیمیم محسوب میشه(تاکید می کنم عملا)، نامریی و ساکته ولی خیلی چیزا میدونه. یه جورایی عجیبه. چون دوست داره خودشو مرموز نشون بده و مرموزیتش اینه که واقعا مرموزه. وقتی عصبانی میشه ادم میکشه(نه تا اون حد. ولی مورد داشتیم از دست یکی عصبانی شده شیر روش خالی کرده :|)

و فعلا بهش میگیم الف.

به هر حال...تلپی نشست پیشم

_اههه..از کجا پیدام کردی؟

_از رو هودیت. یهویی فرار کردی.

_ اهان.

سکوت.

من: سوال:در حال حاضر مهم ترین بدبدختیت چیه؟

_امتحان فیزیکو گند زدم. تو؟

_بذار ببینم...اول:چند دو جین آدمو ناراحت کردم. دوم:خیلی وقته نه کتاب خوندم نه نوشتم. سه:حس منگی می کنم و دلم می خواد یکیو کتک بزنم. چهارم:واقعا نمی دونم چی می خوام انگار همه چی خیلی...خالی شده

واقعا یادم نمیاد چی بهم گفت، ولی یادمع درباره خلأ و دنیا و اینا حرف زدیم، بهش یه کلمه ژاپنی یاد دادم و اخرشم نمی دونم چی شد با حرص از رو نیمکت پا شدم پریدم رو برگای بخت برگشته و خمیرشون کردم.

آخرش که هردو اروم شدیم، به یه نتیجه مهم رسیدم. اینکه نیمکت ته حیاط پشت تونل درختی، خیلی جای خوبیه. چون:

۱)یخخخخه

۲)برگا رو زمین ریختن

۳)صدای فوتبال دستی بچه ها میاد

۴)درختا قشنگ، وحشی و افسار گسیخته ان.حرس نشدن

۵)دوربین نداره و دیواراش کوتاهه. راحت میشه فرار کرد(تقصیر توئه آریا. آخه فازت چیه کل دوربینای مدرسه رو حفظی نقاط کورشم به زور به من می حفظونی؟, هان؟ نیگا چه افکاری پیدا کردم.)

خلاصه اینکه، زنگ خیلی خوبی بود. داشتیم می رفتیم سمت مدرسه، از یه طرف آسمون آبی و قشنگ معلوم بود، از یه طرف دبیرستان کندهوشان فلاناف. همین یه صحنه برای خندوندنم کافی بود. به خاطر الف، کل روز حالم خوب بود.

باید به الف می گفتم: اناتانا وا سوگوی دیس.

راستش، همتون بی نظیرید. دوستای من، اونایی که عوضم کردن، زیباترم کردن، زیرکترم کردن. همشون بینظیرن.

ماریا، دیانا، ملکه مغرور، شاهدخت دزدها، آریا و...

الف.

خب حالا اسمشو چی بذاریم؟ الف برای من کیه؟ باید روش فکر کنم.

________

همونطور که هلن مدام اشاره می کند و من هم گفتم، چهارشنبه روز فلافی بود. یه سری دستاورد های کوچیک ولی مهم کسب کردم، که بعدا اومدم برای مادر تعریف کردم و کلیم کیف کرد که من جامو تو تیزهوشان پیدا کردم و اینا. شب هم یه فیلم قشنگ دیدم به اسم عشقولانس، که برعکس اسمش خیلی پر مفهوم و قشنگه و کمدیش کافیه. فیلمنامه و موسیقی عالی بود ولی بازی شخصیت اصلی چنگی به دل نمی زد.

 

در عوض امروز از صبح دیوانه بودم. انگار ذهنم فلج شده. نمی تونم کاری بکنم. هیچ کار مفیدی انگار ازم بر نمیاد. تولد مامان نزدیکه، شب یلدا و بعدش عید و پایان سال نزدیکه، امتحانات دی نزدیکن و من هیچ کاری نکردم.

ساعت نزدیک پنجه. روز داره تموم میشه و من هیچ کاری نکردم. شنبه امتحان زیست دارم و.. لعنتی.

یه قولی به خدا دادم و بهش عمل نکردم. اصن هیچ کاری نکردم.

لطفا...نجاتم بدید.

از هر پیشنهادی استقبال می کنم... در حال حاضر فقط میتونم به خودم ناسزا بگم.

لطفا لطفا لطفا یه کار مفیدی... چیزی بهم پیشنهاد بدید که درس نباشه. تا از این سستی بیام بیرون.

#کمک

 

سولویگ .

منم اصلا تو موقعیت خوبی نیستم، درسام تلنبار شده، هم کاری انجام دادن و هم هیچ‌کاری نکردن اعصابمو بهم می‌ریزن و و و و...

از حسم نسبت به خودم که بهتره دیگه چیزی نگم. 

اگه راه‌حلی پیدا کردی به منم بگو. 

+چه مدرسه باحالی دارید.تونل درختی، فوتبال دستی، برگ... 

دقیقا وقتی داشتم می نوشتم نی خواستم پست یکی مونده به اخرتو ریبلاگ کنم بگم من حالم الان اینجوری(عمومی که گفتی از خودم بدم میاد و اینا)
راه حلهایی که تو کامنتا گفتن جواب داد. :), البته، یه خواب حسابی و جوراب زنبوریم بی تاثیر نبود.
آگه می خوای دزس بخونی بذار صبح. اونموقع نه گشنته، نه خسته ای نه پر از ناهاری که بخوای بخوابی :)
+ تنها بخش باحالش همینجاست :) مثلا کتابخونه پر آثار استاد مطهریه.
اممممم. مگه شما برگ ندارید ؟ :؟ :)
free bird

سلام :))

میتونین به کارایی که انجام نشده ، امتحان زیستی که براش اماده نشدین و هر چیزی که باعث شده روزتون جالب نباشه فکر نکنین ، و استراحت کنین و با چیزایی که دوست دارین سرگرم شین ^_^ کتاب بخونین و بنویسین و ... . و هر وقت حس خوبی داشتین شروع کنین به انجام کاراییکه فعلا براش حوصله ندارین یا هی عقبشون انداختین.

البته نمیدونم میتونه مفید باشه یا نه ، اما امیدوارم اینجوری ادامه ی روزتون قشنگ تر شه.

 + چقدر دلم برای مدرسه تنگ شده :(

 

 

سلام
آره دیروز این عمل جواب داد. ولی امروز راستی راستی باید بشینم بخونم :) 
خیلی خیلی مفید. ممنان. :))
+ شما انسانی بس عجیب و نایاب هستید :)
ولی فکر کنم می فهمم.
__PARNIAN __

۱)بشین یکم امیلی بخون

۲)یکم انیمه انه شرلی ببین اون قسمتای قشنگشو(اون انیمه قدیمیه)

۳) ازین اهنگ جوگیرانه ایا بذار اونقد برقص که ریوانه بشی

۴)اگر میخوای به روال زندگیت برسی بدون اینکه هیچ کاری کنی یه راست شیرجه بزن تو دل کاری که باید انجام بدی. مثلا کتابتو باز کن و بشین درس خوندن. اولش سخته ولی بعد یه ربع رو روال میفتی.

بست ویشز فور یو♡

۱)٬با چشم بر اشک٬ قرضش دادم به یکی
۲)ارهههه اصن حواسم نبود.
۳)یادداشت شد
۴)حتما امروز بهش عمل می کنم. آی پرامیس.
تنکس.
علی ام
خب...
1.قدر خودتو بدون
2یه گوشه دنج پیدا کنو بشین جاده هراز معین زد و گوش کن، آهنگای این دیوونه خیلی باحالن، حال آدمو خوب میکنن :))) اگر شیر و کیک ندارید میتونید جاییو امتحان کنید.
3.پست آخر بلاگ پرنیان رو بخونید (laugh) -البته اگر تاحالا نخوندید، که خیلی بعیده!
4.درس خر است.
مطمعن باش وقتی حالت بده داری نیمه ی خالیه همه چیزو میبینی و همه چی اونقدر منفی که تو اونموقع فکر میکردی نیستن.
سلام!
۱)بله
۲),یادداشت و دانلود شد
۳) خوندم
۴)موافقم
آره. الان که حالم خوبه به این نتیجه رسیدم. ممنون
علیک!
__PARNIAN __

با چشمانی پر اشک تر" واای؟

 

۲)بست وی اور فور می این دیس کیس. حالا اگه بخوانم انرژی درس خوندن بگیرم قسمتای چهل به بعدو میبینم. حس ارامش و شادی بگیرم اپیزودای بییست و سی :)

۴)پراد اف یو

 

۲)یادداشت شد
:))
سولویگ .

منم امروز حالم بهتره، درسمم اگه خدا بخواد می‌خونم همین امروز!

+وای آقااااا، من حتی با آثار استاد مطهری هم مشکلی ندارم چون کتابخونه ما اونا رو هم نداره! اه!

نه برگ نداریم، چون درخت نداریم. :/

نهالای لاغر و کوچولو چرا، اما درخت نداریم. 

یادش به خیر، تو مدرسه قبلی‌مون پر درخت بود. حتی یکی از درختاش از اینا بود که برگش رو بندازی بالا عین پره هلی‌کوپتر می‌چرخه می‌چرخه میاد پایین... *-*

خووودا رو شوووکر(مهران مدیری:)
:|
:|
عیب نداره. اون نهالا میشه درختان پر قدرتی برای آیندگان
۸ـــــ۸

Ame no aoi sora

وای منم یکی از این الفا دوستمه! البته هشت ماه ازم یزرگتره ولی چون نیمه دومیه تو مدرسه هم کلاسیم، بودیم

اونم خونه شون رفت یه شهر دیگه البته هنوز در ارتباطیم

 

مامان و بابام می گفتن این دختر مرموز عتیقه رو تو عتیقه فروشی هم پیدا نمی کردی آخه این چه مدلشه از تو بعیده

ولی نمی تونم ازش دل بکنم جدی میگم

 

کلا هر آدمی تو زندگیش به دوست احتیاج داره، ما یه گروه سه نفره بودیم دقیقا یه نهاد،خود،فراخود! خیلی جالب بودیم جدا

ولی خب الان دیگه فقط نهاد که من باشم اینجا مونده

 

 

 

 

 

 

این روزای مسخره که حس پوچی به آدم دست میده همیشه تو زندگی هست! بهترین راه حل واسه من صحبت کردن با دوستامه، راجع به روز مزخرفم نمیگم فقط همین طوری حرف می زنیم و حال من یهو خوب میشه ^-^

وای.. این الف ما دیگه الان عتیقه طور نیست. بیشتر ترسناک شده XD مثلا اون دختره شخصیت اصلی تو انیمه کاکه گوروی (قمارباز) رو خیلی دوست داره.

چطور عتیقه ایه دوستت؟ D:: 
آدم تو زندگیش به کلیی دوست احتیاج داره واقعا :))) مخصوصا الان که همه چی دور و مجازی شده.. بیشتر از هر وقتی به دوستها نیاز داریم.

وای... همچین گروه متعادلی را نیازمندیم :))))
مطمئنم بازم میتونی پیدا کنی همچین گروهی. به قول بعضی داستان ها، packت رو :))



برای منم دقیقا همینه! و دقیقا هم برای همینه که به دوستی نیاز داریم، نه؟ D:
Ame no aoi sora

منم منظورم از عتیقه عجیب الخلقه بود

 

 

دوست عزیز من، یه دختره که از خرگوش متنفره و خزندگان دوست داره، عاشق ژانر وحشته و از بچه ها خوشش نمیاد، منزویه، خطرناکه و فکر های عجیب به ذهنش میرسه، مرموزه خیلی مرموزه، بعضی وقتا حس می کنم زمین تا آسمون با من فرق داره، اولش دشمن اصلی هم بودیم تو مدرسه جدی ازم متنفر بود،بر چسب حشره می چسبوند به دیوار و به جیغ و فرارای بقیه هم کلاسی هاش می خندید، به شدت به سرما وسواس داره و اولین روز مدرسه یه ژاکت و یه پالتوی زمستونی و یه پولیور پوشیده بود، وقتی یکی مریض میشه با کیلومتر ها فاصله باهاش حرف میزنه، هوس اون حشره هایی که خارجیا می خورن میکنه، جنبه شوخیش صفره، چهره اش شبیه اوروچیماروئه و یکمم شخصیتش، عاشق آزمایشگاه و تحقیقه، اوتاکوئه البته من اوتاکوش کردم، شخصیت های مورد علاقه مون تو هر انیمه همیشه بر ضد همن، اون عاشق این شخصیت شروراست، و........ منم بر عکس اون و هنوزم کسی باور نمیکنه ما دوستیم :)

 

 

آره جدا بعضی وقتا نقش دوست از خانواده هم تو زندگی آدم مؤثر تره

 

آره، بعضی چیزا رو فقط میشه به دوستا گفت، بعضی چیزا فقط با اونا حل میشه و هزاران بعضی چزیزای دیگه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan