- پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۸
- ۱۶:۲۷
صبح پا شدم. هیچ حسی نداشتم. گفتم انیمه اوکیش می کنه، اونم جواب نداد. هم انیمه هه چرند بود(همه انیمه ها دربرار اکادمی قهرمانی چرندن :/ ) هم حال من خوب نشد،
از اونجایی که وظیفه هلن آزار دادن منه، با خنده ی شیطانی دیروز پر افتخار مو به یادم می آورد هب مزد تو کلم که چی شد پس؟ دیروز که ....
بگذارید از اول شروع کنم. از سشنبه صبح منگ بودم. به خاطر تعطیلی بود یا چی...نمی دونم. کلی با بغل دستی کل کل کردم، با آریا کل کل کردم، نمایشنامم رد شد، کتاب ریاضبمو جا گذاشته بودم و ...
چهارشنبه به همون بدی شروع شد. ولی به شکل حیرت انگیزی خوب پیش رفت. زنگ اول که خورد، مثه دیوونه ها از کلاس رفتم بیرون، سر راه چند تا از دوستام، که به جورایی قصد داشتن سر حرفو باهام باز کنن رو پیچوندم، و فک کنم ناراحت کردم(عذاب وجدان دارم. ولی خب... چی می کردم؟)
رفتم تو تونل درختی ته حیاط رو نیمکت نشستم، کیکمو باز کردم(نکته:من معتاد شیر پاکتی و کیک دوقلوام :) که یهو یه آدم چهارده ساله ریزه میزه بغل دستم ظاهر شد.
درباره اش تو وبلاگ حرف نزدم ولی عملا دوست صمیمیم محسوب میشه(تاکید می کنم عملا)، نامریی و ساکته ولی خیلی چیزا میدونه. یه جورایی عجیبه. چون دوست داره خودشو مرموز نشون بده و مرموزیتش اینه که واقعا مرموزه. وقتی عصبانی میشه ادم میکشه(نه تا اون حد. ولی مورد داشتیم از دست یکی عصبانی شده شیر روش خالی کرده :|)
و فعلا بهش میگیم الف.
به هر حال...تلپی نشست پیشم
_اههه..از کجا پیدام کردی؟
_از رو هودیت. یهویی فرار کردی.
_ اهان.
سکوت.
من: سوال:در حال حاضر مهم ترین بدبدختیت چیه؟
_امتحان فیزیکو گند زدم. تو؟
_بذار ببینم...اول:چند دو جین آدمو ناراحت کردم. دوم:خیلی وقته نه کتاب خوندم نه نوشتم. سه:حس منگی می کنم و دلم می خواد یکیو کتک بزنم. چهارم:واقعا نمی دونم چی می خوام انگار همه چی خیلی...خالی شده
واقعا یادم نمیاد چی بهم گفت، ولی یادمع درباره خلأ و دنیا و اینا حرف زدیم، بهش یه کلمه ژاپنی یاد دادم و اخرشم نمی دونم چی شد با حرص از رو نیمکت پا شدم پریدم رو برگای بخت برگشته و خمیرشون کردم.
آخرش که هردو اروم شدیم، به یه نتیجه مهم رسیدم. اینکه نیمکت ته حیاط پشت تونل درختی، خیلی جای خوبیه. چون:
۱)یخخخخه
۲)برگا رو زمین ریختن
۳)صدای فوتبال دستی بچه ها میاد
۴)درختا قشنگ، وحشی و افسار گسیخته ان.حرس نشدن
۵)دوربین نداره و دیواراش کوتاهه. راحت میشه فرار کرد(تقصیر توئه آریا. آخه فازت چیه کل دوربینای مدرسه رو حفظی نقاط کورشم به زور به من می حفظونی؟, هان؟ نیگا چه افکاری پیدا کردم.)
خلاصه اینکه، زنگ خیلی خوبی بود. داشتیم می رفتیم سمت مدرسه، از یه طرف آسمون آبی و قشنگ معلوم بود، از یه طرف دبیرستان کندهوشان فلاناف. همین یه صحنه برای خندوندنم کافی بود. به خاطر الف، کل روز حالم خوب بود.
باید به الف می گفتم: اناتانا وا سوگوی دیس.
راستش، همتون بی نظیرید. دوستای من، اونایی که عوضم کردن، زیباترم کردن، زیرکترم کردن. همشون بینظیرن.
ماریا، دیانا، ملکه مغرور، شاهدخت دزدها، آریا و...
الف.
خب حالا اسمشو چی بذاریم؟ الف برای من کیه؟ باید روش فکر کنم.
________
همونطور که هلن مدام اشاره می کند و من هم گفتم، چهارشنبه روز فلافی بود. یه سری دستاورد های کوچیک ولی مهم کسب کردم، که بعدا اومدم برای مادر تعریف کردم و کلیم کیف کرد که من جامو تو تیزهوشان پیدا کردم و اینا. شب هم یه فیلم قشنگ دیدم به اسم عشقولانس، که برعکس اسمش خیلی پر مفهوم و قشنگه و کمدیش کافیه. فیلمنامه و موسیقی عالی بود ولی بازی شخصیت اصلی چنگی به دل نمی زد.
در عوض امروز از صبح دیوانه بودم. انگار ذهنم فلج شده. نمی تونم کاری بکنم. هیچ کار مفیدی انگار ازم بر نمیاد. تولد مامان نزدیکه، شب یلدا و بعدش عید و پایان سال نزدیکه، امتحانات دی نزدیکن و من هیچ کاری نکردم.
ساعت نزدیک پنجه. روز داره تموم میشه و من هیچ کاری نکردم. شنبه امتحان زیست دارم و.. لعنتی.
یه قولی به خدا دادم و بهش عمل نکردم. اصن هیچ کاری نکردم.
لطفا...نجاتم بدید.
از هر پیشنهادی استقبال می کنم... در حال حاضر فقط میتونم به خودم ناسزا بگم.
لطفا لطفا لطفا یه کار مفیدی... چیزی بهم پیشنهاد بدید که درس نباشه. تا از این سستی بیام بیرون.
#کمک