- يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۹
- ۱۶:۵۲
نیم ساعت دیگه کلاس زبان دارم، یک ساعت بعد از اونم امتحان قرآن. اما خب، چه میشود کرد که یکهو با دیدن درخت های در حال تکان خوردن در باد، و یکی دو حس آرامش بخش و خوب، جرقه نوشتن در وبلاگ در قلبم زده شد. آن هم نه از آن نوشتن های معمولی و اعصاب خورد کن که این چند وقته بود. یکجور...نوشتن خوب و آشنا و قدیمی و قشنگ.
خب، اصلا چرا حس نوشتن اینطوری بهم دست داد؟ نمیشه که آدم وقتی میره زیر سفره ای رو بتکونه(:d) یهویی احساس بی نهایت تقسیم بر دو گونه بکنی.
از صبح، کاملا مشخص بود که امروز روزی خوبیه. روزی که موقع صبحونه خوردن یه حس قدرتمندی درونت بگه:«به شدت دوست دارم الان ریاضی بخونم.» روز الکی ای نیست که! حتی اگه با زنگ تلفن یکی از دوستات بیدار شده باشی، باز هم حس خوبی داره که اینبار مجبور نیستی خودتو با چماق نمره زیر پونزده و هویج ناروتو مجبور به درس خوندن بکنی.(ناروتو و هویج...به هم میان:))
نشستم پشت میز، که به شدت پدیده عجیبی بود چون میز من همیشه روتختی صورتیمه، و کتاب تکمیلی و ریاضی و جزوه ریاضی نابودم رو گذاشتم روی میز. وقتی میگم نابود، یعنی نابود. یه صفحه در میون پر از خط خوردگی های ناجور، یادداشت هایی که فقط من گذشته میفهمه معنایشون چیه و الان خودمم نمی فهمم، بعضی جاها بدون استفاده از خودکار قرمز چون گمش کرده بودم، و نوشته شده از دو طرف. اگه کاغذایی که از وسط دفتر کنده شده، و جلد به زور و با چسب سرپا مونده رو فاکتور بگیریم از کل ماجرا، بازم وضعیت جزوه نویسی من یه عدد منفیه که به شدت به بی نهایت نزدیکه.
تنها بخش قشنگ دفترم، اون نقاشیای ریزه ایه که حاشیه دفتر کشیدم و انقدر با حوصله و تمیز و زیبا کشیده شدن که کارای هنرمو زیر سوال می برن :)
خلاصه اینکه، به اون سه کتاب یاد شده، یه دفتر نیمه نو هم اضافه کردم و شروع کردم از اول جزوه مو نوشتن. میدونستم اگه جزوه رو از اول بنویسم، ده صفحه حدود 3 صفحه میشه. چون خیلی چیزا بودن که بلد بودم، و ازکلاس ششم تو جزوه هام مینوشتم، ولی چون همه داشتن مینوشتنش سر کلاس نمیتونستم به معلم زل بزنم و ننویسم، بنابراین دو رودربایستی نوشتمشون!
و یکی نیست که بگه آدم عاقل، اگه یه ترم پیش اینکارا رو کرده بودی که اون نمرات درخشان توی کارنامت نمی درخشید. اصلا مگه تو لامپی که انقدر می درخشی!
و حالا، میخوام به عرضتون برسونم که اگه تا به حال به کسی گفتم از ریاضی متنفرم، حلالم کنه چون الان حرفم دروغ محسوب میشه.
چون من عاشــــــــق ریاضیم.
به شرط اینکه جزوه هام تمیز باشن :)
و دفترم جلد داشته باشه :)
و همینجا، سوگند یاد میکنم سال بعد عین بچه آدم جزوه هامو مرتب بنویسم و به جای تند تند جواب دادن سر کلاس و خودنمایی، لامپ توی کارناممو خاموش کنم.
جالبه که بگم، کلا دو بار از سر جام پاشدم که برم سروقت تخمه توی کابینت و با سرعت فراانسانی بشکنم.(روش من برای مبارزه با استرس)
+:یه فیلم کوتاه از تکون خوردن درختا توی باد گرفته بودم، که به شدت شده بود شبیه لحظات تاثیرگذار ناروتو وقتی یه باد قشنگی می وزه و برگا رو میپیچونه دور شخصیت ها، ولی به دلیل نامعلومی گم شد. باد هم نامردی نکرد و الان یه برگم تکون نمیده چه برسه به درخت-_-. اگه پیداش کردم، میذارمش.
++:همین الان یه سایه افتاد روی پنجره. یه لحظه همه جا تاریکی شد و لحظه بعد یه پرنده سفید داشت پرواز می کرد سمت آسمون. سایه پرنده هه بود. چند لحظه مات و مبهوتش موندم. واقعا باشکوه بود. حیف که نمیتونم اون صحنه رو هم یه جوری نشون بدم...
+++:کتاب ریاضیمون هشت درسه و فرصتمون برای امتحان چهار روز. از نظر ریاضی، کاملا منطقیه که روزی دو درسه بخونم تموم میشه. اما از نظر غیرریاضی و ذهنی، احساس می کنم این چهار درسی که مونده داره کــــــــــش میاد و دو روز فرصت داره آب میره.
چه وضعشه اصلا. بعد دو هزار و خورده ای سال انسان هنوز نتونسته یه همچین تقسیم ساده ای رو درست حل کنه؟
++++:الان که دارم فکر میکنم میبینم واسه همچین پست متنوعی عنوان مبهمی انتخاب کردم. صرفا جهت اطلاع، کازو یه ژاپنی معنی عدد رو میده و کاگه یعنی سایه. یه جورایی شبیه کسی که از سایه اعداد رو کنترل میکنه.
از طرفی، کلمه کازه میشه باد.
کازه کاگه، کسی که از سایه باد رو کنترل میکنه.
(نیشخند نابغه دیوانه گونه)
- MY HERO SCHOOL
- ۱۸۰