I'm Overwhelmed But... There Is Happiness

کلیک

 

دیانای عزیزم،

درسهای ما، چند وقتیه که تق و لقن، که اینجا اصطلاحیه به معنی «کلا کاری به جز "سلام، هلن پراسپرو هستم(ایموجی گل ساکورا)" و "خسته نباشید(بازم ایموجی گل ساکورا)" گفتن، انجام نمیدیم، و بعضی وقتا معلما خواب میمونن» 

برای همین ساعتای شروع و پایان کلاس رو آلارم میذارم و بقیشو یا میخوابم، یا میرم تو وبلاگ و ردیت.

امروز همینطور شانسی تو r/Narutofanfiction سرچ کردم Uchiha. چون میدونی، من کلا خاندان اوچیها و شخصیت های اوچیها رو تو ناروتو از همه بیشتر دوست دارم، و هر داستانی تا حالا نوشتم یا پیشنویس کردم درباره اوناست. توضیح نمیدم و فقط لینک میکنم که شاید بخوای ناروتو رو ببینی. کلیک البته، حرفی که میخوام امروز بهت بزنم این نیست، و فقط همینطوری گذاشتمش که شاید برات جالب باشه.

 

دیانا، احتمالا میدونی Abuse چیه.

 سوء استفاده.

کلمات هم خانوادشم میشن ابیوزر و ابیوسیو. Abuser و abusive. 

 جدیدترین داستانی که مینویسم، این مفهوم توش هست. مهم ترین مفهومه درواقع.

ابیوز، مثلا میتونه رابطه ناسالم دو نفر باشه، که یکی از نظر روانی، جسمی یا عاطفی دیگری رو آزار میده. یه رابطه ناسالم، که معمولا قربانی نمیتونه ازش بیرون بیاد، چون از نظر مالی، عاطفی یا اجتماعی به فرد آزاردهنده وابستست.

خیلی وقتا فرد نمیدونه اصلا داره مورد ابیوز واقع میشه، و میگه «خب بهتر میشه.» یا «همیشه اینطور نیست.» یا «تقصیر منه که اینکارو باهام میکنه.» یا اینکه «این عادیه.»

شخصیت شخص خود ابیوزر برای من تو داستانم خیلی مهمه، برای همین رفتم درباره روان اون تحقیق کنم، و با این سایت روبه رو شدم.

بهانه هایی که ابیوزر استفاده میکنه برای توجیه کار خودش. یا عقایدی که یه ابیوزر داره. [از اینجا به بعد فقط ترجمه است.]

قبل از شروع، به چند نکته توجه کنید:

  • این عقاید معمولا رک و راست بیان نمیشن. باید دنبالشون تو گوشه ها، و تو توجیهاتی که مردم برای کارهاشون استفاده میکنن بگردید.
  • هیچکس همه این عقاید رو نداره.
  • شما چندتا از این عقاید رو دارید. 

و خود عقاید: 

  • آدمایی که همدیگه رو دوست دارن خط و نشون نمیذارن. اگه داری مرز تعیین میکنی، پس یعنی منو دوست نداری.
  • اگه من به تو وابسته ام، پس توهم به من وابسته ای. نمیتونی خودتو جدا از من بدونی، تا وقتی که من ازت جدا نیستم.
  • تو مسئول احساسات من، حتی بعد از تموم کردن رابطه هستی. تو سواستفاده گری، وقتی از توجه کردن به زخم های احساسی من خودداری میکنی.
  • اگه من واکنش احساسی به کاری که کسی دیگه ای انجام میده داشتم، اون شخص، مقصر کار منه.
  • احساسات باعث اعمال میشن. من نمیتونم نسبت به حسم عمل نکنم.(یا حداقل، این اشتباهه که نسبت به حسم عمل نکنم)
  • مردم مسئول چیزایی که حس میکنن نیستن. من مسئول احساساتم نیستم، و احساسات باعث اعمال میشه، پس من مسئول اعمالم نیستم. (تو باعث شدی من اینطور احساسی داشته باشم، پس تو باعث شدی اینطوری عمل کنم. اگه میخوای طور متفاوتی عمل کنم، کاری کن حس متفاوتی داشته باشم.)
  • درد من توجیه کاملیه برای اینکه کسی باید با من بمونه. (یعنی چون من ناراحت/درد دیده ام، پس باید بامن بمونی)
  • خودداری کردن از بودن تو یه رابطه با من، ابیوسیوه.

 

  • If one understands something, then one agrees with it. If I don’t agree with something, then I don’t understand it. If you don’t agree with me, then you don’t understand me, and can’t claim that you understand me until you agree with me.
  • اگه کسی چیزی رو درک کنه، پس باهاش موافقه. اگه من با چیزی موافق نیستم، پس درکش نمی کنم. اگه با من موافق نیستی، پس درک نمیکنی. پس نمیتونی بگی درک میکنی وقتی باهام موافق نیستی.

 

  • اگه معذرت خواهی میکنم، باید ببخشیم.
  • اگه منو میبخشی، باید باهام کنار بیای.
  • وقتی برای کار اشتباهی معذرت خواهی میکنم، معذرت خواهی کار بد رو پاک میکنه.
  • تو نمیتونی از معذرت خواهی من استفاده کنی که در رابطه مون تغییری ایجاد کنی.(terms of relationsip) 

 

ادامش درباره والدین بود. به درد ما نمیخورد.

اگه دوست داشتی بعدا برات ترجمش میکنم :) ولی فعلا... بذار همینا رو بررسی کنیم. خب؟

(نفس عمیق)

میبینی؟؟ چقدررر آشناست؟ چقدر همه جا دیدیمش؟ چقدر همه جا... گفتیمش؟

و چقدر برامون عادی شده؟ فرنگی ها خیلی نسبت به این چیزا حساس شدن. ابیوز، افسردگی، چیزهای تابوتر، چیزهای خییلی تابوتر.

شاید چون دیگه نمیخوان آسیب ببینن. از مرحله انکار، وارد اون مرحله ای شدن که فهمیدن «ایتا عادی نیستت!! اینا باید عوض بشــه!» 

راحت تر دربارش حرف میزنن. بیشتر دربارش حرف میزنن، مینویسن. نه فقط نوع فیزیکیش، بلکه روانیش رو هم حواسشون هست.

اینجا بهت میگن:«پدرته، مادرته، دوستته. درکش کن. باهاش آشتی کن. یه ذره بیشتر تلاش کن. هرکس با برادرش رابطشو قطع کنه از جهنمیانه.»

البته نه اینکه اونجا نگن. نه. اونجا هم از این جور اطرافیان سمی هست.

ولی میدونی؟

آیم جاست فد آپ ویت دیس شت.

علم میگه اگه اذیتت میکنه، اگه آسیب میبینی، تمومش کن.

عقل میگه، احساس میگه، جسم میگه،

اگه آسیب میبینی تمومش کن.

خودخواه باش.

اونوقت چرا مردم میگن:«درکش کن» چرا دین میگه:«قطع کننده رابطه جاش تو آتیش مذابه.» چرا میگن:«گناه داره.»

 

و میدونی؟

باورم نمیشه...

خیلی از این جمله های میتونن رابطه ما رو توصیف کنن.

احساس می کنم اونقدرم بد نبوده. اونقدرم آزاردهنده نبوده. اصلا *نمیتونسته* اونقدر بد باشه که بهش گفت ابیوسیو. حتی اگه هم بوده دو طرفه بوده. من نه تنها قربانی نبودم، بلکه شاید سواستفاده گر هم بودم...

ولی این دقیقا حرفاییه که همه میزنن.

من واقعا الان حسش میکنم... وقتی تو سایتا میگن «دو طرف رابطه خودشونو عادی فرض میکنن، و حتی ممکنه به ابیوزهای دیگران نگاه کنن، دلشون به حالشون بسوزه یا بخوان بهشون کمک کنن، ولی خودشون تو یه رابطه سمی و ابیوسیو هستن»

ناروتو رو میدیدم، که چطور دنبال ساسوکه میدوه درحالیکه ساسوکه داد میزنه:«نمیخوام! من دوست تو نیستم! ولم کن! بیخیالم شو!» و همچنان ناروتو تسلیم نمیشه و به شکل تملک گونه ای از دوستی و درک کردن میگه. که تو "به دوست احتیاج داری و باید برگردی خونه".

اون اولا، این چیزا رو میدیدم و به ساسوکه هیت میدادم. درک نمیکردم که باوجودیکه دوستی به خوبی ناروتو داره میره دنبال انتقام.

مثل یه بچه.

درحالیکه نمیدونستم، من خودم ساسوکه بودم. حتی ضعیف تر از ساسوکه بودم، هستم.

 میدونی چرا؟ چون من اگه ساسوکه بودم نمیرفتم. همونجا می‌موندم. توی اون دروغ و سیاهی و امنیت کاذب، درحالیکه به دوستی های سمی چنگ انداخته بودم.

ولی ساسوکه فهمید. و رفت.

نور خورشید چه فایده ای داره، وقتی کسایی که تو دوستشون داشتی دیگه نیستن که باهاشون زیرش بشینی. رامن چه مزه ای میده، وقتی غذای موردعلاقه اونه. همون اونی که احتمالا غذای موردعلاقتو نمیدونه. خاطرات خوب گذشته چه فایده ای دارن، وقتی اصلا از سر اجبار ساخته شدن؟ حتی اگه هم از سر اجبار نباشن، بارها و بارها یادآوری کردنشون، بالاآوردن و دوباره بلعیدنشون، چه فایده ای داره؟

رویا چه معنی ای داره، وقتی آینده ای وجود نداره؟ وقتی انتخابی نیست؟

 

وقتی کامنتای اون پست ردیت رو خوندم، احساس کردم قلبم داره فشرده میشه از اینکه چقدر کونوها و کلا دنیای ناروتو شبیه دنیای خودمونه.

قلبم وقتی کاملا خورد شد، که فهمیدم نویسنده اصلا قصد نداشته دنیای داستان رو شبیه ما بکنه. ببین ناروتو، یه مانگا شوننه. یعنی توش دنیا باید جایی باشه که اگه به اندازه کافی تلاش کنی به همه چی میرسی. که توش همیشه میشه به صلح رسید. نویسنده هم همینو میخواسته. یعنی اصلا قصدش این نبوده که سیاهی درون انسان ها رو نشون بده. سیستم های خراب رو نشون بده.

شایدم داشته.

آخه میدونی، نویسنده داستان رو برطبق فرهنگ ژاپن، فرهنگ آسیای شرقی نوشته. جایی که برادرکشی تو تاریخش، و حتی اساطیرش(آماتراسو و تسوکیومی مثلا) کم نبوده. جایی‌که امپراطورها پرستیده میشدن، و مردمش به قصد خودکشی و مرگ به جنگ میرفتن. نه به قصد پیروزی.

تاحالا چند بار تو کتابها توصیف «او مثل سربازهای انتحاری ژاپنی وسط پرید» رو شنیدی؟ من دو سه بار شنیدم.

اوه صبر کن ببینم. این آخری یه ذره آشنا بود. کجا شنیدیمش... جنگ رفتن به قصد مرگ؟ رسیدن به بهشت ابدی در صورت شهید شدن؟

چه نویسنده قصدشو داشته چه نه، دنیای ناروتو رو به طرز غریبی فاکد آپ نوشته. فاکد آپ، ولی آشنا.

از یه بابتی خوشحالم. ناروتو بلندگوی خیییلی قدرتمندیه. نفر دوم بعد از هری پاتر بودن برای یه داستان آسیایی کم چیزی نیست، مگه نه؟ مردم میتونن بشنون، ببینن که حقیقت آسیا چیه. از بیرون ویل آف فایر و افتخار و دوستی و معرفت و تسلیم نشدن...

ولی در درون، هیچ انتخابی ندادن، کودک-سربازی، خرافات(آره خرافات. رفتار افراد دهکده با ناروتو، رفتار افراد دهکده با اوچیها، رفتار دانزو با اوچیها به بهانه «نفرت تو ژنتیکشونه.») و...

 

نمیتونم خوب توضیحش بدم.

نمیتونم دقیقا برات توضیح بدم که الان احساس میکنم چه پرده ای از رو چشمام برداشته شده. که پایان ناروتو، کل ناروتو، وجود و مفهوم ناروتو و ارتباطش با دنیا چه قدر برام متفاوته.

برای خواننده ها هم نمیتونم توضیحش بدم، چون خیلیاشون ندیدنش. حتی نمیتونم به اونایی که دیدنش هم شاید توضیح بدم.

نمیتونم توضیح بدم که زیر این یه میلیمتر عسل، چقدر لجن خوابیده. که ناروتو، از نظر من شخصیت منفی واقعی شیپودنه. اینکه در آخر سیستم بر آدمها پیروز شد. تک تک اوچیهاهای داستان هرکدوم به شکلی شکست خوردن، و اونها آدم ها بودن. آدم های همیشه بی انتخاب. آدم های همیشه قربانی.

نمیتونم توضیح بدم. تنها آرزوم اینه که بتونم تو داستانهام بگمش. تو این داستان و داستان بعدی و بعدی... چون ارزش گفته شدن دارن. چون دنیا باید ببینه که این... این آسیاست. این ماییم.

ما تروریست نیستیم...

ما فقط نینجاهایی هستیم که از پنج سالگی خنجر دستمون دادن، یادمون دادن که مرگ برای کشور چیز ارزشمندیه. که کشور بالاتر از خانواده. که اگه برید جنگ، تا دو نسل بعد به خانوادتون کمک میشه. هرچی آسیب بیشتر ببینید، بهتر.

بعد میگن زنده باد ویل آف فایر.

بلند داد میزنن،

زنده باد.

 

دیانا، اینا رو که میخونم...

احساس می کنم چشمامو رو به یه چیزایی میبندم، و رو به یه چیزایی باز میکنم.

فکر کن... فکر کن همه این چیزایی که به ما گفتن... فدا کردن خود... دین... کشور... همه اینا پروپاگاندا بوده باشه.

بعد فکر کن همه این چیزایی که من دارم میشنوم و میبینم درباره «خود» و «ارزش انسان» و «آسیب ندیدن» هم شستشوی ذهنی باشه برای اینکه من از این پروپاگانداهه بیام بیرون... وبیافتم تو پروپاگاندای خودشون. که مثل اونا فکر کنم.

بعد فکر کن اون پروپاگاندا اولیه درست باشه... و هرچی کشور و محیطم بهم یاد داده راست بوده.

ببین فکر کن...

نه نمیخواد. فکر نکن.

به تو ربطی داره اصلا؟

 

 

مهم اینه که بدونی...

وحشت میکنم. از این همه آدم. از اینهمه فکر و نگاه که به سمتم نشانه میرن و هرکدوم خواسته و ناخواسته نگاه خودشونو نشونم میدن... و من همشونو درک میکنم. ایکاش نمیتونستم باهاشون همذات پنداری کنم. ایکاش متعصب و کور بودم.

ولی راحت کش میام و شکل میگیرم...

و وحشت میکنم.

 

اما هنوز...

there is happiness.

به جای خزیدن، وی بالاخره در راه نوشتن «قدم برمی‌دارد»

تصمیم گرفتم امروز یه ذره بداهه بنویسم. یعنی رو جمله هام زیاد فکر نکنم، و بعد یه عمریم که شده، پستم *مفید* و *زیبا* نباشه.

چرا؟ اولین دلیلش اینه که میخوام یه ذره خودم باشم.

دومین دلیلش اینه که میخوام این جمله سیمین دانشور رو تمرین کنم که گفته:«نثر را باید بعد خواندن فراموش کرد.»

این جمله، طوری تکونم داد که تاحالا هیچ آموزش نوینسدگی ای تکونم نداده بود. تازه الان فهمیدم، همه اون زمان هایی که درباره شخصیت، قهرمان، ضد قهرمان و پلات توییست های مختلف خوندم، همشون به اندازه همین یه جمله می ارزیدن.

نثر نباید زیبا باشه. باید تاحد امکان در جریان باشه. حدود چهار فصل، معادل 40 صفحه با خط ریز انگلیسی نوشتن برای من طول کشید تا اینو بفهمم. هی سعی می کردم از ضمیر کمتر استفاده کنم. «دختر موسیاه آمد.»،«جونین قدرتمند خندید.» برای همین از یه همچین چیزایی استفاده می کردم، که بعدا تو ردیت از یکی شنیدم(خوندم) که از این چیزا استفاده کردن باعث وقفه در خوندن میشه، و باعث میشه خواننده چند صدم ثانیه به این فکر کنه که دخترموسیاه کی بود.

من هی دنبال کلمه مناسب می گشتم برای "گریه کردن"، بدون اینکه بفهمم مهم اون گریه کردنه نیست. مهم این نیست که بگی Cry یا  Sob یا tears fell. مهم اینه که خواننده حس بد... حس غم و غصه و tension رو حس، و تو فضا لمس کنه. 

تازه این فقط تو نوشتن داستانام بود. توی پست های اخیرم، نه اصلا... پستای کل وبلاگ به جز چند مورد خاص اگه ببینید، دو تا مشکل بزرگ مشاهده میکنید. 1)عدم ویرایش 2)عدم مفهوم و پیوستگی.

یه کتابی از نشر پرتقال بود به اسم «این کتاب را ممنوع کنید» و شخصیت اصلی کتابخون داستان، خیلی کم حرفاشو به زبون می آورد. طوریکه همه بدون اینکه بدونن یا بخوان بهش زور میگفتن. سر چیزای خیلی کوچیک، مثلا تو یه صحنه خیلی دردناک، به خاطر سر و صدای خواهراش، واینکه مادر و پدرش تو آشپزخونه و حال کار داشتن، رفت تو دستشویی درسشو خوند. (نه فقط همون یه بار. انگار جای همیشگی بود) یا مثلا یه چیز عادی مثل اینکه خواهرش دوست نداشت طرف آفتاب بشینه تو ماشین، و هربار مادرش میگفت تو بزرگتری و تو برو اونطرف بشین، و خب، این در طولانی مدت آزاردهنده است. دلیلش این بود بیشتر وقتا به جای حرف زدن، تک گویی درونی می کرد. مثلا اینطوری:

«این رفتار نسبت به کتاب ها خیلی زشت و ناپسنده، خانم فلانی.»

این چیزی بود که میخواستم بگویم. ولی در عوض فقط با صدای ضعیفی گفتم:«به... بهش دست نزن.»

بعدا یکی بهش گفت:«قبلا به نظر میومد بیشتر داری با خودت حرف میزنی، تا با من.»

خب انگار منم همینم. با خودم حرف میزنم. دلیلش چیه؟ دی دریم کردن زیاد. مثلا من قبل نوشتن یه پست همشو تو ذهن خودم می نویسم، بعد بلند میشم و در لپتاپو باز می کنم. برای همین، مثلا من باید مفهوم "الف" و "ب" و "ج" رو توضیح بدم بهتون، ولی مفهوم "ب" رو یادم میره بگم چون تو ذهنم یه بار گفتمش، و فکر می کنم شما هم میدونید داره تو ذهن من چی میگذره.

این تو داستان هام هم هست. مثلا من هرچی صبح مینویسم شب قبل خواب برای باران تعریف می کنم، بعد بینش باید کلی براش توضیح بدم که منظورم از این جمله، این مفهوم پنهانی و جذاب بوده. و آخرشم نمی فهمه. اونوقت چطور از خواننده، که من نیستم براش توضیح بدم، انتظار دارم بفهمه؟

یا مثلا تو پست قبلی، کاملا در ذهن و روح و جسم من مشخص بود که دارم درباره چی حرف میزنم. مسلما میدونستم که اگه پست قبل بخشی از یکی از داستانام بود، و نویسنده اش شخصیت اصلی، اون شخصیت اصلیه حقیقتا مازوخیست بود، حتی اگه بگه که من مازوخیست نیستم.

اون شخصیت مسلما داشته سلف هارم میکرده، حتی اگه خودش حس میکرده اونقدر شدید نیست که بشه اسمشو گذاشت سلف هارم. اگه اون بخشی از یه داستانم بود، باید داستانه رو حذف می کردم. شیفت. دیلیت.

چرا؟ چون کسی اینو احساس نکرد. تعداد خیلی کمی متوجه قسمت دردردردردرد شدن. این نشون میده چه‌قدر تو قضیه Show, not tell ناتوانم. حتی تو زندگی واقعی.

البته، این چند روز به طرز محسوسی بهتر شدم. حالا میرسیم بهش بعدا.

خب قبل از اینکه از بحث دیگه زیادی دور بشیم، دو چیز رو بگم:

یک: «این کتاب را ممنوع کنید.» برعکس اسمش که به شدت تجاری به نظر میاد، کتاب خیلی قشنگیه و من هنوز بعد دوسال خوندنش، نسبت بهش حس همذات پنداری میکنم.

یک و نیم: دلم خیلی کتاب نشر پرتقال میخواد. برم سایتشون ببینم جدید چی آوردن.

یک و هفتاد و پنج: کلا دلم خیلی کتاب میخواد. کتاب کاغذی. خیلی کاغذی.

لعنت بر کتاب الکترونیک. چیه این... تازه یه روز خاص هم به مناسبتش نام گذاری کردن. ایــش.

دو: دارم کتاب سیمین دانشور در آیینه آثارش رو میخونم.

اوه.

خب، این "دو" خودش کلی توضیحات میخواد.

کتابخونه ما پر از کتاب شعر و کتابای قدیمی خفنه. من بچه که بودم کلی افتخار می کردم که مامان بابام کتابخون بودن و بابام تو جوونیش شعر میگفته و اینا... بزرگتر که شدم فهمیدم از این خبرا نیست، و بعضی از این کتابا رو مامان بابام حتی نمیدونن مال کدومشون بوده یا از کجا اومده. از جمله همین کتاب «سیمین دانشور در آیینه آثارش»

و شاید براتون جالب باشه، که من تاحالا یه داستان کوتاه هم از سیمین دانشور نخوندم، و حتی جدیدا فهمیدم همسر جلال آل احمد بوده. جلال آل احمد هم کلا یه مجموعه داستان سه تار رو ازش خوندم، که نمیدونم الان کجاست. احتمالا دادمش به دیانا. نمی‌دونم.

ولی حتی با اینکه هیچی ازش نخونده و نشنیده بودم، الان عاشقشم. شاید دچار سندروم استکهلم شدم... یه طورایی. البته نمیدونم اینجا کاربرد داره یا نه. آخه من یه شدت در ایزوله ام از نظر کتاب کاغذی، طوریکه به هر کتاب جدیدی چنگ میندازم.

یه پست جدا براش مینویسم. این داره خیلی طولانی میشه. معذرت :)

-*-*-*-*-*

این رو داشتم به عنوان کامنت برای این پست سرکارعلیه مینوشتم، که خیلی طولانی شد. گفتم بیارمش اینجا همه ببینن.

این موضوع یه مدتیه خیلی اذیت کننده شده. مخصوصا برای دانش آموزا و دانشجوها. چون توی مجازی، باید برای یه جمله به معلم گفتن، باید کلی ادب اضافه بریزی. «سلام خانم. وقتتون به خیر. جسارتا، اگه مشکلی براتون نیست، میشه این سوال رو که تو امتحان داده بودید لطف کنید توی کلاس حل کنید. اگه زحمتی نمیشه و خودتون صلاح میدونید البته. ببخشید که مزاحمتون شدم.»

چون که خیلی راحت میتونن از یه جمله بدون «لطفا» و «خواهش میکنم»ت اسکرین بگیرن و بفرستن برای مدیر و بدبختت کنن که چرا بهم بی احترامی کردی. چرا به جای دو تا قلب یدونه گذاشتی؟ این وسط انقدر حاشیه مجبوری بری که معلمه اصلا نمیفهمه چی میخواستی از اول.

حالا این مشکلی نبود، اگه مثلا معلم زیست برامون میز پاییزه اش رو نمیفرستاد و مجبور نبودیم کلی قلب و ستاره و اینا بفرستیم. یا اینکه پسربچه معلم نمیومد موقع کلاس هی از کت و کول مامانش بالا بره و ما فردا امتحان نمی داشتیم، ولی با اینحال مجبور نمی بودیم که تحمل کنیم و بگیم:«وای، چه ناز!» درحالیکه معلم با یه بار سنگین روی شونش، داشت سعی می کرد رو درس تمرکز کنه.

دقیقا اون لحظه حس کردم ساکورا، و ساکورای درونی دقیقا چه مفهومی داشتن. اینطوری بود که از بیرون داشتیم لبخند میزدیم به معلمه، و قربون صدقه میرفتیم، ولی از درون مشت میزدم به هوا درحالیکه داد میزدم شاننارووو!! خفه شید دیگه!

شاید اینا به نظر بی اهمیت و جزئی بیان، ولی وقتی رو هم جمع میشن خیلی آزار میدن آدم رو. چون نمیتونی به معلمت بگی این طرح بومی که برامون گذاشتی نامنصفانه است، یا اینکه این جزوه ای که مجبورمون کردی بخریم 30 هزار تومن به درد... به درد آتیش درست کردن وسط جنگل میخوره. یا اینکه همچین تصویرایی به وجود میاد: کلیک.

یعنی یا باید معلم باشید، یا موافق :|

 

-*-*-*-*

ری‌پست

زمان:

جمعه، یک آذر 98

11 ماه پیش.

همونطور که توی غم و غصه های خیالی و غیرخیالی خودم (1champange problems) غرقم، یهو آنتی (auntie) مثل طوفان میاد، با حفظ فاصله و زیر کلی ماسک،«یه سری خرت و پرت برای هلن و باران» میاره و مثل باد ناپدید میشه.

و حدس بزنید توی اون خرت و پرت ها چی هست؟

یککک برچسب از ایتاچی تمام قد

و یککک برچسب از انیمه هیوکا! چیتاندا و هوتارو!

واییی خیلی خوشحالم! ایتاچی رو زدم پشت لپتاپ به عنوان الهام دهنده!!! خیلی بچگونست ذوق کردن به خاطر همچین چیزی...

ولی واقعا به اندازه همون گردنبند قلبی ذوق ذوق ذوق ذوق زدم!!

که میشه خییلی زیاد!!

 

ری‌پستی دیگر 

زمان:

دوران امتحانات پارسال

خیلی این چند وقت استرس داشتم به خاطر اینکه امتحانات ترمه و من هیچ نه درسی، نه چیزی. تازه آزمون شبیه سازمم گند زدم. بعد به این پست برخوردم، و فهمیدم میشه یه چیزایی از خود قدیمم یاد بگیرم!! باورم نمیشه... پارسال که امتحانا حضوری بود انقدر... انقدر در جشن و سرور بودم، اونوقت موقع مجازیا دارم خرخونی میکنم؟ وای بر من! چه بر سرم آمده!

نتیجه این نتیجه گیری، شد این پست طولانی و پر و پیمون که نصف عصر رو وقت گذاشتم براش.(کلش؟ آهان از اتاق فرمان میگن کلش!)

+بابا از تعطیل شدن کلاس و *دوره* کردنا لذت ببر. دوباره ترم شروع بشه باید از زندگی انیمه شوجویی به زندگی انیمه شوننی برسی.

-اوهوم!

+بریم انیمه ببینیم؟ 

-بریم.

 

پ.ن:سلام :)

اگه تا اینجا خوندید، خدا قوت بهتون :)) باریک الله دارید.

خب، چطور بود؟ این پستا بهترن؟ یا برگردیم به پستای مفیدتر و عمیق تر؟ البته، منظورم از نظر طولانی بودنشون نیست. کلا... خودم‌نویس بهتره، یا دفترچه یادداشت «چی یاد گرفتم ها»؟

نمیدونم. 

خدایا نمی‌دونم.

 

پ.ن2:و البته، اینم نمیدونم که الان این شلم شوربا رو باید تو کدوم دسته بندی بذارم :|

(دختر با کف دست به پیشانی می کوبد)

 

1:champagne problems اسم یه آهنگ از آلبوم evremore تیلور سویفت بود، که به معنای مشکلات خیالیه، که از شادی زیاد بوجود میاد. مثل این مشکلاتی که آدمای پولدار، یا به اصطلاحی، خوشی زیر دل زده ها، دارن.

از اینجا گوش کنید.

 

 

یک آهنگ بسیییار شور جوانانه

 

پ.ن3:لعنتی. یادم رفت... باید واسش اسمم بذارممم؟؟

 

ویرایش: این پست و کامنتهایش

Harm

ساعت نه و بیست دقیقه است و من زیر پتو خودمو جمع کردم. ۱۳ دقیقه تایمر گذاشتم که بخوابم/چشمامو ببندم. بستن جشم خالی کافی نیست. چون چشمام درد نمیکنن، ذهنم درد میکنه. مغزم شروع میکنه از این ۱۳ دقیقه سواستفاده کردن. برام تبلیغ و ایمیل اسپم میفرسته. بی هوا میزنم روش و میبنم ایده یه داستان جدیده. قبل از اینکه بتونم کنترلش کنم، از یه صحنه فلافی و کوچیک، تبدیل میشه به یه هیولا. شخصیت ها و انگیزه هاشون پخش میشن جلوی چشمم. همون شخصیتایی که تا حالا به پونصد شکل ممکن نوشتمشون و پیشنویسشون کردم، با انگیزه هایی نسبتا مشابه. قبل از اینکه بتونم دکمه ضربدر قرمز رو پیدا کنم، نصف داستان پخش شده و دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم که بقیشم نگاه نکنم. چشمامو محکمتر به هم فشار میدم و سرمو با فشار تکون میدم که افکار از ذهنم بریزن بیرون و مغزم خالی بشه.

نمیدونم چی میشه که ذهنم منو میبره به کامنت خجالت آوری که به نزدیک نه ماه پیش به یه نفر دادم. انقدر خجالت آوره که دلم میخواد محکم خودمو بزنم، وقتی به این فکر می کنم که اون لحظه چی فکر کرده درباره من. حتی فکر اینکه احتمالا اون کامنت الان یادش رفته آرومترم نمیکنه. به هرحال اون لحظه که اینطوری دربارم فکر کرده.

انقدر خجالت آوره که ناخودآگاه، شایدم خودآگاه، احتمالا خودآگاه، شستمو محکم گاز می گیرم. صدای شکستن استخون رو زیر دندونام میشنوم. یا حداقل، یه صدایی شبیه اون. خودم میدونم که نمیتونی استخونتو با دندون خودت بشکونی.

دلم میخواد بگم مازوخیستم، ولی نیستم. و مشکل همینه. من از درد لذت نمیبرم. حتی ازش وحشت دارم. نمیتونم درست در خودم ایجادش کنم. دلم میخواد بتونم. دلم میخواد. به خاطر بی فایده بودنم، به خاطر اشتباهاتی که مدام میکنم، به خاطر اشتباهاتی که کردنشونو تموم نمیکنم.

شاید اینطوری بتونم خودمو متوجه کنم. به کمک درد. مثل توی داستان‌ها که شخصیت اصلی، وسط خطر خوشو نیشگون میگیره، به خودش سیلی میزنه، و درد هوشیارش میکنه.

مشکل اینه که اینجا داستان نیست. مثل داستان ها نیست که بتونی انقدر محکم لبتو گاز بگیری که خون بیاد. یا اینکه رد ناخن روی پوست، تا مبارزه بعدی قهرمان داستان نمیمونه و خیلی زود ناپدید میشه. دلم میخواد پاشم و دنبال یه وسیله موثرتر بگردم، ولی یادم می افته که فقط ۱۳ دقیقه وقت دارم که ذهنمو خالی نگه دارم. همون سیزده دقیقه ای که بخش اعظمشو داشتم این پستو تو ذهنم می نوشتم.

زنگ میخوره. باران میگه دوباره میذارتش، چون کم بود زمان استراحتم. اول میخوام بگم باشه، بعد میگم نمی‌خواد. نمیدونی که کل زندگی من یه استراحت کش دار و بی معناست. این جمله اخر رو بلند نگفتم. قبلا همچین حرفایی رو بلند می گفتم. به مامان، به باران. بهشون توضیح میدادم که چرا بی معنا و بی فایده بودم اون روز،هفته،ماه،زندگی. ولی خیلی وقته دیگه لازم نمیدونم. قانع کردن مردم فایده ای به حالم نداره. حتی دردو کمتر میکنه. دردای اینطوری رو نباید تقسیم کرد. باید درونم بمونه، آروم اروم باعث تغییر بشه. شاید.

چایی می‌ریزم. بخار سفید از آب جوش پیچ میخوره و میاد بالا. از دیدنش سیر نمیشم. هر وقت چایی می‌ریزم، بلا استثنا یاد حرف معلم شیمی هفتم می افتم. معلم خوبیم نبود. نمی‌دونم چطور یادم مونده. دقیقا لحنش یادمه، وقتی گفت دستشو با بخار سوزونده. و اینکه بخار از آب جوش داغتره. من قبل از اون اینو نمیدونستم،  ولی بعد از اون هیچوقت یادم نرفت.

دستمو می‌برم بالاش. گرم و خوبه. قلقلک میده. ولی نمیسوزونه. بیشتر نگه میدارم، ولی بازم چیزی اتفاق نمی‌افته. انگار ضعیفتر از اونیه که بتونه باعث تحول درونی بشه. میدونید، از همونا که شخصیتای داستانا دارن. خیلی ضعیفه. خیلی.

هزاران زندگی

گفتند:«کسی که کتاب می‌خواند هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می‌کند، و کسی که هرگز کتاب نمی‌خواند، فقط یک زندگی را.»

 

 

من از وقتی خواندن یاد گرفتم، زندگی کردن را شروع کردم. هزاران زندگی را زندگی کردم. آن هم نه یکی یکی. داستان ‌ها که مرتب توی صف منتظر زندگی شدن نمی ایستند. زندگی ها به من هجوم آوردند. با هر کتاب، کمِ کمش چهار داستان تقلاکنان خودشان را در روحم جای دادند، و همانجا ماندند. نرفتند. لایه های جدید، زندگی های جدید رویشان را گرفت، ولی همیشه همان زیر ماندند. تپه شدند. فسیل تشکیل دادند. قالب های خارجی و داخلی، نفت شدند، گاز شدند.

خود هفت ساله من، از آن روزی که رسما خواندن یاد گرفتم، شروع کرد به تحلیل رفتن. محو شدن. نه ناگهانی. همین زندگی ها آرام آرام رویش جمع شدند. خود هفت ساله من، خود هفت ساله نماند. بزرگ شد. زیر تپه زندگی های دیگر دفن شده بود، برای همین از یکجایی به بعد رنگ نور را ندید. هرجا که چشم میچرخاند، زندگی های دیگر بودند. شخصیت ها، داستان ها، دنیاها...

دیروز که داستان دیگری میخواندم، زندگی دیگری را زندگی می کردم، فهمیدم که چرا دلم نمیخواهد زندگی کنم.

من قبلا هزاران زندگی را زندگی کردم. هزاران زندگی رنگارنگ تر، شوق بر انگیزتر، دراماتیک تر، پرهیجان تر.

چرا باید این زندگی را بخواهم؟ چرا کسی که هزاران زندگی را زندگی کرده، باید دلش یکی دیگر هم بخواهد؟ 

 

گفتند:«آن زندگی ها داستان بودند. خیال بودند. این زندگی واقعی است. هیچ چیز زندگی واقعی نمی‌شود.»

راست گفتند. فقط.... مشکل این است که من دیگر هزاران زندگی را زندگی کردم. زندگی واقعی، با همه مزه هایش، با همه رنگ های حقیقی ترش، با همه شور جوانیش، گم شده. نه اینکه دیگر دوستش نداشته باشم، نه اینکه دلم را زده باشد، فقط گمش کردم. هرچه میگردم، هرچه لایه های زندگی ها را کنار میزنم تا به واقعیت برسم، تا به سطح زمین برگردم، نمی‌شود.

تا از یک زندگی بیرون می آیم، زندگی دیگری جلویم را میگیرد. در آغوشم میگیرد، برایم قصه میگوید. به حرف هایم گوش می دهد، بهم ایده میدهد. تا حواسم پرت است، شاخه های سبز و سیاه تله شیطان، می‌کشندم پایین و پایین و پایینتر. گرم حرف زدنم و نمیفهمم، که دوباره برگشتم همانجایی که شروع کرده بودم. بین زندگی هایی که جمع کرده ام. بین دوست، هم‌بند و زندانبان هایم.

 

گفتند:«کسی که کتاب نمیخواد، فقط یک زندگی را زندگی می کند.»

ولی مگر همین یکی کافی نیست؟

از اول قرارمان همین یک دانه بود، نه؟

 

شاید تقصیر همین هزاران زندگی است، که انقدر نسبت به زندگی خودم، زندگی ای که به نامم زده اند و سهمم بوده، بی اشتیاقم.

۱ ۲
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan