به جای خزیدن، وی بالاخره در راه نوشتن «قدم برمی‌دارد»

  • ۲۱:۲۱

تصمیم گرفتم امروز یه ذره بداهه بنویسم. یعنی رو جمله هام زیاد فکر نکنم، و بعد یه عمریم که شده، پستم *مفید* و *زیبا* نباشه.

چرا؟ اولین دلیلش اینه که میخوام یه ذره خودم باشم.

دومین دلیلش اینه که میخوام این جمله سیمین دانشور رو تمرین کنم که گفته:«نثر را باید بعد خواندن فراموش کرد.»

این جمله، طوری تکونم داد که تاحالا هیچ آموزش نوینسدگی ای تکونم نداده بود. تازه الان فهمیدم، همه اون زمان هایی که درباره شخصیت، قهرمان، ضد قهرمان و پلات توییست های مختلف خوندم، همشون به اندازه همین یه جمله می ارزیدن.

نثر نباید زیبا باشه. باید تاحد امکان در جریان باشه. حدود چهار فصل، معادل 40 صفحه با خط ریز انگلیسی نوشتن برای من طول کشید تا اینو بفهمم. هی سعی می کردم از ضمیر کمتر استفاده کنم. «دختر موسیاه آمد.»،«جونین قدرتمند خندید.» برای همین از یه همچین چیزایی استفاده می کردم، که بعدا تو ردیت از یکی شنیدم(خوندم) که از این چیزا استفاده کردن باعث وقفه در خوندن میشه، و باعث میشه خواننده چند صدم ثانیه به این فکر کنه که دخترموسیاه کی بود.

من هی دنبال کلمه مناسب می گشتم برای "گریه کردن"، بدون اینکه بفهمم مهم اون گریه کردنه نیست. مهم این نیست که بگی Cry یا  Sob یا tears fell. مهم اینه که خواننده حس بد... حس غم و غصه و tension رو حس، و تو فضا لمس کنه. 

تازه این فقط تو نوشتن داستانام بود. توی پست های اخیرم، نه اصلا... پستای کل وبلاگ به جز چند مورد خاص اگه ببینید، دو تا مشکل بزرگ مشاهده میکنید. 1)عدم ویرایش 2)عدم مفهوم و پیوستگی.

یه کتابی از نشر پرتقال بود به اسم «این کتاب را ممنوع کنید» و شخصیت اصلی کتابخون داستان، خیلی کم حرفاشو به زبون می آورد. طوریکه همه بدون اینکه بدونن یا بخوان بهش زور میگفتن. سر چیزای خیلی کوچیک، مثلا تو یه صحنه خیلی دردناک، به خاطر سر و صدای خواهراش، واینکه مادر و پدرش تو آشپزخونه و حال کار داشتن، رفت تو دستشویی درسشو خوند. (نه فقط همون یه بار. انگار جای همیشگی بود) یا مثلا یه چیز عادی مثل اینکه خواهرش دوست نداشت طرف آفتاب بشینه تو ماشین، و هربار مادرش میگفت تو بزرگتری و تو برو اونطرف بشین، و خب، این در طولانی مدت آزاردهنده است. دلیلش این بود بیشتر وقتا به جای حرف زدن، تک گویی درونی می کرد. مثلا اینطوری:

«این رفتار نسبت به کتاب ها خیلی زشت و ناپسنده، خانم فلانی.»

این چیزی بود که میخواستم بگویم. ولی در عوض فقط با صدای ضعیفی گفتم:«به... بهش دست نزن.»

بعدا یکی بهش گفت:«قبلا به نظر میومد بیشتر داری با خودت حرف میزنی، تا با من.»

خب انگار منم همینم. با خودم حرف میزنم. دلیلش چیه؟ دی دریم کردن زیاد. مثلا من قبل نوشتن یه پست همشو تو ذهن خودم می نویسم، بعد بلند میشم و در لپتاپو باز می کنم. برای همین، مثلا من باید مفهوم "الف" و "ب" و "ج" رو توضیح بدم بهتون، ولی مفهوم "ب" رو یادم میره بگم چون تو ذهنم یه بار گفتمش، و فکر می کنم شما هم میدونید داره تو ذهن من چی میگذره.

این تو داستان هام هم هست. مثلا من هرچی صبح مینویسم شب قبل خواب برای باران تعریف می کنم، بعد بینش باید کلی براش توضیح بدم که منظورم از این جمله، این مفهوم پنهانی و جذاب بوده. و آخرشم نمی فهمه. اونوقت چطور از خواننده، که من نیستم براش توضیح بدم، انتظار دارم بفهمه؟

یا مثلا تو پست قبلی، کاملا در ذهن و روح و جسم من مشخص بود که دارم درباره چی حرف میزنم. مسلما میدونستم که اگه پست قبل بخشی از یکی از داستانام بود، و نویسنده اش شخصیت اصلی، اون شخصیت اصلیه حقیقتا مازوخیست بود، حتی اگه بگه که من مازوخیست نیستم.

اون شخصیت مسلما داشته سلف هارم میکرده، حتی اگه خودش حس میکرده اونقدر شدید نیست که بشه اسمشو گذاشت سلف هارم. اگه اون بخشی از یه داستانم بود، باید داستانه رو حذف می کردم. شیفت. دیلیت.

چرا؟ چون کسی اینو احساس نکرد. تعداد خیلی کمی متوجه قسمت دردردردردرد شدن. این نشون میده چه‌قدر تو قضیه Show, not tell ناتوانم. حتی تو زندگی واقعی.

البته، این چند روز به طرز محسوسی بهتر شدم. حالا میرسیم بهش بعدا.

خب قبل از اینکه از بحث دیگه زیادی دور بشیم، دو چیز رو بگم:

یک: «این کتاب را ممنوع کنید.» برعکس اسمش که به شدت تجاری به نظر میاد، کتاب خیلی قشنگیه و من هنوز بعد دوسال خوندنش، نسبت بهش حس همذات پنداری میکنم.

یک و نیم: دلم خیلی کتاب نشر پرتقال میخواد. برم سایتشون ببینم جدید چی آوردن.

یک و هفتاد و پنج: کلا دلم خیلی کتاب میخواد. کتاب کاغذی. خیلی کاغذی.

لعنت بر کتاب الکترونیک. چیه این... تازه یه روز خاص هم به مناسبتش نام گذاری کردن. ایــش.

دو: دارم کتاب سیمین دانشور در آیینه آثارش رو میخونم.

اوه.

خب، این "دو" خودش کلی توضیحات میخواد.

کتابخونه ما پر از کتاب شعر و کتابای قدیمی خفنه. من بچه که بودم کلی افتخار می کردم که مامان بابام کتابخون بودن و بابام تو جوونیش شعر میگفته و اینا... بزرگتر که شدم فهمیدم از این خبرا نیست، و بعضی از این کتابا رو مامان بابام حتی نمیدونن مال کدومشون بوده یا از کجا اومده. از جمله همین کتاب «سیمین دانشور در آیینه آثارش»

و شاید براتون جالب باشه، که من تاحالا یه داستان کوتاه هم از سیمین دانشور نخوندم، و حتی جدیدا فهمیدم همسر جلال آل احمد بوده. جلال آل احمد هم کلا یه مجموعه داستان سه تار رو ازش خوندم، که نمیدونم الان کجاست. احتمالا دادمش به دیانا. نمی‌دونم.

ولی حتی با اینکه هیچی ازش نخونده و نشنیده بودم، الان عاشقشم. شاید دچار سندروم استکهلم شدم... یه طورایی. البته نمیدونم اینجا کاربرد داره یا نه. آخه من یه شدت در ایزوله ام از نظر کتاب کاغذی، طوریکه به هر کتاب جدیدی چنگ میندازم.

یه پست جدا براش مینویسم. این داره خیلی طولانی میشه. معذرت :)

-*-*-*-*-*

این رو داشتم به عنوان کامنت برای این پست سرکارعلیه مینوشتم، که خیلی طولانی شد. گفتم بیارمش اینجا همه ببینن.

این موضوع یه مدتیه خیلی اذیت کننده شده. مخصوصا برای دانش آموزا و دانشجوها. چون توی مجازی، باید برای یه جمله به معلم گفتن، باید کلی ادب اضافه بریزی. «سلام خانم. وقتتون به خیر. جسارتا، اگه مشکلی براتون نیست، میشه این سوال رو که تو امتحان داده بودید لطف کنید توی کلاس حل کنید. اگه زحمتی نمیشه و خودتون صلاح میدونید البته. ببخشید که مزاحمتون شدم.»

چون که خیلی راحت میتونن از یه جمله بدون «لطفا» و «خواهش میکنم»ت اسکرین بگیرن و بفرستن برای مدیر و بدبختت کنن که چرا بهم بی احترامی کردی. چرا به جای دو تا قلب یدونه گذاشتی؟ این وسط انقدر حاشیه مجبوری بری که معلمه اصلا نمیفهمه چی میخواستی از اول.

حالا این مشکلی نبود، اگه مثلا معلم زیست برامون میز پاییزه اش رو نمیفرستاد و مجبور نبودیم کلی قلب و ستاره و اینا بفرستیم. یا اینکه پسربچه معلم نمیومد موقع کلاس هی از کت و کول مامانش بالا بره و ما فردا امتحان نمی داشتیم، ولی با اینحال مجبور نمی بودیم که تحمل کنیم و بگیم:«وای، چه ناز!» درحالیکه معلم با یه بار سنگین روی شونش، داشت سعی می کرد رو درس تمرکز کنه.

دقیقا اون لحظه حس کردم ساکورا، و ساکورای درونی دقیقا چه مفهومی داشتن. اینطوری بود که از بیرون داشتیم لبخند میزدیم به معلمه، و قربون صدقه میرفتیم، ولی از درون مشت میزدم به هوا درحالیکه داد میزدم شاننارووو!! خفه شید دیگه!

شاید اینا به نظر بی اهمیت و جزئی بیان، ولی وقتی رو هم جمع میشن خیلی آزار میدن آدم رو. چون نمیتونی به معلمت بگی این طرح بومی که برامون گذاشتی نامنصفانه است، یا اینکه این جزوه ای که مجبورمون کردی بخریم 30 هزار تومن به درد... به درد آتیش درست کردن وسط جنگل میخوره. یا اینکه همچین تصویرایی به وجود میاد: کلیک.

یعنی یا باید معلم باشید، یا موافق :|

 

-*-*-*-*

ری‌پست

زمان:

جمعه، یک آذر 98

11 ماه پیش.

همونطور که توی غم و غصه های خیالی و غیرخیالی خودم (1champange problems) غرقم، یهو آنتی (auntie) مثل طوفان میاد، با حفظ فاصله و زیر کلی ماسک،«یه سری خرت و پرت برای هلن و باران» میاره و مثل باد ناپدید میشه.

و حدس بزنید توی اون خرت و پرت ها چی هست؟

یککک برچسب از ایتاچی تمام قد

و یککک برچسب از انیمه هیوکا! چیتاندا و هوتارو!

واییی خیلی خوشحالم! ایتاچی رو زدم پشت لپتاپ به عنوان الهام دهنده!!! خیلی بچگونست ذوق کردن به خاطر همچین چیزی...

ولی واقعا به اندازه همون گردنبند قلبی ذوق ذوق ذوق ذوق زدم!!

که میشه خییلی زیاد!!

 

ری‌پستی دیگر 

زمان:

دوران امتحانات پارسال

خیلی این چند وقت استرس داشتم به خاطر اینکه امتحانات ترمه و من هیچ نه درسی، نه چیزی. تازه آزمون شبیه سازمم گند زدم. بعد به این پست برخوردم، و فهمیدم میشه یه چیزایی از خود قدیمم یاد بگیرم!! باورم نمیشه... پارسال که امتحانا حضوری بود انقدر... انقدر در جشن و سرور بودم، اونوقت موقع مجازیا دارم خرخونی میکنم؟ وای بر من! چه بر سرم آمده!

نتیجه این نتیجه گیری، شد این پست طولانی و پر و پیمون که نصف عصر رو وقت گذاشتم براش.(کلش؟ آهان از اتاق فرمان میگن کلش!)

+بابا از تعطیل شدن کلاس و *دوره* کردنا لذت ببر. دوباره ترم شروع بشه باید از زندگی انیمه شوجویی به زندگی انیمه شوننی برسی.

-اوهوم!

+بریم انیمه ببینیم؟ 

-بریم.

 

پ.ن:سلام :)

اگه تا اینجا خوندید، خدا قوت بهتون :)) باریک الله دارید.

خب، چطور بود؟ این پستا بهترن؟ یا برگردیم به پستای مفیدتر و عمیق تر؟ البته، منظورم از نظر طولانی بودنشون نیست. کلا... خودم‌نویس بهتره، یا دفترچه یادداشت «چی یاد گرفتم ها»؟

نمیدونم. 

خدایا نمی‌دونم.

 

پ.ن2:و البته، اینم نمیدونم که الان این شلم شوربا رو باید تو کدوم دسته بندی بذارم :|

(دختر با کف دست به پیشانی می کوبد)

 

1:champagne problems اسم یه آهنگ از آلبوم evremore تیلور سویفت بود، که به معنای مشکلات خیالیه، که از شادی زیاد بوجود میاد. مثل این مشکلاتی که آدمای پولدار، یا به اصطلاحی، خوشی زیر دل زده ها، دارن.

از اینجا گوش کنید.

 

 

یک آهنگ بسیییار شور جوانانه

 

پ.ن3:لعنتی. یادم رفت... باید واسش اسمم بذارممم؟؟

 

ویرایش: این پست و کامنتهایش

سرکار علیه

خوندم، خوشحالم نظرتو میگی :)ولی چه چیزی بود! همش یه درصد؟!!

ری پست چیه؟ منظورم اینکه چطور میشه که تو ری پست زدی؟ :| من قسمت سوم پستتو متوجه نشدم :دی

 

نه... اون یه درصد خود معلمه بود :|
توی شاد نمیشه نظرسنجی یه گزینه ای گذاشت، و برای دیدن جوابا باید خودت جواب بدی. اون گزینه رو اضافه واسه خودش گذاشته بود، که یعنی یا موافقید، یا معلمید :|
و ما معلم نیستیم... میدونی؟

ری پست همون repost. منظورم این بود که یادی از دو تا از پستای گذشتم کرده باشم، که به الان میخوردن. :)
آرتـــمیس -

چقدر بخش اول پست رو دوست داشتم! 

منم از کتاب الکترونیک خسته شدم*آه می کشد*دلم کتابای پرتقال رو می خواد همه دور و بریام طرفدار نشرشن بعد من تا حالا فقط یک کتاب خوندم ازشون..*هق هق* 

اول اومدم و گفتم : چه مطلب طولانی!! بعد خوندم و رسیدم به پ.ن و رسما به ترتیب اینطوری شدم : O.O @_@ *____*

یعنی یه جوری داری مقایسه می کنی با قبلا؟ 

وایی!.......

چرا انقدر خوشم اومد؟ ಥ_ಥ

بخش اول پست هم تو رو دوست داشت D:
وای خدا... من نمیدونم چرا..فقط نمیتووونم کتاب الکترونیکی غیر فن فیکشن بخونم. باشگاه ها بازن، اونوقت کتابخونه ها رو بستن و نمیتونیم بریم حداقل یه جلد برباد رفته بگیریم (گریه شر شر)

عامم.. آره. میدونی من پستای اولم همه اینطوری بود. یعنی قروقاطی و طولانی. بعد سعی کردم تیکه تیکه بکنمش. مثلا یه پست طولانی رو سه بخش میکردم، هرکدوم با یه موضوع خاص، بعد انتشار آینده میکردم با چند روز فاصله، که مردم قاطی نکنن...

الان اینطوری بهتره؟
Nobody -

کاش منم بتونم دوباره بداهه بنویسم. نمیشه ولی :( وقتی می خوام بنویسم هی به این فکر می کنم که نکنه حرفام باعث سوءتفاهم برای یه عده ای بشن، و خب، بخاطر همین دیگه توی بیان نمی تونم بنویسم.

و آی که من چقدر می فهمم خواستن یه کتاب کاغذی رو. من یه ساله که جز کتابای درسیم، کتاب کاغذی دستم نگرفتم...

 

پ.ن: من هرجفت پستات رو خیلی خیلی دوست می دارم. هرچیزی که دوست داری بنویس =)

سوتفاهم؟ آخه برای کی؟ یعنی قبلا اتفاق افتاده که سوتفاهم بشه... +_*
میدونم هیچ فایده ای نداره به یکی بگی مهم نیست بابا... بنویس هرچی دل تنگت میخواد. به همه این نصیحتو میکنم، ولی خودم رطب میخورم...
فقط خب... همیشه میتونی نظراتو ببندی و با آرامش چند تا بداهه بنویسی و تا دوباره گرم بشی...
منم قول میدم بیام خصوصی کامنت بذارم که دل تنگی بعد از پست نظر بسته بهت دست نده D: (به من خیلی دست میده)

هق..
فقط هق...

پ.ن:پس مینویسمم!! (مشت رو به هوا)
سین دال

خیلیم قشنگ بود

خوندن اینجور پست ها رو دوست دارم :)

 

چه عنوان خوبی براش پیدا کردی....

 

 

 

از سیمین دانشور فقط یه داستان کوتاه خوندم اسمش یادم نیست ولی تک تک جملاتش رو یادمه یادش میفتم گریه ام می گیرم :(...

 

نشر پرتقال انصافا خوب کار میکنه همه رو طرفدار خودش کرده :/ من هی میخوام باهاش لج کنم ازش بدم بیاد نمیشه :/

فقط مشکل اینطور پستها اینه من نصف حرف هام یادم رفت :/ نمدونم چی میخواستم بگم :/

ممنون و خدا رو شکر :))) خیلی استرس داشتم از پست کردنش...

^__^

داستان کوتاه خیلی داره... و این کتابه همه رو انقدر قشنگ توصیف کرده که میخوام جیغ بزنم و برم کتابفروش رو از خونشون بدزدم و ببرمش کتابفروشی درو برام باز کنه، بتونم برم بخرمشون!!!

منم خیلی سعی کردم بهشون انگ دزد و رانت خوار و تجاری و اینا بچسبونم...نشد -__- خیلی خوبن.

برای بعضی پستای طولانی یادداشت برداری روش خوبیه D:
یاسمن گلی:)

سیمین و جلال فوق العاده بودن :)

من یه مستند دیدم از اون ها که عشقی که بینشون بود رو به زیبایی نشون میداد❤️

منم عاشق کتاب خوندن هستم بخصوص کتاب باید کاغذی باشه:) 

واقعا زوج دوست داشتنی بودن.. مخصوصا اون دوران که پشت سر همه نویسنده های بزرگ حرف بود، این دو نفرن انقدر خوب بودن که هیچکس نمیتونست براشون حاشیه بسازه.
وای مستند هست دربارشون؟ برم بیابمش!


آرتـــمیس -

من قبلا رفتم پست های قبلی طولانیت رو خوندم :دی 

آره فکر خوبیه .من عاشق این جور پست هام*-^

 

@سین دال 

دقیقا! الان من یه چیز *مهم* می خواستم بگم ولی یادم رفت:/ 

وای (سرخ شدن) اونا مایه شرم و امید من هستن...
دوستشون دارما... ولی خیلی ناشیانن :|
ولی خدا رو شکر :)

یادت اومد بگو D:
Violet J Aron ❀

خب در حال حاضر همش رو نخوندم D:

ولی از اون پست های خیلی باحاله و به مود من میخوره!!!

باید اعتراف کنم که من فقط بداهه نویس خوبی ام. وقتی یه صحنه از داستان رو خیلی توی ذهنم مجسم می کنم، این قدر در قالب تصویر قرار می گیره که دیگه نمی تونم با کلمات بیانش کنم.

 اما بداهه نویسی؟ این شغل منه اصلا!

اگه بهم میگفتن یه داستان عاشقانه ی سه صفحه ای (توت فرنگی ها) یا یه داستان کوتاه درمورد اعداد(پست صدتایی شدنم) بنویس، کلی خودزنی می کردم و هیچی نمینوشتم:/

اما چون از قبل خیلی بهش فکر نکرده بودم و کلا از هفت دولت آزاد بودم، بداهه نویسی کردم و از نتیجه هم تقریبا راضی بودم:))

انشانویسی هم که کلا کابوس منه!!! D:

D:
دقیقا دقیقا! منم همینم! یعنی مثلا همه داستانو تصور میکنم... بعد وقتی میخوام همون تصویره رو با دقت و مرتب بنویسم و از اول تا آخرشو میدونم... می هنگم :/

حالا که بحثش شد...
یه شوالیه ای با اسب سفید بیاد سه تا انشا ننوشته منو بنویسه...  ":)
Violet J Aron ❀

از همین پست ها بذار من بیشتر می دوستم:))

یه جورایی احساس خودمونی دارم باهاش.

الان حس کردم دارم با هلن قدیمی حرف میزنم. اون موقع ها که نه  میدونستیم بیان چیه و نه وبلاگی داشتیم و محفلمون زندگی پیشتاز بود:)))

وای خدا رو شکر! این شد حدود چهار نفر... پس دیگه ترس از انتشار بی ترس از انتشار!!! پیش به سوی چرت و پرت نویسی!!!

هلن قدیمی... :)
چه دوران خوبی بود (آه سرد) حس می کنم پیر شدم!

+ولی من وایولت جدید رو بیشتر درک میکنم...
پستها... یه چیزی دارن که داستانا ندارن(البته برعکسشم هست) 
زهرا یگانه

پ.ن. وی که به تازگی کتاب بربادرفته را از کتابخانه به امانت گرفته خرامان خرامان که با کمی حالت فخرفروشی زیرپوستی همراه است؛ از صحنه خارج می شود. 

پ.ن: هععی >_<
یادمه بچه بودم، کلاس چهارم مثلا، بعد با هزار بدبختی همه جلداشو از تو کتابخونه قر و قاطی شهرمون پیدا کردم و شپلق آوردم گذاشتم رو پیشخون... 
و مادر گرامی یه نگاه بهش کرد، و 
گفت:«بذار سر جاش.مناسب سنت نیست.» 
:|
عقدش از اون موقع مونده در دلم...

+مگه کتابخونه ها بازن؟؟؟ *_*
Nobody -

آره پیش اومده. :") ناراحت هم شدن گاهی اوقات.

گفتی تا دوباره گرم بشی... و به این فکر کردم که نکنه واقعا اگه بداهه بنویسم گرم بشم بلاخره؟ :)) حتما می رم سراغش. و بیخیال بقیه بابا.

وای T^T آریگاتو T^T (من چرا فکر می کنم وقتی کسی کامنتارو بسته یعنی دیگه دوست نداره کسی چیزی دررابطه باهاش بگه؟ :| من خودمم دلم تنگ می شه، ولی حس می کنم بقیه همچین احساسی ندارن. الان شوکه شدم حقیقتا. تفاهمم...)

 

@وایولت

آرههه! این احساس خودمونی خیلی خوبه. منم احساس نزدیکی می کنم با نویسنده بعد از خوندن اینجور پستا.

وای...
:(
کاری که نمیشه کرد.. میشه؟

آوره آوره!! پلاس آلترا!

بعضیا قبلا گفتن که کامنت بسته است یعنی نمیخوایم چیزی بشنویم... معمولا وبلاگای معروف و پرمخاطب...
ولی خب... من دوست دارم! و یکی دیگه هم دوست داره!
خدا رو شکر!
یاسمن گلی:)

امیرعلی ق مستندشو ساخته نمیدونم میشناسیش یانه. تو

پیج اینستاش هست

باید برم بگردم 🤔
Lee. NarXeS(:

بعد از نوشتن فراموشش کنیم؟

اممم

به نظرم من خودمو بکشمم نمیتونم !!

نه، بعد از خوندن. مثلا متن انقدر جذاب باشه که خواننده دیگه فراموش کنه *متن* بوده... مثلا روان و راحت تو ذهنش پیش بره.
وگرنه منم نمیتونم چیزایی که نوشتمو فراموش کنم! هیچکی نمیتونه!
Violet J Aron ❀

جدی؟ خب فکر کنم به خاطر خوندن پست هامه که درکم میکنی:))

آره :)))
عشق کتاب

چرا من فکر کردم برای این کامنت گذاشتم؟ :/

خیلی... خیلی قشنگ بود=")

یعنی سبکشو دوست داشتم، این پیوستگی نداشتن پستات به نظرم خیلی قشنگش کرده=) من که خیلی خوشم اومد و این نوع مدل پستاتو بیشتر دوست دارم=))

وای!!
(چشم نگران خانم ویزلیانه)
 گفتم سودوکو حل کن کردی؟؟!

(نفس راحت)
این... خیلی خوبه. :)))
خیلی ممنون که دوست داری :) خیلی مسخره به نظر میاد... ولی... واقعا ممنونم!! این دو تا پست آخر ذهنمو درگیر کرده بود و خیلی براشون استرس داشتم...

نه واقعا اینجوری نمیشه.
باید همه کسایی که این بار سنگین رو از دوشم برداشتن رو پیدا کنم و با نودل و دانگو حسابی جبران کنم!
اوهوم!
Moony :)

این پستا عالین هلن.

هیوکا@_@

 

خوشحالم که خوب از آب دراومدن D: 

آررررههه (ذوق)(ذوق)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan