هزاران زندگی

  • ۲۱:۴۷

گفتند:«کسی که کتاب می‌خواند هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می‌کند، و کسی که هرگز کتاب نمی‌خواند، فقط یک زندگی را.»

 

 

من از وقتی خواندن یاد گرفتم، زندگی کردن را شروع کردم. هزاران زندگی را زندگی کردم. آن هم نه یکی یکی. داستان ‌ها که مرتب توی صف منتظر زندگی شدن نمی ایستند. زندگی ها به من هجوم آوردند. با هر کتاب، کمِ کمش چهار داستان تقلاکنان خودشان را در روحم جای دادند، و همانجا ماندند. نرفتند. لایه های جدید، زندگی های جدید رویشان را گرفت، ولی همیشه همان زیر ماندند. تپه شدند. فسیل تشکیل دادند. قالب های خارجی و داخلی، نفت شدند، گاز شدند.

خود هفت ساله من، از آن روزی که رسما خواندن یاد گرفتم، شروع کرد به تحلیل رفتن. محو شدن. نه ناگهانی. همین زندگی ها آرام آرام رویش جمع شدند. خود هفت ساله من، خود هفت ساله نماند. بزرگ شد. زیر تپه زندگی های دیگر دفن شده بود، برای همین از یکجایی به بعد رنگ نور را ندید. هرجا که چشم میچرخاند، زندگی های دیگر بودند. شخصیت ها، داستان ها، دنیاها...

دیروز که داستان دیگری میخواندم، زندگی دیگری را زندگی می کردم، فهمیدم که چرا دلم نمیخواهد زندگی کنم.

من قبلا هزاران زندگی را زندگی کردم. هزاران زندگی رنگارنگ تر، شوق بر انگیزتر، دراماتیک تر، پرهیجان تر.

چرا باید این زندگی را بخواهم؟ چرا کسی که هزاران زندگی را زندگی کرده، باید دلش یکی دیگر هم بخواهد؟ 

 

گفتند:«آن زندگی ها داستان بودند. خیال بودند. این زندگی واقعی است. هیچ چیز زندگی واقعی نمی‌شود.»

راست گفتند. فقط.... مشکل این است که من دیگر هزاران زندگی را زندگی کردم. زندگی واقعی، با همه مزه هایش، با همه رنگ های حقیقی ترش، با همه شور جوانیش، گم شده. نه اینکه دیگر دوستش نداشته باشم، نه اینکه دلم را زده باشد، فقط گمش کردم. هرچه میگردم، هرچه لایه های زندگی ها را کنار میزنم تا به واقعیت برسم، تا به سطح زمین برگردم، نمی‌شود.

تا از یک زندگی بیرون می آیم، زندگی دیگری جلویم را میگیرد. در آغوشم میگیرد، برایم قصه میگوید. به حرف هایم گوش می دهد، بهم ایده میدهد. تا حواسم پرت است، شاخه های سبز و سیاه تله شیطان، می‌کشندم پایین و پایین و پایینتر. گرم حرف زدنم و نمیفهمم، که دوباره برگشتم همانجایی که شروع کرده بودم. بین زندگی هایی که جمع کرده ام. بین دوست، هم‌بند و زندانبان هایم.

 

گفتند:«کسی که کتاب نمیخواد، فقط یک زندگی را زندگی می کند.»

ولی مگر همین یکی کافی نیست؟

از اول قرارمان همین یک دانه بود، نه؟

 

شاید تقصیر همین هزاران زندگی است، که انقدر نسبت به زندگی خودم، زندگی ای که به نامم زده اند و سهمم بوده، بی اشتیاقم.

Maglonya ~♡

ینی اونایی که کتاب مینویسن... دارن زندگی به وجود میارن... آره؟!

 

 

+قبلا خودم بهش فکر کرده بودم... بااین وجود نمیدونم چرا اینقدر تخت تاثیر قرار گرفتم((=

آره...
این به شدت منو به وحشت میندازه. چون... زندگی درست کردن که کار هرکسی نیست...
هست؟


+شاید باید از یه زبون دیگه میشنیدیش :))
Nobody -

«شاید تقصیر همین هزاران زندگی است، که انقدر نسبت به زندگی خودم، زندگی ای که به نامم زنده اند و سهمم بوده، بی اشتیاقم.»

 

صیم، صیم، صیم.

کل پستو به خاطر همین یه جمله نوشتم..:):

Violet J Aron ❀

این قشنگ ترین چیزی بود که میتونستم توی این استرس حضوری یا مجازی بودن امتحانات بخونمش:))
واقعا ممنون!!

 

می دونی، ذهن من اصلا دست از دنیایی که واسه تاج شکسته ساختم بر نمی داره. دائم منتظر یه فرصته تا شخصیت ها رو بیاره و روابطشون رو توی ذهنم گسترش بده.

و جالب اینجاست این قدر خیال پردازی کردم که قوه ی تخیلم زیادی قوی شده. چند شبه خواب هام زیادی جزئیات دارن و خیلی عجیبن. میخوام از حس و حالشون توی داستانم استفاده کنم (حداقل توی ذهنم)

ولی اون قدرها هم قشنگ نیست....درست مثل تو، نمی تونم از بوته ها و خارهایی که توشون گیر افتادم بیرون بیام. این رویای شیرین آروم آروم داره واقعیت رو به کابوس محض تبدیل میکنه.

 

 

صدتا لایک به این پستت!!!

با کامپیوتر که بیام باید لینکش کنم:))

چقدر عجیب!
من خودم هرچی بیشتر میخونم پسته رو بیشتر استرس میگیرم.. خیلی خوبه که استرس یکی دیگه رو کم کردم :)


من هم شب تا صبح دارم به داستانام فکر میکنم. و صبح تا شب. و این حس بدی بهم میده. فکر کن دارم به ایده داستان ایکس فکر می کنم، بعد ایده داستان ایگرگ و زد میان تو ذهنم. بعد یهو متوجه یه نکته ای تو داستان ایکسم میشم، که باعث میشه یه نکته ظریف و درونی از شخصیت ایکس پریم کشف کنم که هیچ کدوم از طرفدارا نتونسته بودن.. بعد یهو میفهمم که اهه... ایکس پریم چقدر داستانش شبیه بی‌ه از هری‌پاتر. صفحه اسکای روم رو مینیمایز میکنم که ببینم کدوم نویسنده زودتر نوشته داستانشو و کدوم از رو کدوم تقلید کردن.. که میبینم همزمان بودن. بعد ذهنم شروع میکنه یه فن فیکشن سول میت طور مینویسته برای نویسنده داستان الف و ب....

اینطوری :|


وای!!!!
تنها چیزی که داره از نظر عاطفی سالم نگهم میداره اینه که چرت و پرتام یه جایی لینک شدن!!! :))))
زهرا یگانه

فیلم شب های روشن ِ فرزاد موتمن، یه جا مرد داستان می گه فایده ی خوندن ادبیات چیه؟ وقتی نمیتونی در زندگی پیاده ش کنی؟ دختر میگه فایده ش همینه، ما ادبیات میخونیم که فقط یکم بتونیم زندگی مون رو بهش تبدیل کنیم. (جمله های دقیقشون رو یادم نمیاد.)

می دونی؟ یه جایی آدم از اون صفت Have head up in the clouds مجبوره بیاد پایین و با واقعیت زندگی رو به رو بشه. چقدر هم که قبول کردنش سخته، اما اگه بتونه بپذیره کم کم می تونه چیز هایی که دوست داره رو از داستان ها و خیال ها در زندگی خودش پیاده بکنه. (تبدیل حرف و خیال به عمل و واقعیت)
گم نشو تو فکر پرواز، وگرنه میلیون ها بچه در سراسر دنیا هنوز منتظر نامه ای از مدرسه ی جادوگری هاگوارتز هستن.

فکر کنم باید ببینمش... جمله زیبایی بود.
من خودم این تعریف رو بیشتر دوست دارم:«ادبیات گریزی است، نه از زندگی، بلکه به سوی آن.»

آره... من میدونم باید از تو ابرا بیام رو زمین خودمون... فقط مشکل اینه که نمیشه. هر روز خودمو نفرین میکنم که امروزم نتونستی.. امروزم گول زندگی های رنگارنگ خیالی رو خوردی...
و فکر می کنم که اصلا ارزششو داره؟ پایین اومدن از ابرها...؟

Stella =]

این زیادی قشنگ بود هلن ... =")))

زبونم قاصره ...

استلاچان :)))

ممنون که خوندی :)
Maglonya ~♡

شاید به خاطر همینه که هر کسی نمیتونه نویسنده شه چون هرکسی نمیتونه زندگی به وجود بیاره...

 

 

+عام...

با توجه به کامنت نوبادی((=

صیم همون same عه. منظورش اینه که موافقه دیگه^^

آره. متاسفانه :(:

+وای! که اینطور!
 خیلی ذهنمو درگیر کرده بود @_@
زهرا یگانه

اقتباس ِ ایرانی از داستان شب های روشن داستایوفسکی هست. ببین، فکر کنم خوشت بیاد. همین روزا شاید منم دوباره ببینم، آخه قابلیت چند بار دیده شدن داره. 

نمی دونم! واقعا آدم مناسبی برای جواب دادن به این سوال نیستم، چون خودم تا وقتی مجبور نشدم(اجبار ِ اجبار ِاجبار!) سرم رو از آسمون بر نداشتم و هنوز هم وقتی عرصه برم تنگ میشه، از داستان ها به عنوان راه در رو استفاده می کنم و  هنوز هم منتظرم یه روز از هاگوارتز برام نامه بیاد.

فقط یه گوشه ی ذهنت داشته باش که لازم نیست زندگی واقعی هم اینقدر رنگارنگ باشه، همین. اون موقع وقتی زمان پایین اومدن سر رسید آسیب نمیبینی. 

نمی دونم شرایطتت چه طوره ولی درگوشی هم بذار یه چیزی بهت بگم..  از الان زوده، فکر کنم با توجه به سن ُ سالت هنوز وقت داشته باشی.. حالشو ببر. 

حتما حتما میبینم.

من هم فعلا منتظرم که اجباره بیاد. به قول شما به توجه به سن وسالم.. واینکه هنوز اجبارها سر نرسیدن...
فعلا لذتشو میبرم. البته، این باعث نمیشه که هی به این فکر نکنم که اگه سرمو از تو ابرا زودتر بیرون بیارم بتونم آماده بشم برای  خیلی مشکلاتی که در آینده قراره سر راهم سبز بشن...
ممنون :) بابت کامنت.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan