Harm

  • ۲۳:۲۹

ساعت نه و بیست دقیقه است و من زیر پتو خودمو جمع کردم. ۱۳ دقیقه تایمر گذاشتم که بخوابم/چشمامو ببندم. بستن جشم خالی کافی نیست. چون چشمام درد نمیکنن، ذهنم درد میکنه. مغزم شروع میکنه از این ۱۳ دقیقه سواستفاده کردن. برام تبلیغ و ایمیل اسپم میفرسته. بی هوا میزنم روش و میبنم ایده یه داستان جدیده. قبل از اینکه بتونم کنترلش کنم، از یه صحنه فلافی و کوچیک، تبدیل میشه به یه هیولا. شخصیت ها و انگیزه هاشون پخش میشن جلوی چشمم. همون شخصیتایی که تا حالا به پونصد شکل ممکن نوشتمشون و پیشنویسشون کردم، با انگیزه هایی نسبتا مشابه. قبل از اینکه بتونم دکمه ضربدر قرمز رو پیدا کنم، نصف داستان پخش شده و دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم که بقیشم نگاه نکنم. چشمامو محکمتر به هم فشار میدم و سرمو با فشار تکون میدم که افکار از ذهنم بریزن بیرون و مغزم خالی بشه.

نمیدونم چی میشه که ذهنم منو میبره به کامنت خجالت آوری که به نزدیک نه ماه پیش به یه نفر دادم. انقدر خجالت آوره که دلم میخواد محکم خودمو بزنم، وقتی به این فکر می کنم که اون لحظه چی فکر کرده درباره من. حتی فکر اینکه احتمالا اون کامنت الان یادش رفته آرومترم نمیکنه. به هرحال اون لحظه که اینطوری دربارم فکر کرده.

انقدر خجالت آوره که ناخودآگاه، شایدم خودآگاه، احتمالا خودآگاه، شستمو محکم گاز می گیرم. صدای شکستن استخون رو زیر دندونام میشنوم. یا حداقل، یه صدایی شبیه اون. خودم میدونم که نمیتونی استخونتو با دندون خودت بشکونی.

دلم میخواد بگم مازوخیستم، ولی نیستم. و مشکل همینه. من از درد لذت نمیبرم. حتی ازش وحشت دارم. نمیتونم درست در خودم ایجادش کنم. دلم میخواد بتونم. دلم میخواد. به خاطر بی فایده بودنم، به خاطر اشتباهاتی که مدام میکنم، به خاطر اشتباهاتی که کردنشونو تموم نمیکنم.

شاید اینطوری بتونم خودمو متوجه کنم. به کمک درد. مثل توی داستان‌ها که شخصیت اصلی، وسط خطر خوشو نیشگون میگیره، به خودش سیلی میزنه، و درد هوشیارش میکنه.

مشکل اینه که اینجا داستان نیست. مثل داستان ها نیست که بتونی انقدر محکم لبتو گاز بگیری که خون بیاد. یا اینکه رد ناخن روی پوست، تا مبارزه بعدی قهرمان داستان نمیمونه و خیلی زود ناپدید میشه. دلم میخواد پاشم و دنبال یه وسیله موثرتر بگردم، ولی یادم می افته که فقط ۱۳ دقیقه وقت دارم که ذهنمو خالی نگه دارم. همون سیزده دقیقه ای که بخش اعظمشو داشتم این پستو تو ذهنم می نوشتم.

زنگ میخوره. باران میگه دوباره میذارتش، چون کم بود زمان استراحتم. اول میخوام بگم باشه، بعد میگم نمی‌خواد. نمیدونی که کل زندگی من یه استراحت کش دار و بی معناست. این جمله اخر رو بلند نگفتم. قبلا همچین حرفایی رو بلند می گفتم. به مامان، به باران. بهشون توضیح میدادم که چرا بی معنا و بی فایده بودم اون روز،هفته،ماه،زندگی. ولی خیلی وقته دیگه لازم نمیدونم. قانع کردن مردم فایده ای به حالم نداره. حتی دردو کمتر میکنه. دردای اینطوری رو نباید تقسیم کرد. باید درونم بمونه، آروم اروم باعث تغییر بشه. شاید.

چایی می‌ریزم. بخار سفید از آب جوش پیچ میخوره و میاد بالا. از دیدنش سیر نمیشم. هر وقت چایی می‌ریزم، بلا استثنا یاد حرف معلم شیمی هفتم می افتم. معلم خوبیم نبود. نمی‌دونم چطور یادم مونده. دقیقا لحنش یادمه، وقتی گفت دستشو با بخار سوزونده. و اینکه بخار از آب جوش داغتره. من قبل از اون اینو نمیدونستم،  ولی بعد از اون هیچوقت یادم نرفت.

دستمو می‌برم بالاش. گرم و خوبه. قلقلک میده. ولی نمیسوزونه. بیشتر نگه میدارم، ولی بازم چیزی اتفاق نمی‌افته. انگار ضعیفتر از اونیه که بتونه باعث تحول درونی بشه. میدونید، از همونا که شخصیتای داستانا دارن. خیلی ضعیفه. خیلی.

فاطمه ‌‌‌‌

من واقعا نمی‌دونم اون موقعیتای خجالت‌آور، اون حرفایی که بلافاصله از گفتنشون پشیمون شدم، که بعدش فقط امیدوار بودم کسی نشنیده باشه یا فراموش کرده باشه رو چطور باید از ذهنم پاک کنم :((

من فقط به این امیدم که طرف فراموششون کرده، و هروقت منو میبینه بلافاصله اون اتفاقو یادش نمیاد :|
گربه ...

با بدن سالم راحت تر میشه فکر و تامل کرد. 

این درسته، ولی بعضی وقتا به یه تلنگر نیاز داری... که بدنت احساس خطر کنه. که بفهمه اگر این، سپس آن. اگر بی فایده باشی، به درد ختم میشه. 
ایکاش میتونستیم انقدر درد ایجاد کنم که تلنگر بشه.
Nobody -

این پستت خیلی منه.

خیلی.

خیلییی.

 

پ.ن: واقعا بخار از آب جوش داغتره؟ چه جالب. یادم نمیره دیگه :)

پ.ن2: یکی کامنت های خجالت آور، یکی حرف هایی که از دهنت درمیره. تف. معمولا هم شبا یادت می افتن.

(لبخند)

پ.ن:فردای نوشتن پست فهمیدم باید زیاد باشه تا بتونه بسوزونه.. ولی آره. بخارش داغ تره!
پ.ن2:خیلی دردناکن. در حد... فیزیکالی پینفول. 
و مشکل هم اینه که جلوگیری ازشون هم تمرین خیلی زیادی میخواد، هم در طولانی مدت فرسایندست :/
یاسمن گلی:)

نمیدونم این خواب های نیم روزی که خاصیتی دارن وقتی میدونم تایم گذاشتم که نیم ساعت بخوابم عین همون نیم ساعت مغزشم مثل ساعت فعالیت میکنه:/

اصلا مغز چیز عجیبیه. من در  کل روز انقدر فعالیت مغزی ندارم، که موقع خزیدن زیر پتوی ظهرگاهی دارم.
عشق کتاب

چقدر... چقدر قشنگ بود، مثل انیمه ها، اون پرش صحنه هاشون... =))

*به قدری بی حواس شدم که قبل از اینکه بنویسم گفتم هلن انیمه میبینه آیا؟ :/ تا مثلا درک کنه تشبیهمو؟ :// از نشونه های آلزایمره؟ *

چقدر خوب که تونستم اینطوریش کنم :) الان که دارم میخونمش احساس می کنم انقدر برش برش شد که هیچکس ازش چیزی نفهمید...
ولی ممنون :)

*D: عیب نداره. یه ذره سودوکو حل کن، ایشالله که چیزی نیست.(علامت لایک)*
Violet J Aron ❀

(نفسی عمیقی می کشد)

درک می کنم. درک می کنم هلنی!!! :((

منم میرم توی تخت تا مثلا استراحت کنم، ولی دقیقا با همین ایده ها مواجه می شم:(

چند با سعی کردم حداقل یک دقیقه، فقط یک دقیقه به هیچی فکر نکنم.

اما نمیشه. اصلا نمیشه:(

و بدتر از همه اینه که ایده هامم به درد نخورن.

 

این درد نویسنده هاس؟

(بازدم عمیقی بیروم می دهد)
هعی... وایولتا...
دردناک است دردناک. به این امید استراحت میکنم که وقتی بیدار شدم پروداکتیو و بدردبخور خواهم بود... بعد اینطوری میشه.

نه خیر!! من با این مخالفم. اگه ایده هات یه نمه هم شبیه قبل باشن، مثلا، ده درصد، *بدردنخور* نیستن.
فقط الان ذهنت کنکورزده و فرسوده است. وگرنه مثل همیشه درخشان میشن با کمی استراحت.

احتمالا :(
آرتـــمیس -

لازمه مثل بقیه بگم این پست چقدر منه؟D:

من نصف پست های وبلاگمو ساعت یک نصفه شب نوشتم. تازه میترسم چون ایده اش داغه همون لحظه بپره.

من هروقت میخوام چایی بریزم یاد یه خاطره از بچگیم می افتادم که دستم سوخت.برا همینه بعضی وقتا از چایی ریختن میترسم.

+پیوند ش کردم.

D: وای چقدر زیادیم... در خواب نویس ها!
من پارسال مینوشتم... ولی از امسال تحریم تبلت و لپتاپ شدم از نه و نیم به بعد. اون پستم که انقدر دیر فرستادم کلی دعوا شدم :|

+ (اون ایموجیه که چشماش انیمه ای و پر از آبه)
Violet J Aron ❀

منم دیشب دم خواب فهمیدم گذشته ی آرنت چی بوده. بعد از چندین ماه بالاخره تکلیفم مشخص شد!!

و الان اصلا نمیتونم درس بخونم و یه روزه که فقط دارم با گوشی تاج شکسته می نویسم و می نویسم.

البته بازم از آخرای داستان.

کلا من جلد سوم رو تموم می کنم بعد می رم سراغ جلد نخست:/

 

وایی!! تبریک میگویم!!
منم از پنج...شنبه؟ آره پنجشنبه هییییچ درس نخوندم. فقط نوشتم.
همین الانم یه پست درااااز دیگه نوشتم... چهار ساعت طول کشید :|

D:
آخه مزههه میده!! 
من تو گپ (این پیام رسان ایرانیه) یه گروه زدم برای خودم تنهایی، بعد تیکه های آینده ام رو اونجا مینوسم.. بعد هی میام میخونمشون و خیالبافی میکنم که کی قراره برسیم بهش!!
خیلی خیلی مزه میده!
Violet J Aron ❀

وای!!من تو نوت گوشیم می نویسم، بعد توی ایتای گوشی واسه خودم میفرستم و با ایتای کامپیوتر پیام ها رو باز میکنم و بعد از کپی پیست کردن، تبدیل می کنم به پی دی اف!!!

واییی خدا... اگه این قسمت هایی که دارم می نویسم خوب شد برای تو هم میفرستم.

تو هم اگه یه وقت از نوشته ای راضی بودی من رو بی خبر نذار:)))

 

می دونی... به نظرم اشکالی نداره اول جلدهای بعدی رو تموم کنیم. چون یجورایی این که بدونی پایان داستان قراره چی بشه خیلی به پیشبرد کتاب کمک میکنه.

 

در گوشی یک اسپویل کوچک برملا می کند: آرنت حافظش رو از دست داده و الان توی زندان معتادهاس:(((

نیم ساعت پیشم توی اینترنت سرچ کردم گلاب به روت چگونه بالا بیاوریم:/

که مثلا هر چی به خورد آرنت دادن نصف شب بره پس بده:/

بچم گناه داره!!!!

 

 

سر فرصت به پست بلندت سر میزنم. از الان خسته نباشی خواهر:)))

منم قبل از آشنایی با گوگل داکس از این حرکتا می زدم :دی ولی خب یه نسخه اندروید هم داره... که میشه مستقیم تو فایل خود داستان نوشت و نیازی به کپی پیست نیست...
البته! محیط گپ خیلی... نمیدونم انگار سرعتم اونجا بیشتره +_+
واییی! آخ جون!!!
خیلی دلم میخواد دوباره از آرنت بخونم (ایموجی چشم پر اشک)

بلی بلی...
تو این داستان جدیده خیلی بهم خوش گذشته بود. اصلا به بلاک بر نمیخوردم و داشتم به ترتیب می رفتم...
ولی برای داستان اصلی نوشتن ماجرا فرق می کنه (ایموجی متفکر)

واهای!!! بچم!
خیلی هوشمندانه است! شبیه داستان های فانتزی خارجی که از یه راه... نیمه علمی؟ حل میکنن همه چیو!

(ایموجی بازوی فیگور گرفته) :))))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan