- پنجشنبه ۴ دی ۹۹
- ۲۳:۲۹
ساعت نه و بیست دقیقه است و من زیر پتو خودمو جمع کردم. ۱۳ دقیقه تایمر گذاشتم که بخوابم/چشمامو ببندم. بستن جشم خالی کافی نیست. چون چشمام درد نمیکنن، ذهنم درد میکنه. مغزم شروع میکنه از این ۱۳ دقیقه سواستفاده کردن. برام تبلیغ و ایمیل اسپم میفرسته. بی هوا میزنم روش و میبنم ایده یه داستان جدیده. قبل از اینکه بتونم کنترلش کنم، از یه صحنه فلافی و کوچیک، تبدیل میشه به یه هیولا. شخصیت ها و انگیزه هاشون پخش میشن جلوی چشمم. همون شخصیتایی که تا حالا به پونصد شکل ممکن نوشتمشون و پیشنویسشون کردم، با انگیزه هایی نسبتا مشابه. قبل از اینکه بتونم دکمه ضربدر قرمز رو پیدا کنم، نصف داستان پخش شده و دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم که بقیشم نگاه نکنم. چشمامو محکمتر به هم فشار میدم و سرمو با فشار تکون میدم که افکار از ذهنم بریزن بیرون و مغزم خالی بشه.
نمیدونم چی میشه که ذهنم منو میبره به کامنت خجالت آوری که به نزدیک نه ماه پیش به یه نفر دادم. انقدر خجالت آوره که دلم میخواد محکم خودمو بزنم، وقتی به این فکر می کنم که اون لحظه چی فکر کرده درباره من. حتی فکر اینکه احتمالا اون کامنت الان یادش رفته آرومترم نمیکنه. به هرحال اون لحظه که اینطوری دربارم فکر کرده.
انقدر خجالت آوره که ناخودآگاه، شایدم خودآگاه، احتمالا خودآگاه، شستمو محکم گاز می گیرم. صدای شکستن استخون رو زیر دندونام میشنوم. یا حداقل، یه صدایی شبیه اون. خودم میدونم که نمیتونی استخونتو با دندون خودت بشکونی.
دلم میخواد بگم مازوخیستم، ولی نیستم. و مشکل همینه. من از درد لذت نمیبرم. حتی ازش وحشت دارم. نمیتونم درست در خودم ایجادش کنم. دلم میخواد بتونم. دلم میخواد. به خاطر بی فایده بودنم، به خاطر اشتباهاتی که مدام میکنم، به خاطر اشتباهاتی که کردنشونو تموم نمیکنم.
شاید اینطوری بتونم خودمو متوجه کنم. به کمک درد. مثل توی داستانها که شخصیت اصلی، وسط خطر خوشو نیشگون میگیره، به خودش سیلی میزنه، و درد هوشیارش میکنه.
مشکل اینه که اینجا داستان نیست. مثل داستان ها نیست که بتونی انقدر محکم لبتو گاز بگیری که خون بیاد. یا اینکه رد ناخن روی پوست، تا مبارزه بعدی قهرمان داستان نمیمونه و خیلی زود ناپدید میشه. دلم میخواد پاشم و دنبال یه وسیله موثرتر بگردم، ولی یادم می افته که فقط ۱۳ دقیقه وقت دارم که ذهنمو خالی نگه دارم. همون سیزده دقیقه ای که بخش اعظمشو داشتم این پستو تو ذهنم می نوشتم.
زنگ میخوره. باران میگه دوباره میذارتش، چون کم بود زمان استراحتم. اول میخوام بگم باشه، بعد میگم نمیخواد. نمیدونی که کل زندگی من یه استراحت کش دار و بی معناست. این جمله اخر رو بلند نگفتم. قبلا همچین حرفایی رو بلند می گفتم. به مامان، به باران. بهشون توضیح میدادم که چرا بی معنا و بی فایده بودم اون روز،هفته،ماه،زندگی. ولی خیلی وقته دیگه لازم نمیدونم. قانع کردن مردم فایده ای به حالم نداره. حتی دردو کمتر میکنه. دردای اینطوری رو نباید تقسیم کرد. باید درونم بمونه، آروم اروم باعث تغییر بشه. شاید.
چایی میریزم. بخار سفید از آب جوش پیچ میخوره و میاد بالا. از دیدنش سیر نمیشم. هر وقت چایی میریزم، بلا استثنا یاد حرف معلم شیمی هفتم می افتم. معلم خوبیم نبود. نمیدونم چطور یادم مونده. دقیقا لحنش یادمه، وقتی گفت دستشو با بخار سوزونده. و اینکه بخار از آب جوش داغتره. من قبل از اون اینو نمیدونستم، ولی بعد از اون هیچوقت یادم نرفت.
دستمو میبرم بالاش. گرم و خوبه. قلقلک میده. ولی نمیسوزونه. بیشتر نگه میدارم، ولی بازم چیزی اتفاق نمیافته. انگار ضعیفتر از اونیه که بتونه باعث تحول درونی بشه. میدونید، از همونا که شخصیتای داستانا دارن. خیلی ضعیفه. خیلی.