سُک‌سُک گنده تخم مرغی

  • ۲۱:۱۸

خوشم نمیاد بگم به خاطر محیط بوده، یا چه میدونم، انتظارات بالای خانواده. چون نبوده. اگه هم بوده، من احسساسش نمیکنم. پس بهش باور ندارم. پس گفتنش دروغ محسوب میشه. پس نمیگمش.

به احتمال زیاد، زودتر بزرگ شدن من، به خاطر خودم بوده. چون میدونید، از این جمله:«بچه های بزرگتر زودتر بزرگ میشن.» هم زیاد خوشم نمیاد، اگرچه، طبق شواهد و مدارک، شاید از تاثیر محیط یا خانواده درست تر باشه. بچه بزرگ تر بودن.

زودتر بزرگ شدنم، احتمالا به خاطر این بوده که میخواستم سقفم رو بسنجم. یعنی، کنجکاوانه همینطور بالا و بالاتر رفتم، چیزای بیشتری یاد گرفتم، محدودیت ها رو امتحان کردم. نمیدونم چرا از بچگی تمایل به کم و محدودیت داشتم. مثلا دیدید یه سریا همیشه برنج رو کم میذارن از ترس اینکه زیاد بیاد و بریزیم دور، و یه سریا همیشه زیاد میریزن از ترس اینکه کم نیاد؟ خب من جزو گروه اول بودم در همه چیز. همیشه برنجا رو یه ذره کمتر میریختم، چون فکر می کردم با کم برنجی میشه کنار اومد، ولی با حیف و میل نه. با یه ذره کمتر سیر شدن میتونن کنار بیان، ولی با ضربه بزرگی که این برنجای دورریخته شده در دراز مدت به اقتصاد خانواده میزنن، نه. حتی بعد چند بار برنج کم آوردن و غر زدن های مادر گرام، نه تنها یاد نگرفتم که یه ذره بیشتر بریزم، بلکه حتی هنوز اعتقاد دارم که با یه ذره کمتر برنج تو قابلمه و شکم، چیزیت نمیشه.

آره. میگفتم. از بچگی به این باور داشتم که سختی رو اگه تحمل کنی، دربرابر آبدیده میشی.(اگرچه بعدا یاد گرفتم از نظر علمی هم، درد مثل گرما نیست که بعد یه مدت بهش عادت کنی.) کارای مسخره زیاد میکردم. مثلا با اینکه درسو بلد بودم و چشم بسته هم میتونستم کامل بشم، چند بار میخوندم. نه به خاطر اینکه استرس داشتم. به خاطر اینکه باید به درسای سخت عادت کنم. یا اینکه از کلاس سوم به بعد تو مدرسه چیزی نمی خریدم. همه دو هزارتومنی ها رو، که بعدا به خاطر تورم شدن پنج هزار و ده هزار تومن، اردیبهشت ماه می بردم نمایشگاه کتاب و نفله میکردم. مامان اول تعجب ‌کرد که اینا رو از کجا آوردم، ولی بعد فهمید. به طرز عجیبی دوست داشتم بهم بگه چه قدر مستقلم، چقدر خوبم، چقدر اقتصادیم، ولی خیلی کم می‌گفت. شایدم تو ذهنش اینا رو میگفته و من نمیدونم. شایدم به اندازه کافی میگفته، ولی من بیش از حد تشنه توجه بودم که برام کم بوده.

برای همین بعد یه مدت برام آزاردهنده شد اینکارا. مخصوصا وقتی باران اومد. وقتی باران اومد، فهمیدم اون چیزایی که نخریدم، اون چیزایی که خودم خریدم، اون پارکایی که به خاطر سرشلوغ بودن مادرگرام از خیرشون گذشتم، اون قرارایی که با دیانا نذاشتم، همشون رو میتونستم داشته باشم.

حالا نه اینکه چیز مهمی هم باشه(باشه‌باشه‌باشه‌باشه) این چیزا، ولی فکر اینکه باران اینا رو خیلی عادی می‌دونه و می‌گیره میره رو اعصابم. این حس که الان دارم، احتمالا(مسلما) حسودیه. چون میبینم خانواده اون چیزایی که من میخواستم و خودم ازشون گذشتم رو بهم میدادن. میبینم اون انتظارای بیش از حدی که ازم داشتن همش تقصیر خودم بوده، چون خودم از خودم انقدر انتظار داشتم. شایدم این انتظارای خانواده است که کم کم قبولشون کردم.

هرچی هست، این گرویینگ آپ زودهنگام تقصیر خودمه.

حتی شایدم زودهنگام نباشه(حتی خیلیم دیر باشه) و در برابر گرویینگ آپ باران زودهنگام به نظر میاد. احساس میکنم نباید انقدر زود، انقدر زیاد خودمو بزرگ میکردم. نمیدونم قابل درکه یا نه... مثلا وقتایی که باران بچه بازی در میاره(که عادیه. باید دربیاره) و کاراش با عقل من جور در نمیاد، مثل پیرزنای غرغرو میشم و قشنگ حس میکنم چیزایی که میگم و کارایی که میکنم، برای یه نوجوون نباید باشه. به خودم نهیب میزنم که:«پس حس و حال جوانیت کو؟ پس ریسک پذیری و خطر کردن که مخصوص بهار جوانیه کجاست؟ چرا انقدر آدم بزرگونه ای.» 

بعد مشکل اینه که در یه سری موارد بچه میشم؟ همون ماجرای سر تو آسمون بودن و اینا... 

شاید دارم بزرگش میکنم و عادیه؟

هعی.

ندانم.

 

 حتما براتون سوال شده که چرا چند پست قبلی دارم ناله میکنم. راستش، این ناله ها خیلی وقته تو ذهنم هستن و رسوب کردن، بعد هم تو زندگی واقعی، و هم تو اینترنت ازشون فرار میکردم. نگاه اگه بکنید، از پست SUICIDAL به قبل به شدت منفعل بودم و سرم تو کار خودم بود و برای خودم انیمه‌مو میدیدم.

ولی الان ، فقط برای یه مدت کوتاه، دلم میخواد این حرفا رو، هرچقدر بچگونه، هرچقدر بی معنی، فقط یه جا بزنم. لطفا قطع دنبال نزنید؟

(یا بزنید؟ اگه دوست داشتید.)

چون به زودی برمیگردم به همون همیشگی.

شایدم برم سراغ یه همیشگی دیگه؟ @_@

هر اتفاقیم بیافته و مود من به هر سمتی سویینگ کنه، اینجا دنیا آرام است :)

 

 

ویرایش:باران اومد خونه، با یدونه از این سُک‌سُک تخم مرغیای گنده، بعد داشت سر این چونه میزد که این سُک‌سُک کادوی فرشته برای اون دندونی که افتاده نبود، و همچنان بهش اون دستکش صورتیا رو بدهکارن! بعد با کلی ذوق سُک‌سُک  رو باز کرد، و با همون چیزی روبه رو شد که هر بچه ای بعد خریدن سُک‌سُکهای امروزی باهاش روبه رو میشه. 

یه ماشین، یه ژله احتمالا تاریخ گذشته، و کلی ناامیدی.

دلم نیومد به حالت چهرش بخندم، ولی خیلی اعصابش خورد شده بود.

یهو با لهجه ناشیانه اش گفت :«A lesson without pain in meaningless!» یه لبخند پیروزمندانه ناروتویی زد. «یه درس بدون درد، هیچ و پوچه! من از این سُک‌سُک، و این درد، درس بزرگی یاد گرفتم. اوهوم!» بعد چند ثانیه فکر، اضافه کرد:«سخنی از ادوارد الریک.»

دنیا کلا جای عجیبیه. @_@

خیلی عجیب. @_@

خیلی خیلی...

آرتـــمیس -

وای...

چرا یهو دلم خواست کل متن رو از زبون خواهرت بنویسم؟@_@ اشکالی نداره؟D:

#سازمان_خواهر_کوچکتر_ها D:

نهه اصلا چه اشکالی؟ خیلیم خوب و عالی!
شبیه این فن فیکشن ها که براش فن فیکشن می نویسن D:
)دست زیر چانه منتظر خواندن آن متن(
تاکی تاچیبانا

منم میخوام یه پست بنویسم که احساس میکنم دارم مثل کودکی خودم میشم :)

وای خیلی دوست دارم اون پستو بخونم D":
Violet J Aron ❀

هعییی. بچگی.... اتفاقا اعضای خانواده ی ما هم که درمورد نسل جدید حرف میزنن میگن اینا اصلا بچگی نمیکنن!!

ولی شاید باورت نشه که من به این بزرگ شدنت دارم حسودی میکنم. می دونی، این که زودتر پخته تر بشی معنیش اینه که زودتر توی نویسندگی به نتیجه میرسی. و اگه دقت کنی من توی همه چیز همیشه چند قدم عقب تر از توام. درحالی که سه سال ازت بزرگ ترم و نباید این طوری باشه:((

 

داشتم نقل قول اد رو میخوندم هی میگفتم چقدر آشناست:/


باران چندسالشه؟ گفته بودی یه برادر بزرگ تر هم داری؟

نمیدونم... شاید نسل قبلی ما هم دردسر و سختیای خودشونو داشتن؟ هعیی
نه واقعا... اینطوریام که تو میگی نیست.  یعنی حس... پخته شدن و بیشتر بلد بودن ندارم. بیشتر حس پیر و غرغرو شدن دارم... :| حتی شاید بزرگ بودن نباشه، و فقط شخصیت درب و داغون منه :/

D:

کلاس پنجمه. همم.. گفتم؟ احتمالا اونی که تو میگی پسرخالمه، که بهش میگم داداش و اینا...؟


سین دال

به طرز عجیبی می فهمم چی میگی...

 

 

بچه بزرگتر بودن خیلی وقتها خوب نیست...

پس واقعا بچه بزرگ بودن تاثیر زیادی داشته :(:
الان ازکامنتا میفهمم :)
Nobody -

ولی من همیشه از این پستات استقبال می کنم چون همیشه خیلی خوبن :)

 

سخنی از ادوارد الریک؟... فول متال دیده؟... یا شنیده و یاد گرفته؟ O.O

خوبی از خودتونه :*))

یه جاهاییشو با من نگاه کرده، ولی من اینو خیلی تکرار کردم تو خونه، یادگرفته D:
یاسمن گلی:)

از دید من زود بزرگتر شدنم به خاطر خانواده ام بوده 

برای هممون خانواده یه نقشی داشته... فقط بعضیامون بهش اعتراف میکنیم، بعضیمون باور نمیکنیم :(:
mochi ^-^

راستش نمیتونم خودمو بزرگ بدونم چون واقعا واقعا حس میکنم کارام خیلی بچگونست..ولی منم همین اتفاقات برام افتاده..
وقتی به داداشم نگاه میکنم من زیادی بزرگ میزنم و زیادی شبیه یه پیرزن غرغرو ام(من هم خواهر بزرگم:) )و من هم کسی بودم که همیشه پول تو جیبیاشو جمع میکرد که بتونه خودش به تنهایی کتاب بخره..نه اینکه به دیگران التماس کنه پول بدن بهش بره کتاب بخره..همیشه یه حس مسئولیت داشتم..با اینکه با دوتا کتاب خریدن من چیزی از بودجه خانواده کم نمیشد ولی من اینکارو نمیکردم و حالا داداشم هر روز الکی خرج میتراشه..من فلان کارو میکنم برام فلان اسباب بازی رو بخرید..همین دیروز بود یه اسباب بازی صد هزارتومنی ناکارآمد خرید:/ولی وقتی نگاه میکنم به چیزهای که من خریدم همشون چیزهای ضروری بودن!چیزهای غیرضروری رو خودم خریدم با پول هام یا اینکه کسی بهم کادو داده در غیر این صورت چیز دیگه ای نیست..
خودمم نمیدونم..شاید بزرگ شدم..شایدم نشدم شایدم هنوزم همون بچه چهارساله نق نقو هستم ولی وقتی خودمو با داداشم مقایسه میکنم حس میکنم وقتی تو سن اون بودم همیشه یه پله بالا تر از اون بودم..

آخ آخ دقیقا همین حسا که میگی رو منم دارم!
مثلا وقتی پول زیادی میده برای یه هوس زودگذر، که سریع ازش خسته میشه، اعصابم خورد میشه. بعد از اینکه اعصابم خورد شده اعصابم خورد میشه و حس میکنم حسودم :(
دقیقا دقیقا! منم همیشه سعی کردم در حد ضروری همه چیو بخرم. اصلا اینجوری خیلی برای خودمم بهتره و بیشتر دوست دارم. مثلا من هیچوقت همزمان سه تا مانتو نداشتم، همیشه دو تا بودن که نوبتی میپوشیدم، اصلا هم ناراحت نبودم، چون کلا از لباس انتخاب کردن خوشم نمیاد.
ولی در عوض، یه سری چیزا هستن که من *واقعا* و *حقیقتا* میخوام، و هیچکس متوجه نمیشه که واقعا برام مهمن و...
ای بابا.
واقعا حس غرغرو بودن دارم(داریم)
ولی غرغرو نیستیم.
واقعا نیستیم :(
آقای آبی

هوم میفهمم چی میگی :))

خودتو به زحمت می اندازی و بعدش هیچ و پوچ و حس میکنی میشد راحت تر زندگی کرد چرا من این همه سختی بکشم و اصلا این همه سختی ارزششو داره، الان من خیلی ازت بزرگترم ولی بازم جوابی براش ندارم. چون خیلیا با انداختن خودشون رو دوش خانواده بعدها هم راحت تر و گاهی حتی بهتر از تو به خواسته هاشون و... میرسن. و هیچکی نمیگه نگاه کن اگه هلن اینقدر کتاب خریده،  پول تو جیبیشو جمع کرده و....

ولی خب امام علی میگه  مرد (انسان) بزرگ بر خود سخت میگیرد مرد ( انسان) کوچک بر دیگران.... 

و شاید این ها بعدا کمکت کنه و شاید نکنه چون  درسته سختی آدم رو آبدیده میکنه ولی فرسایشی هم هست و ممکنه به اختلالات روحی منجر باشه. شاید باید آدم برای خودش در حد معقول اولویت قائل باشه‌. سخت بگیره به خودش ولی یکم کمتر ههعی.... 

 

کاملا همینه :):
پس این تا بزرگسالیم ادامه پیدا میکنه...

چه جمله خوبی. هم سخن اما علی، هم بند آخر کامنت.
از این به بعد سعی میکنم بیشتر و راحتتر برنج بریزم تو قابلمه هام :))
آرزو ﴿ッ﴾

هلنِ نوجوانِ عزیزم... :)

با خوندن پستت و نظرات بقیه، فهمیدم احساساتی که منم یه زمانی تجربه کرده بودم و باز بابتش عذاب وجدان گرفته بودم، مشترک بوده و خب کیه که ندونه این مشترک بودن، انگار از درد آدم کم می‌کنه؛ حتی اگه چند سال ازش گذشته باشه و در واقع دیگه دردی نباشه. 

:)) واقعا هم دردش کمتر شد. حداقل الان میفهمیم که بقیه، که ما میدونیم آدمای خوبین این حسو داشتن، پس ما هم به خاطر اینکه این حسو داشتیم آدمای بدی نیستیم.
:)))))))
گربه ...

نمی دونم اگه جای تو بودم چه حسی می تونستم داشته باشم، چون منم اینطوری بودم، دربرابر شرایط یه جورایی احساس مسئولیت داشتم و الانم حتی تو خریدن خیلی چیزها خساست به خرج میدم. اینطوری نیست که حس کنم هیچ و پوچه چون شرایط اون بود و منم خودمو باهاش سازگار کردم، کار درست بود. با اینحال هیچوقت یه خواهر کوچکتر نداشتم که بدونم اگه اون راحت تر از من بزرگ بشه چه حسی میتونه داشته باشه. حتما ناراحت کننده میشد.

 

 

+ بخش ویرایش ویران کننده بود:|

اون خساسته همیشه همراه آدم میمونه... بعد مشکل اینه که خواهر/برادر کوچیکتره نمیتونه درکت کنه که چرا اینجوری ای...

+آره @_@ خودمم ویران شدم!


پ.ن:هی دلم میخواد برای پست آخرت نظر بذارم، ولی نمیدونم چی بگم. از دیشب دارم به خاطرش میخندم!
آرتـــمیس -

از نکته های خواهر کوچیکتر بودن (حداقل برای من) اینه که متوجه شدم که خواهرم چجوری بزرگ شد.شاید احمقانه باشه چون من ازش کوچیکترم وا صلا منطقی به نظر نمی یاد.ولی من فهمیدم.من متوجه شدم که دیگه با من بازی نمی کنه.متوجه شدم که دیگه نمی گه : بیا خونه سازی درست کنیم.اینکه خواهرت یهو از کسی من تمام روزهایی که گفتم : کمکم میکنی انگلیسی بنویسم

و اون می گفت : نه بلد نیستم *توجه : خواهرم انگلیسیش فوق العدست* و فیلمشو پلی می کرد یادم میاد.

مسخرست.نه؟ 

شوک بزرگی بود برا من.اینکه خواهرم داشت *بزرگ* می شد.ولی به کسی نگفتم.اصلا شاید هم می گفتم! چی باید می گفتم ؟!: آبجی داره بزرگ میشه؟ 

 

آه.از متن احساسی در بیایمD:موقع خوندن پست همش فکر می کردم یعنی باران و خواهر کوچکترهای دیگه متوجه بزرگ شدن خواهراشون میشن؟:>

این پست خورشید رو خوندی؟ چند روز پیش یادم اومد که درواقع مادرم اون خورشید رو برا من کشید اما من یه نگاه به دو تا خورشید و مقایسه کردنشون فهمیدم که : این که اون نیست! و حالا که فکرشو می کنم واقعا هم نبود.:/ با اینکه خانواده کلا ما رو مستقل بار آورده ولی خب من قبول دارم که لوس ترم و خواهرم در مقابله با من چندان ادم احساسی نیست! و مثلا وقتی من اقتصادی پیش می رم خانواده به من میگن : آفرین! ولی مثلا خواهرم اقتصادی پیش می ره همونجور که گفتی چندان بهش اهمیت نمی دن...الان می فهمم..

و وایی! اون قسمت سک سک چقدررر شبیه یکی از صحنه های بچگی منهه!

 یه چیزم بگم برا خواهر و برادر بزرگترهای سرزمینم D: یادتون باشه که هرچند وقت یه بار از خواهرتون تعریف کنید.نمی دونید چه حس خوبی برا حداقل برا من داره وقتی خواهرم ازم تعریف میکنهD: یا حداقل سالی یه بار بهشون بگید "دوست دارم" یا بغلشون کنید (چیزی که تو این چند سال خیلی کم برا من اتفاق افتاده...:دی)


اول خواستم پستش کنم بعد گفتم ول کن چیز خاصی نمی گم نظرمو به خودت بگم ....*عبایش را جمع می کند و از منبر پایین میاید* 

وای!
خب راستش... من دقیقا همون خواهر بزرگترم که ریاضی و انگلیسیش خیلی خوبه ولی همیشه جواب میده:«نمیدونم.» ولی بهت اطمینان میدم، با اینکه تو چهرمون نشون نمیدیم، تو دلمون کلی عذاب وجدان میگیریم که چرا بهش کمک نمیکنم.

احتمالا بشن. ولی مشکل اینه که من از بچگی هم عجیب غریب بودم. هر بازی ای هم میکردیم بازی های داستانی بود... که زیاد بازی طور نبودن ._. احتمالا همه خواهر کوچیکترا با حسرت به بزرگترا نگاه میکنن، و برعکس :)


به نظرم با خواهرت ناروتو نگاه کنید آرتمیس چان D: رابطه ما بعد ناروتو از «کی میری دانشگاه از دستت خلاص شم؟» به «تو رو خدا هیچوقت نرووو» تبدیل شد. هم من بیشتر بهش توجه کردم، هم اون بیشتر ملاحظه منو کرد، اصطلاحی که اینجا یعنی:«بیشتر به وراجیام درباره انیمه و کتاب گوش کرد.» کلا ناروتو رابطه برادر/خواهرانه رو خیلی خوب میکنه D:

به نظرم قشنگ بود! میشد که پست بشه...
ولی ممنون :) که نظرتو گفتی. الان میتونم ماجرا رو از نگاه باران هم ببینم تقریبا :)
Maglonya ~♡

وای... من این پستو با بند بند وجودم درک میکنم...

فک کنم بهش بگن کمال گرایی! چون میخوای همه چیز تو بهترین حالت خودش باشه...

وای وای دقیقا!
کمال گرایی اون صفتیه که میتونیم به کار ببریم برای خودمون... از حسود خیلی بهتره!
آرتـــمیس -

ناروتو ببینیم؟ آخه مشکل اینکه خواهرم کلن با انیمه دیدن من مشکل داره و میگه : انیمه نبین در حالی که خودش منتظر بود فصل چهارم اتک بیاد و دانلود کنه*لبخند گیج*

چرا آخه :|
شاید یه سری انیمه خاص منظورشه.. چون از بین هر ده تا انیمه نه تاشون بی محتوا و بدمحتوان...
Ame no aoi sora

می دونی از نظر من دنیای بچه های بزرگتر یه دنیای خاصه(البته مال هر کدوم به مدل خودش خاصه ولی خب) ما بیشتر فکر می کنیم و خیلی چیزا رو در نظر میگیریم که شاید اصلا با توجه به سنمون لازم نیست و بعد بعدی که میاد دنیا به کیفشه و خونه ما به شخصه اینجوریه که تو گذشت کن بزرگتری و دیگه.......

ولی یه جورایی حس میکنم بچه های بزرگتر یکی از اصلی ترین و مهم ترین ستون های خونواده هستن که وجودشون واقعا واسه تعادل خونه لازمه

الان که فکر می کنم دلم می خواد دوباره بچه بشم و بیشتر بهانه بگیرم، من یه بچه پر انرژی بودم که زیاد به اطرافش دقت می کرد و نوه اولم بودم از طرف خونواده مادرم و یک توجه خاصی به من بود که همه شو صرف این می کردم که باهام بازی کنن و الان خب یه ذره پشیمونم چون این دومیا متفکرن و استفاده بهینه از موقعیت رو از همون اول بلدن، البته تا جایی که من دیدم این بوده دیگه نمی دونم

البته من و اون یه جورایی به خون هم تشنه ایم و از یه طرفم همه چیزمون باهمه نمی دونم چجوری توضیح بدم.........

در کل خوش به حالت خواهرت این دیالوگای تاثیر گذار یادش میمونه

این خواهر من که کلا بر عکس شخصیت خونسرد و ساکتش فقط به اکشنیات علاقه داره از معدود چیزایی خوشش میاد و بیشتر از مبارزه های این شوننا خوشش میاد تا دیالوگای ماندگار و.......🤦‍♀️

الان که این پستو میخونم، میبینم آره. ستون واقعا توصیف خوبی بود براش آمه چان. ما ستونیم... و انگار کوچیکترا سقفن که میتونن روی ما قرار داده بشن. تقصیر خودشونم نیست ها... ولی خب، کارشون از ما که باید وزنو تحمل کنیم راحتتره. حتی با اینکه بارون میخوره بهشون..
نمیدونم توصیف درستی شد اصلا یا نه *__*

تصویر خیلی جالبی از تو و خواهرت تو ذهنم ایجاد شد :))) از اون شخصیتا شد که میشه تو داستانا استفاده کرد. حالت.. خواهر کوچکتر خونسرد که فیلم های اکشن میبینه و گیم ی بزن بزن بازی میکنه، در کنار خواهر بزرگتر آنی شرلی گونه و پر احساس! 

البته این دیالوگو من انقدر تکرار کردم یادش موند. وگرنه زیاد تو بحر انیمه غرق نمیشه XD
Ame no aoi sora

اول اینکه این آمه چان خیلی به دلم میشینه😆تلاش زیادی کردم جا بیوفته تو خونمون ولی فثط همون خواهر عزیزم بعضی وقتا به کارش میبره اسم خودشم میشه آیی (Ai) و متاسفانه مال اون رو که به کار می برم ملت فکر میکنن دردم گرفته '-'.  توصیفت توصیفم رو کامل کرد به نظر من که خیلی درست و خوب از آب در اومد آفرین بهمون

اینجوری که توصیفش میکنی دقیق تره و خب همینم هس😂 واو (تو داستانا استفاده کرد!) البته اینو تو داستان خودم به کار بردم، مامانو بابام بهمون حساسن و کلی باهم مهربون تر باشید و...... ولی در آخرش ما تغییر ناپذیریم! البته هنوز درک نکردن که چطور این دختر ما با این شخصیت آروم و خونسردش انقدر از بزن بزن خوشش میاد آخه. از همه فیلمایی که میگیرم فقط اکشنا رو تا آخر باهامون میبینه و ذره ای ذوق در چهره اش دیده میشه و انیمه ها هم فقط شونن های اصیل مثل کیمیاگر تمام فلزی، ناروتو، وان پیس و..... . هر چند وقت یه بار یکم به حرفای فقط من میخنده میگم بدک نیست یکم بیشتر براش جوک بگم😂 البته اون کلا من رو جوک میبینه نسبت به خودش🙂

آهان پس منم باید انقدر حرفام رو تکرار کنم که منو با اونا یادشون بیاد😈

اسمت کلا خیلی به دل میشینه :*)) باران آسمان آبی! خیلی قشنگه :**
منم یکی از دوستامو آی-چان صدا می کنم... و دقیقا به همین دلیل خیلی طول کشید تا همه بهش عادت کنن :دی 

اوه این در طول زمان عوض میشه! اصلا.. چه معنی داره خواهرا با هم مهربون باشن! باید هی از سر و کول هم بالا بریم اصلا :دی
XD واقعا خواهر شگفت انگیزیه !
Ame no aoi sora

هوم، خیلی ممنونم^-^ من وسط تابستون به دنیا اومدم ولی همون موقع که به دنیا اومدم بارون شدیدی شروع به باریدن گرفت و سیل کوچیکی هم به راه انداخت، تا یه مدتی هر جا منو می بردن اونجا بارون میبارید تو اون تابستون! فیلمشم هس که بابام و اینا گرفتن که بهم نشون بدن وسط تابستون چه بارونی با خودم آوردم، علاقه زیادی هم به آسمون و رنگ آبی آسمانی و ملایم دارم و یه روز وقتی به اسم آکاتسوکی نو یونا نگاه میکردم این اسمه مثل جرقه اومد تو ذهنم ^-^

می فهمم منم خود به خود زیاد از بعضی اصطلاح ها استفاده میکنم که فقط بعضیا شون رو خواهرم میفهمه =)

دقیقااااا فقط بقیه همچین نظری ندارن:)

بله بله از یه نظر هایی، مثلا به خودم مغرور نشم ناروتو و کیمیاگر تمام فلزی و آکادمی قهرمانانه من و..... اون بهم معرفی کرد @_@ بعد از تعریفای زیاد اون نشستم نگاشون کردم جدی جدی بعضی وقتا یادم میره پنج سال ازم کوچیکتره

پس احتمالا مردادی هستی *-* وای چه تصادفی... منم دقیقا روز وسط تابستون به دنیا اومدم... 10 مرداد!
چه داستان قشنگی *___* شبیه انیمه هاست واقعا... پس واقعا بهت میاد!


وای *__*
عجب خواهری *___*
بچه های این دوره زمونه ترسناک شدن...
Ame no aoi sora

اوم ^-^ من 6 مردادم چه جالب! یکی از دوستام هم 10 مرداد به دنیا اومده

هوم ممنون ♡_♡ جدا؟ آره اسمم هم همونه ^-^ پدر و مادرم دیگه با وجود اون همه اتفاق واضح نمی تونستن اسم دیگه ای روم بزارن *-*

بله بله همین طوره "-"

اوه چهار روز *___*
وای انگار بیشتر از اونچیزی که فکر میکردی با خواهر من تشابه داری! خواهر منم روز تولدش بارون اومد.. ولی برای اینکه اسمش به من بیاد باران نذاشتیمش :)) الان دوست داره باران صداش بزنیم، منم تو وبلاگ بهش میگم باران!

Ame no aoi sora

فاصله کمیه *-*

چقدرم عالی ^-^

من بچه اول بودم لازم نبود اسمم به کسی بیاد D:

جالبه، من قبلا دوست داشتم اسممو تغییر بدم تا مرز عوض کردنش هم رفتیم ولی بعد پشیمون شدم و ازش خوشم اومد

خواهر من تا حالا دلش هیچ اسم دیگه ای نخواسته*-*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan