Class 777

  • ۱۶:۵۰

When I was in the hospital,
I was roomed with a schizophrenic
And she was the most general person I have ever met.
There was a boy with a long deep slit across his neck
Who told very funny jokes.
A girl who never spoke a word
Would draw the most beautiful pictures.
The boy who shook with anxiety
Could hold the most intelligent conversations
Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
Had a heart the size of the ocean.
We are not who you think we are.

وقتی در بیمارستان بودم

با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

پسری که از اضطراب می لرزید

و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.


When people choose revenge, they try to defend their acts by calling them closure and justice, but they are not. The focus of revenge creates an illusion of relief from the pain and makes you feel that you are not doing “nothing.”

وقتی مردم انتقام رو انتخاب میکنن، سعی میکنن از اعمالشون با "عدالت" صدا کردنشون دفاع کنن، درحالیکه اینطور نیست. تمرکز انتقام روی ایجاد کردن یه توهمه از راحت شدن از درد، که باعث میشه احساس کنی "هیچی" انجام نمیدی.(یعنی یه کاری میکنی.)


People use the glass of water game to describe how others perceive the world. Half full and you’re an optimist who’s ready to take on the day. Someone who sees things half empty is a cynic and focuses on the negatives.

I don’t think this is a good way to judge how people see the world. This method has flaws. What if the cup was full of gross liquid?

مردم از مثال لیوان آب برای توصیف نگاه دیگران به دنیا استفاده میکنن. نصفه پر، و تو یه آدم خوشبینی که آماده شروع روزتی. نیمه خالی، یه آدم منفی بافی که روی چیز های منفی تمرکز میکنه.

من فکر نمیکنم که این راه خوبی برای قضاون نگاه مردم به دنیا باشه. این روش نقص هایی داره. مثلا، چی میشه اگه لیوان پر از لجن باشه؟


My long time friend Shadow once asked me “Why read the book when you’ve already watched the movie?” My answer was immediate, “Well, why breathe when you know that you’re going to die?” We thought this was hilarious, but it’s one of those things that is funny, but it is also like one of those big a questions. Why breathe? Why live? Why do anything? I kind of have an answer. It’s not some super inspirational reason, like “because it’s the right thing.” I’m going to say that it’s the same reason you run into a rope maze attempting to get out first.

دوست قدیمی من یه بار ازم پرسید "چرا کتاب میخونی وقتی قبلا فیلمو نگاه کردی؟" جواب من این بود که "چرا نفس میکشی وقتی میدونی میمیری؟" ما فکر کردیم که خیلی خنده دار بود، ولی یکی از اون چیزاییه که هم خنده داره، هم از اون سوالای گنده است. چرا نفس بکشی؟ چرا زندگی کنی؟ چرا هیچکاری کنی؟ من یه جورایی یه جواب دارم. دلیل خیلی الهام بخشی مثل "به خاطر اینکه کار درسته" نیست. میخوام بگم: به همون دلیلی که  میدویی تو یه ماز ساخته شده از طناب، و تلاش میکنی که اول از همه بری بیرون.


I feel like the human mind is a maze. A real messed up maze, but a maze. The twist and turns of it sometimes blur perception. The walls sometimes feel so tall that you can’t even see over them. Sometimes it feels like everyone is out to get you and will never stop chasing. Sometimes you wonder what’s the point of walking if you never get out. You hear what people say, about having a specific set of directions to follow to get out, a map, one of which that you’ve never truly been able to read right. You think that no matter what you do you’ll remain lost, sometimes.

من حس می کنم که ذهن انسان یه هزارتوئه. یه هزارتوی در هم ریخته است، ولی به هرحال یه هزارتوئه، که پیچ و خم هاش بعضی وقتا با هم قاطی میشن، و دیوارهاش انقدر بلندن که نمیتونی از بالاشون اونطرفو ببینی. بعضی وقتا احساس میکنی همه دارن دنبالت میدون، و هیچوقت متوقف نمیشن. بعضی وقتا فکر میکنی راه رفتن توش چه فایده ای داره وقتی هیچوقت نمیتونی بیای بیرون. چیزایی که مردم میگن رو میشنوی، درباره به سری آدرس و جهت خاص برای بیرون رفتن، و یه نقشه، که تو هیچوقت نتونستی بخونی. و فکر میکنی که فرقی نمیکنه چیکار کنی، به هرحال گمشده میمونی.


 Depression is like your maze fills with smoke. Smoke, not fog.

It’s dark and you can’t see. Your eyes burn and you cry. What you feel isn’t just sadness. It’s the feeling of being lost and never being found. The smoke suffocates you, making it hard to breathe. You heart rate speeds up as your brain activates the “Fight or Flight Response.” You can’t decide which one to do though. If you try to run, you have no idea where you can go. If you try to fight, the question becomes who do you fight?

There’s no one to blame for this except yourself and your own messed up mind. You feel lost and you wonder if you’ll ever be found.

 افسردگی مثل هزارتوییه که از دود پر شده.

تاریکه و نمیتونی ببینی. چشمات می سوزه و تو گریه می کنی. اون چیزی که حس میکنی فقط غم و اندوه نیست، احساس گم شدن و هرگز پیدا نشدنه. دود خفه ات می کنه و نفس کشیدن رو سخت. ضربان قلبت سرعت میگیره، و غریزه "جنگ یا گریز" تو مغزت فعال میشه،  هر چند نمیتونی بینشون تصمیم بگیری. اگه سعی کنی بدوی، نمیدونی کجا باید بری. اگه سعی کنی بجنگی، این سوال مطرح میشه که با کی میخوای بجنگی؟

هیچکس مقصر نیست، به جز خودت و ذهن آشفته ات. گم شدی، و با خودت فکر می کنی که اصلا هیچوقت پیدا میشی؟


“We cling to music, to poems, to quotes, to writing, to art because we desperately do not want to be alone. We want to know we aren’t going crazy and someone else out there knows exactly how we are feeling. We want someone to explain the things we can’t.” 

"ما ناامیدانه به موسیقی، به شعر، به نقل قول ها، به نوشتن و به هنر میچسبیم، چون نمیخوایم تنها باشیم. ما میخوایم بدونیم که دیوونه نیستیم، و کسی اون بیرون هست که دقیقا همون حس ما رو داره. ما یکی رو میخوایم که چیزایی که ما نمیتونیم توصیح بدیم رو توضیح بده."


 Dogs are relatively blind to species. Enemies can come in any species. Packs can be made up of any species. They accepted us as part of their dysfunctional family in the short time we were there. Even when we eventually had to leave, they didn’t bark, growl, or jump. They watched us go like we were one of the dogs who just got adopted…like we were kids leaving home for the first time. 

 

سگ ها در کل نسبت به "گونه" نابینا هستند. دشمن میتونه در هرگونه ای باشه، دوست و خوانواده میتونه از هر گونه ای باشه. اونا ما رو در اون مدت زمان کمی که اونجا بودیم به عنوان بخشی از خانوادشون قبول کردن. حتی با اینکه ما مجبور بودیم بریم، پارس نکردن، نپرسیدن یا خرخر نکردن. اونا رفتن ما رو نگاه کردن انگار ما یکی از سگهایی بودیم که تازه [توسط به خانواده] به سرپرستی قبول شدیم... انگار ما بچه هایی هستیم که برای اولین بار خونه رو ترک میکنن.


من این... این جواهر رو خیلی شانسی در حال گشتن تو Ao3 پیدا کردم. این باید یه فن فیکشن ناروتو باشه، و برای کسی که ناروتو دیده تاثیر گذارتره چون شخصیت های رو میشناسه، ولی.اصلا.لازم.نیست.ناروتو.رو.دیده.باشید. میتونید به عنوان یه داستان اوریجینال بخونیدش.

مثل این میمونه که بعضی از شخصیت های ناروتو تو یه کلاس مخصوص نوجوانان مشکل دار(؟) درس میخونن، و مجموعه ایه از گزارش هاو تکالیفشون به معلم ها. و جواب معلم‌ها.

این گزارش ها کوتاهن، اندازه هفت تا داستان کوتاه که پشت هم سوار شدن، انگلیسیه و خیلی زیباست. حاضرم الان بهتون التماس کنم که لطفا بخونیدش. حتی شده از راه کپی پیست کردن تو گوگل ترنسلیت.

چون خیلی زیبا بود. خیلی خیلی. لینکش هم توی پیوندها(ریسمان های طلا)م هست. یه سری تیکه های قشنگ دیگه هم داشت، ولی حاوی اسپویل بودم.

پ.ن: یادتونه یه قرن پیش قرار بود که لیست از فن فیکشن های خوب ناروتو درست کنم، برای ناروتوفن های احتمالی موجود در اینترنت؟ کی یادشه واقعا؟ خب من یادمه هنوز... و از این به بعد هر چی فن فیک خوب خوندم اون گوشه پیوندش میکنم، که هم دم دست خودم باشن، هم وقتی به یه تعداد آبرومندانه رسیدن یه لیست کاملشون کنم، هم اینکه مجبور نباشم برای هرکدومشون توصیح و سامری بنویسم D:

 

ویرایش (1400/1/3): صوت این پست! 

Nobody -

چه جمله های خوبی بودن. نه واقعا خوب نمی شه گفت، عالی بودن. حقیقتا خیلی تاثیر گذار. از اینا که می خونی یه بار، بعد شوکه می شی، یه بار دیگه می خونی و باز یه بار دیگه و همچنان هم یه حالتی از لبخند و شوکه بودن مونده رو صورتت.

 

"می خواییم بدونیم کسی اون بیرون هست که دقیقا همون حس ما رو داره. ما یکی رو می خواییم که چیزهایی که ما نمی تونیم توضیح بدیم رو توضیح بده."...

کل جمله هاش همین بودن... همین الان رفتم برای بار سوم بخونمش و بازم... بازم شوکه کنندست!
موندم چطوری همچین چیزی نوشته @_@
Sŧεℓℓą =]

وای چه جمله هایی .... 

اون دومیه ... اصلا ممکنه لیوان خالی باشه ! شایدم اصلا لیوانی نباشه :/

یا به قول وایولت... سوراخ باشه.
سین دال

We want someone to explain the things we can’t.” 

نوشته های هلن پراسپرو helenpraspro.blog.ir

 

منم نظر نوبادی رو دارم...

تو یه جمله زندگی و هدف خیلیامونو نشون داده... نویسنده ها، هنرمندا، و هرکسی که عاشق یه چیزیه که نمیتونه توضیحش بده..
Violet J Aron ❀

یادمه من قبلا گفته بودم لیوان میتونه سوراخ هم باشه D:


عاشق جلمات این گونه ام *__*

آره D:

منم منم! 
Lee. NarXeS(:

بسی تاثیر گذار ="

:))))))
•miss writer•

من فکر نمیکنم که این راه خوبی برای قضاون نگاه مردم به دنیا باشه. این روش نقص هایی داره. مثلا، چی میشه اگه لیوان پر از لجن باشه؟

دید متفاوت و جالبی بود. ولی خوشبینی همیشه جواب میده. همونطور که خیلی وقت ها به خاطر دید منفی که به اتفاقات آینده داریم ممکنه همه چیز رو خراب کنه

فکر کنم منظور این جمله این نیست.
منظورش اینه که کسی که ما فکر میکنیم داره نیمه خالی رو میبینه، ممکنه در حال دیدن نیمه *خالی از لجن* باشه. یعنی همه اون سختیا اونجا هست، یه نیمه لیوان پر از لجن، و اون روی قسمت بی لجن و پرهوا تمرکز میکنه. یعنی بدنبینی میکنه.

و راستش... فکر نکنم خوشبینی همیشه جواب بده.... :(:
Violet J Aron ❀

یه بار دیگه امدم خوندم و از نثر خودم ناامید شدم:(((

اینا همش مال یه فن فیکه؟ :)

منم خیلی ناامید شدم! اصلا یه جوری... ببین اسم یه فصلش بود «هزارتو» بعد اولش واقعا مثل هزارتو بود... هزارتویی که آروم آروم باز میشد و راه ها مشخص...
نمیدونم چطوری توضیحش بدم... ولی واقعا بعضی وقتا فکر میکنم انقدر ظریف و نامستقیم نوشتن از من بر میاد؟
free bird

سلااام

من پادکست این پست رو گوش دادم :)). آیا دقیقه‌ی 5 که شکوفه‌ها باریدن، شما بودین؟ یا بعدیش؟! 

وای خدایا .بله متاسفانه D:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan