A Series of Unfortunate Dreams

  • ۱۵:۲۰

از اونجایی که چند وقته همه خواب نویس شدید، فکر کردم منم این خوابهایی که جدیدا میبینم و انگار تمومی هم ندارن بنویسم. فقط قبلش بهتون هشدار بدم، که مثل خوابهای جالبی که سین دال و آرتمیس نوشتن نیست، و یه مقدار آزاردهنده هم هستن. :(: عنوان خودش گویای مطلبه. :(:

 

اول:

خواب دیدم تو پارک کنار خونه قبلیه ایم، و خیلی راحت داشتیم با باران سرسره سواری می کردیم. مامان روی نیمکت یه ذره دورتر از ما نشسته بود و داشت با لبخند نگاهمون میکرد، که یهو یه پسربچه تپلی و سیاه سوخته ظاهر شد. یه پیراهن سبز و سفید راه راه پوشیده بود با شلوارک خاکی رنگ، و به طرز مشکوکی شبیه دادلی دورسلی بود.

به دلیلی نامعلوم، این اومد با من دعوا کردن. از اونجایی که نصف قد من بود چیزی بهش نگفتم، ولی شروع کرد اذیت کردن وهل دادن باران. از اونجایی که نمیخواستم یه بلایی سرش بیارم و بیچاره بشیم، به جای مقابله به مثل فقط آروم هلش میدادم عقب، ولی به ازای هر هل خودم دو قدم فرار می کردم.

آخرش یه طوری شد که اون افتاد دنبال ما، و من و باران شروع کردیم فرار کردن. از بین و روی سرسره ها می دوییدیم. هدف من این بود که برسم به مامان که با دیدن یه بزرگتر بترسه و بیخیال بشه، ولی انگار مامان هی دور و دورتر میشد. من از اون پسره اندازه یه قدم جلو تر بودم، طوریکه هر چند قدم بهم میرسید و ویشگونم می گرفت. خیلی عجیب درد داشت، یعنی میتونستم درد حس کنم و حتی الانم حس میکنمش. هرچی میدوییدم، باز بهم میرسید، و مامان باز دورتر میشد.

آخرش رسیدم به نیمکت و بیدار شدم.

 

دوم:

تو 4/5 ابتدایی خواب، تو یه جایی مثل هاگوارتز بودیم، که عین زندانی آزکابان یکی حمله کرده بود مدرسه و دمنتورها اومده بودن، و دقیقا اون حس سرما و وحشت دمنتورها رو داشتم. بعد من و ریتسو و یکی دیگه بهمون حمله شد، یه معلمه اومد نجاتمون داد. وسط یکی از راهروهای مدرسه بود، و دمنتوره روی یکی از پله های چرخان. معلمه وسط مبارزه یهو غش کرد، من مجبور شدم چوبشو بردارم. بعد ورد پاترونوس رو یادم نمیومد. آدرنالین با فشار تو خونم در جریان بود و سرم گیج میرفت و... 


تو 1/5 پایانی خواب، گفتن برای امنیت بیشتر دانش آموزا باید بغل دستی داشته باشن، و ریتسو شد بغل دستی من. بغل دستی پارسالم هم جلومون بود.

دقیق یادم نمیاد، ولی یادمه خیلی کریپی بود. یعنی یجوری به من نگاه میکرد، و لبخندایی میزد که فقط به نظر من شیطانی میومد. بقیه میگفتن عادیه و تو(یعنی من) خل شدی. و تیک داشت. مدام پاشو بالا پایین میکرد، با بالا پایین شدنش کل خواب تکون میخورد و موج برمیداشت. من هی میخواستم ازش دور بشم، ولی میرسیدم به لبه نیمکت و نمیتونستم عقب تر برم. نیمکت مدام کوچیک و کوچیکتر میشد و من به اون هاله شیطانی نزدیکتر...
این وسط اون یکی دوستم جلومون نشسته بود هی بهمون نصیحتای بغل دستیانه میکرد که با هم خوب باشید و برنامه ریزی کنید هر روز یکی سمت راست بشینه، کیفاتونو بذارید زمین و....
 

سوم:

این یکی از همه آزاردهنده تر بود، و شاید یه ذره اسپویل ناروتو داشته باشه؟ اون کلمه سفید داخل پرانتز رو هایلایت کنید که ببینیدش.

داستان توی یه جای آمفی تئاتر طور اتفاق می افتاد.

نه. آمفی تئاتر نبود. شبیه یه کلیسا بود، که یه پرده آمفی تئاتر داشت. چون بین نیمکت ها کلی فاصله بود.

اوروچیمارو تو خوابم بود( یه آدم کریپی و ترسناک و مار مانند) که داشت دنبال یکی از شخصیتای موردعلاقم (ایتاچی) میدویید. شخصیت خوب هی میدویید، بین نیمکت ها تلو تلو میخورد و شخصیت منفی از پشت سرش. و می خندید. اما هرچقدر هم که شخصیت خوب فرار میکرد، همیشه بهش میرسید، و... بلاهای بدی سرش میاورد. از این کارایی که اوروچیمارو میکنه. انگار از شکنجه کردنش لذت ببره. تک تک جزئیات خشن و خونین این قسمت تو ذهنم نقش بست. همه چیش...

بعد ولش می کرد، و شخصیت خوب دوباره فرار می کرد. و دوباره بهش میرسید. یه گوشه گیرش مینداخت و دوباره همه چی تکرار می شد. این وسط من خواهر شخصیته بودم، که از یه گوشه داشتم نگاه میکردم و نمیتونستم کمک کنم. خیلیای دیگه هم تو کلیسائه بودن، ولی انقدر بزرگ بود که این دو نفر میتونستن راحت توش تعقیب و گریز کنن.

و خب، این شخصیته کلا آرومه، و تو کل ماجرا داد و فریاد نمی کرد. اول خیلی ترسیده بود، و خیلی دست و پا میزد(کمک نمیخواست) ولی کم کم ناامید شد. یعنی ناامیدانه و... بی هدف می دویید، تلو تلو میخورد روی نیمکت ها.

انگار فهمیده بود دویدن فایده ای نداره... و من نمیتونستم برم کمک کنم. برادرم بود، و خیلی دلم میخواست برم کمکش، ولی نمیتونستم.

اگه امیلی در نیومون رو اگه خونده باشید، یه قسمتی بود که امیلی تو کلیسا گیر می افته و همچین ماجرایی پیش میاد. تقریبا شبیه اون بود.

تا اینکه آخرش شخصیت منفی خسته میشه ازش و با یه لبخند شیطانی ولش می کنه و میره.

برادرم اول هیچ تکون نخورد... خودشو جمع کرده بود یه گوشه ای از یه کلیسا. من دویدم پیشش، ولی تو چشماش هیچ حسی نبود. بدون اینکه اصلا منو ببینه یهو نینجاطور از پنجره پرید بیرون و رفت رو سقف، با یه سری سیم ور رفت. بعد، مثل اینکه از کل ماجرا فیلم گرفته شده باشه، کل داستان مثل یه فیلم روی پرده ای که تو کلیسا بود پخش شد، و همه کسایی که تو کلیسا بودن دیدنش. انگار کل این ماجرا رو ندیده بودن، و تازه با اون فیلم داشتن میدیدنش. همه خیلی ناراحت و پشیمون بودن و پچ پچ می کردن و به برادرم نگاه میکردن.

اون همه اینا رو داشت میدید، ولی هیچ حسی تو صورتش نبود.

من دستشو گرفتم و کمکش کردم که با هم بریم سوار اتوبوس بشیم. اون نشست کنار پنجره، و شقیقه اش رو تکیه داد به شیشه. عجیبه که من میتونستم سرمای شیشه رو حس کنم. من همش سعی می کردم حالشو خوب کنم و حرف میزدم باهاش، حتی بهش دنت تعارف کردم(شیرینیجات خیلی دوست داره شخصیته) ولی اون فقط یه لبخند کوچیکی میزد و دوباره تو فکر غرق میشد. بعدم چشماشو بست و خوابید(اون تصویر یکی از تصویراییه که دلم میخواد یه روزی، یه جوری بکشمش)

بقیه داستان یه ذره محو گذشت. رفتیم خونه، بعد پدر و مادرمون خیلی نگران جلوی در منتظرمون بودن. برادرم مستقیم رفت تو اتاقش بدون اینکه چیزی بگه، و مامانمون ازم پرسید حالش خوبه؟ و من با خستگی سر تکون دادم.

وقتی بیدار شدم همونجا تو تخت گریه کردم.

 

اینها جزو مِسدآپ ترین خوابهایی بودن که این چند وقت دیدم، خوابای اینطوری چند وقته زیاد میبینم، و خیلی واقعی. ولی اونا به این بدی نیستن. مثلا در حد اینکه خواب ببینم نقاشی که برای کلاس هنر کشیدم پاره شده و فردا هنر داشته باشم، یا اینکه خواب ببینم والدین اینترنتمو قطع کردن و یه هفته نتونستم برم مدرسه و بدون اینکه من بفهمم اخراجم کردن...

و به شکل عجیبی هم دردناکن. و تا چند روز فکرمو مشغول میکنن. هنوز حس این خوابا برام واقعی و تازه ان. اون بی حسی و غصه، تسلیم شدن، دویدن، سرگردانی، ترس، وحشت خالص، درد...

 میتونم حدس بزنم دلیل و ریشه این خوابا چین، ولی چیکار میتونم بکنم؟

تاکی تاچیبانا

راستش نتونستم پستتو بخونم ولی خوابای منم اصلا قشنگ نیستن! همش در ژانر شونن و از این حرفاست! اَه ولش کن! آدم بهشون فکر میکنه حالش بهم میخوره...

ای بابا :/ خیلی سعی میکنم کوتاه بشن، ولی نمیشه.

آره آره... همش... همش در حال دویدنم تو خوابا. در حال... همه چی سیاهه... سرده...
بیشتر از اینکه شونن باشه ژانرشون وحشته :/
Sŧεℓℓą =]

هلن می تونی رنگ لینک هاتو عوض کنی ؟! آخه وقتی یکی رو تو پست لینک می کنی اصلا معلوم نمیشه D:

 

من تو خوابام نمی تونم جیغ بزنم :/

اینجور خواب ها خیلی بدن ...

 

خواب های مدرسه ای که افتضاحن :/

من از بس استرس می گرفتم و کمبود اعتماد به نفس داشتم همش خواب میدیدم با دمپایی رفتم مدرسه :| XD

آره میدونم (زدن روی پیشانی) ولی نمیدونم کجا ccs امه رنگ لینک ها...

من میتونم، و جیغ میزنم، و گلوم درد میگیره :/

آخ آخ اینا هم خیلی بدن! باران قبلا خواب میدید با زیرپوش رفته مدرسه، یا مثلا شلوارشو برعکس پوشیده... :/
mochi ^-^

خوابای عجیب و دردناک..منم وقتایی که چندان حالم خوب نیست و افکارم مشغول باشن از این خوابا میبینم..البته چند وقته خوابام اصلا یادم نمیمونه ولی همین هفته پیش خوابای ترسناک و دردناکی میدیدم و یادم میموند..
یبار خواب دیدم دوست صمیمیم مرده و ما داریم براش مراسم ترحیم میگیریم..یبار خواب میدیدم ترورم کردم..الان یادم نمیاد درست ولی خیلی خوابای ناجوری میبینم..همشونم چیزهای هستن که طول روز فکر کردم:/

عجیب و دردناک... دقیقا :/

کاملا هم میفهمی هرتیکه اشون از کدوم تیکه افکارت اومده... 
ولی خب نمیتونیم فکر نکنیم که، میتونیم؟
Sŧεℓℓą =]

اینساید اوت رو دیدی ؟! ((=

Hey look ! She came to school with no pants on !!!

وای اصلا اینو یادم نبود! D:
Violet J Aron ❀

باورت میشه من جدیدترین و یکی از مهم ترین اتفاقات تاج شکسته رو توی خواب دیدم؟:))



الان خوندمشون.  اخری رو دوست داشتم. فکر کنم حس شخصیت های دختری رو داشتی که توی انیمه های شونن هستن و هیچ اهمیتی ندارن:((

البته کدگیاس هم شونن نبود اما از این دخترا داشت. همش میخواستن کمک کنن اما نمیدونستن چطوری:/

 تو چه علاقه ای به نیمکت داری؟ D:

بله باورم میشه D:

حسش دقیقا به همون بدی بود :(
بیشتر شبیه این بود که... خواب بهم اجازه نمیداد تکون بخورم. و برادره هم درک میکرد که من نمیتونستم کمک کنم... و منو سرزنش نمی کرد و...
شاید باید آخری رو به صورت یه داستان کامل بنویسم؟

فکر کنم از آرزوی ناخودآگاهم برای برگشتن روی نیمکت های مدرسه میان D:
سین دال

دیدم لینکت رو خراب کردم رفتم قسمت خواب نوشت اضافه کردم :دی

 

 

خواب هات چه جالبن قشنگ میتونی ببینی تحت تاثیر مستقیم چی بوده ذهنت :)

اوه ممنون D:" درستش کردم لینکو...


تحت تاثیر چی :-؟ یعنی... من میدونم که تحت تاثیر چی بوده، ولی شما فکر می کنید تحت تاثیر چی بوده :-؟
تاکی تاچیبانا

سیاهی که نمیدونم ولی، تو یکیش ماموریت نظامی بود و فکر کنم ماهم با ابزارآلات آتش نشانی بودیم، فکر کنم رفته بودم تو انیمه فایر فورس...

تو یکیش که اصلا قابل گفتن نیست ولش کن :/

یدونه هم بود که دیدم فامیلمون به من فحش داد :/ خیلی ناراحت شدم :/ البته تقصیر خودمم بود فضولی کرده بودم :/

:/

اوه پس اونا واقعا شونن بودن...
مال من وحشت و هرج و مرجه... شبیه انیمه های روانشناختی؟ 

D:
آرتـــمیس -

اوه...عجب خوابایی :): منم از این جور خواب ها زیاد دارم.

یک بارم دیدم یه گربه خیلی بزرگ و سیاه از بالای ساختمون داره میفته روم و من نمی تونستم تکون بخورم و چسبیده بودم به کف خیابون.وحشتناک ترین خوابی بود که فکر می کنم دیده باشم :( خیلی ترسیده بودم!

جیغ زدن تو خواب! منم همینطور"-"

وای وای تصورشم وحشتناکه... *_* *_*منم خواب له شدن زیاد میبینم *_*
Nobody -

چه خواب های خفنی می بینید آقا O.O دلم خواست.

خیلی خفنن... فقط مشکل اینه که تا یه هفته از خوابام کابوس میبینم.. ._.
mochi ^-^

یادمه همچین چند وقت پیش یه قابلیت جدید توی گوشیم پیدا کرده بودم و چند تا از پوشه های توی گالری میتونستم مخفی کنم..بعد هی استرس داشتم یه وقت مامانم نفهمه:/بعد توی خوابم مامانم داشت بهم نشون میداد که آره من این قابلیت جدید رو پیدا کردم._.ینی کاملا چیزی رو که فکر میکردم توی خوابم اتفاق افتاد..
کلا افکارم رابطه مستقیم با خوابام دارم..ذهنم مشغول باشه یه خوابای عجیب و شلم شوربایی میبینم:/
+نمیدونم چرا دارم دوباره کامنت میدم..

وای دقیقا! از اون چیزی که میترسی تو خوابم که شده سرت میاد .-.
درک میکنم :/ :/

+عیب نداره کامنت خوب است D:
یاسمن گلی:)

من خیلی وقته خواب نمیبینم اگر هم ببینم یادم نمیاد ولی خانواده ام میگن تو خواب حرف میزدم 

خانواده من خودشون تو خواب حرف میزنن، برای همین اگه هم تو خواب حرف بزنم نمیفهمم که تو خواب حرف زدم...
ولی دوست دارم تو خواب حرف بزنم که ببینم ناخودآگاهم چی داره میگه. (ایموجی متفکر)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan