تبدیل ثانیه به روز، به هفته، و به یک اتفاق

  • ۱۲:۰۰

پس از نوشتن نوشت: این پست طی زمان های مختلفی از آخرین هفته قرن نوشته شده و حتی سر سوزنی توالی، انسجام، یا فایده درست حسابی ندارد.

~شنبه شب~

واقعا شب قبل امتحان زیست حضوری زمان مناسبی براش پست نوشتن نیست. 

مشکل اینه که... زمان خوب هیچوقت نمیاد و من با اینکه خودم نیاز ندارم که بنویسم، ولی وبلاگم بهش نیاز داره تا زنده بمونه. و من وبلاگمو دوست دارم. 

این بهانه خوبی برای مرور نکردن و خراب نکردن امتحان فردا، با اینکه خوندم، نیست. ولی انجامش میدم.

 

موضوع بحث امشب ما(!) به این جملات مقدمه-چینی که بالا گفتم بی ربط نیست. لغزش.

من از چهار روز پیش فقط میدونستم میخوام یه پست با این عنوان بنویسم، ولی الان هیچ ایده ای ندارم دقیقا چی. احتمالا یه چیزی تو مایه های... اینکه چقدر از لغزش ها میترسم. از لغزش های بزرگ درست نشدنی زندگیم گرفته، تا لغزش های کوچک هرروزه که با هربار روشن کردن اینترنت یا باز کردن تب کروم جدید انجام میدم. لغزش میتونه از بیست دقیقه بیشتر خوابیدن، تا دیر شستن ظرفهای ظهر، تا اخم کردن به آدم اشتباه باشه. 

و میدونید، لغزش ها ترسناک ترین چیزهای دنیان. 

اگه قبلا ازم میپرسیدن بزرگترین ترست چیه، میگفتم تنهایی. جواب منطقی ای به نظر میومد. اما الان که بهش فکر می کنم تنهایی اونقدر هم ترسناک به نظر نمیاد. تنهایی برای من، برای این ترسناکه که آدمهای اطرافم هرلحظه جلوی لغزیدن من روی یخ های مرگبار رو میگیرن. منو از لغزیدن به دره‌ی گرسنگی، سستی، کفر و تصمیمات اشتباه حفظ میکنن، و روزی که نباشن من انقدر دست و پا چلفتی هستم که به طرز دردناکی توسط قندیل های نوک تیز زیرپام به سیخ کشیده بشم و بمیرم.

پس ترس از تنهایی یه چیز خودخواهانه است، نه یه چیز شاعرانه و غمگینانه و قشنگ. (هرچند، به عقیده‌ی مشترکِ من و ریچارد داوکینز، کمتر چیزی هست که راجع به طبیعت و انسان ها شاعرانه، و نه خودخواهانه باشه. تقریبا غیرممکنه!)

ترس از لغزش چیزیه که از بچگی تو وجود من و شما نهادینه شده. حتی اگه ژنتیک و تکامل رو در نظر نگیریم، اگه بعد این همه مدت اکتسابی به دست نیاورده باشیدش، طبق استاندارد های اجتماع آدم بی عرضه ای هستید.

ما همیشه آدمها و چیزهایی رو دور و برمون داریم که آماده ان با لغزش های کوچک و بزرگ ما تو گوشمون داد بزنن: "مراقب باش!" یا اگه خیلی بهمون لطف داشته باشن: "خاک تو سرت! داری گند میزنی!" یا گاهی: "دوباره داری گند میزنی!"

این فریادها خیلی بلندن و واقعا پرده های گوش ما برای همچین ارتعاش هایی ساخته نشدن، برای همینه که ما همه تلاشمونو میکنیم که نلغزیم. به حرف دهن هایی که این فریاد ها رو میزنن گوش میدیم، میریم به اون سمتی که بهمون دستور میدن، فقط برای اینکه خفه شون کنیم.

البته آدم ها انعطاف پذیرن. بعد از چند وقت، تحمل فریادها اونقدر هم سخت به نظر نمیاد. حداقل نه به اندازه ی قدم زدن تو جاده هایِ تردمیل-مانندِ تمام نشدنی. پس نادیده گرفتنشون راحت میشه.

دفعه اول بعد چند ثانیه آه میکشیم و دوباره میریم سراغ جاده. دفعه دوم میگیم بیخیال، همین یه دفعه، و دفعه سوم به فریادها دهن کجی می کنیم.

 

اوه خب انگار فرمان خاموشی رو دادن. باید لپتاپو خاموش کنم و بی سر و صدا از کمد بیام بیرون تا فریاد ضدلغزش گوشمو نوازش نداده. شب به خیر.
 

 

~یکشنبه شب~

همه طوری دارن راجب سال جدید و برنامه هاشون-هرچقدر هم کوچیک و ساده- حرف میزنن که دلم میخواد خودمو تو یه pocket dimention زندانی کنم که زمان و مکان توش بی معنیه.

حداقلش اینه که تو دنیای واقعی دوستهام تقریبا به اندازه من ایده ای ندارن. قشنگ یه لشکرِ هنوز-شکست-نخورده ایم که داریم سلانه سلانه خودمونو بین دره ها میکشیم جلو. 

البته.. شاید انقدر هم اوضاع بد نباشه. حداقل میدونم تو عید میخوام از درسها چی رو جمع و جور کنم.. ادبیات چی رو شروع کنم، و چجوری تفریح کنم. کلی فیلم اقتباسی از کتاب ها هست که باید ببینم، جانوران شگفت انگیز قراره برای از ما بهترون انگلیسی ها اکران بشه، انیمه هست، گریزی به سوی کتاب عیدانه2.0 هست، و البته... سال ترسناکِ ناشناخته ی پیش رو هم هست. ولی خب، ما نمیخوایم به اون فکر کنیم. 

باید کم کم چی بودم چی شدم امسالو بنویسم. 

(راستی، امتحان زیستو خیلی خوب دادم. خدا رو شکر.)

 

~دوشنبه عصر~

10 لبخند 1400

1- گریزی به سوی کتاب عیدانه، راه انداختن بلاگرخون با co-finderم :)

2- سفر تهران و دیدن پری و مونی :)

3- سفر مشهد. قطار سواری و دیدن آرام :)

4-اون روز تو راه برگشت از مدرسه، اولای پاییز، که کتابخانه نیمه شب رو تو ماشین تموم کردم، وقتی که چند روز قبلش تو همون راه و همون ماشین، حس یه خلا مکنده وسط یه کهکشان بی ستاره رو داشتم. :)

5-اون روز تو مطب دکتر و خوندن کلمه های آبی تیره:)

6-روزهای کمپبل خوندن صبح تا شب :)

7- اون روز بعد امتحانا که با الهه خرد خودمون دوتا پول جمع کردیم و پیتزا سفارش دادیم و کل کلاس رفتیم پارک کنار مدرسه:)

8-اون درصد زیست خوب و تکرار نشدنی. اون حس "شاید منم بتونم":)

9-تمام روزو شبهایی که با دوستام تا حد خفه شدن خندیدیم و با همهمه ی نوجوانانه و نور ستاره ها مست بودیم:)

10- همه اون عصرها و صبح هایی که با باران دنبال کلمه مناسب و اکتاو مناسب میگشتیم:)

10(+1)- اون شب که همه چی تموم شد، که غم ها با جوهرنمک پاک شد، و زندگی دوباره یه ذره، فقط یه ذره برق افتاد:)

10(+2)- بازگشت به هاگوارتز، و حس عمیق و خالص پاترهدی که دوباره در خون جریان میگیره:)

 

~سه‌شنبه شب~

The only lights

in the sky

Are the ones that

Fade in the wind

 

~چهارشنبه عصر~

اگه فکر کردید ما با روز یکی مونده به آخر مدرسه مثل پیک نیک رفتار نکردیم، سخت در اشتباهید.

و همینطور اشتباه فکر کردید اگه فکر کردید تو پیک نیکمون آهنگ مبادله نکردیم و جینگا بازی نکردیم و به زور «نون» مودائوزوشی ندیدیم درحالیک کلاس رو به رویی داشتن پیتزا میزدن بر بدن و وسطی بازی می کردن.

اگه فکر کردید زنگ جغرافی رو نپیچوندیم که بریم کتابخونه، دیگه هیچوقت به شرکت در مسابقه تلوزیونی فکر نکنید!

(آره! بالاخره رفتیم کتابخونه! و یه زنگ تمام موندیم و حرف زدیم و آگاتا کریستی خوندیم!)

جالبه که بدونید معاون بهمون گفت همونجا کتاب هارو بخونیم و بذاریم سر جاش، چون دارن شماره گذاری می کننشون که نمیکردن.

(و این هم جالبه که بدونید من چند وقته شروع کردم «کتاب دزد» رو میخونم. پس کاملا به حرف خانم معاون گوش کردم. هیهی.)

از اون روزهای شور جوانانه بود جداً.

 

~پنجشنبه عصر~

برای سال جدید اینو یادت باشه: بعضی وقت‌ها وقتی یه داستان هیچجوره کار‌نمیکنه، فقط باید بذاری یه ذره استراحت کنه، و بعد ستینگ یا زمان داستان رو کلا عوض کنی.

و بنویسیش. این بخشش خیلی مهمه.

!Stop overthinking for merlin's sake

 

~جمعه صبح~

+ بیان چند وقته سکوت کرده. وقتایی که حرف میزنه، حرفهاش شبیه Small talkهای معذبیه که سر سفره با اعضای فامیل با هم رد و بدل می کنیم. بعضی ها انگار منتظر طوفانن، بعضیها زیر آب در انتظار برای رد شدن همه چیزن، و بعضی ها اینترنتشونو خاموش کردن و دارن میجنگن. و همه. در سکوت.

+چند روز از شروع غیررسمی تعطیلات گذشته، و من از همین الان هم حس زنده بودن میکنم. آماده ام تا دنیا رو با یه مشت با خاک یکسان کنم. دیترویت اِسمَش!

+من میخوام یه روز با یه لهجه‌شناس حرفه‌ای ازدواج کنم. اصلا... طوریکه یه لهجه زیبا میتونه خونم رو به جوش میاره هیچ چیز دیگه نمیتونه. مخصوصا تو انگلیسی، لهجه نرم و در هم فرورفته ایرلندی، تند و خشن اسکاتیش، صیقل خورده مثل ورنی سیاهِ آکسبریجی، کلمات اضافه و alright اضافه گفتن های غرب انگلیس...

وای خدای من!

(وی بیش از حد رسانه ی بریتانیای کبیری هضم و جذب کرده است.)

 

 

فکر کنم دیگه وقتشه اینو پست کنم. یه هفته گذشت.

اگه تا این پایین رو خوندید، تبریک میگم! یه بسته چیپس طلب شماD:

ناشناس

نوشته ها وبلاگ هارو زنده نگه میدارن

و این ماییم که با اونا حرف هامون رو میتویسیم

بله... درسته:*)
برای همینه که از نوشته و حرف نداشتن میترسم.
... ...

سه شنبه شب خیلی خوب بود..

اما پستت قشنگ بود چون.....

رفته رفته از بالا اروم شروع شد،پایانش تو اوج بود...

نمیدونم چرا اما حس میکردم مثل فیلمنامه ی مظنونین همیشگی  چیده شده بود

آره... فکر کنم دقیقا همونجور بود.  هفته خیلی عجیبی بود... با نوشتن این انگار داشتم از بیرون نگاهش می کردم. مثل فیلم. 
Daphne : )

دو تا بسته چیپس طلب من D: 

وای نهه تو تله افتادممXD
اونیکیم لیمویی؟
Maglonya ~♡

هه آخجون چیپسD:

 

وای وای بازم گریزی به سوی کتاب عیدانه داریم؟((*: 

امسال می‌تونم شرکت کنم سخسخسخیخیخسحسخ

چیپس با باقلواD;"

آره که داریم! فردا پس فردا پستشو میذارم
وای هورااا کنکوری هامون دیگه کنکوری نیستن!
ولی بعضیا جدید کنکوری شدن.TT
زندگی سختهTT
فاطمه ‌‌‌‌

چیپسو چطور ازت بگیریم؟ :))

نکته‌اش همینه که نمیتونید بگیریدXD" ولی عیبی نداره من در تموم کردن اون چیپس کمک میکنم🤝
روناهی ^^

بی انصافیه اگه بهت نگم از محدود ستاره های بیان هستی که تا چشمم بهش میوفته ذوق میکنم و سریع میخونمش. شبیه ستاره های واقعی ای^^

خدایا... *پر شدن چشم از اشک* 
ولی آسمون شما پر ستاره تره!:))))
آیســـ ــان

چیپسسسسسس!!!

وای گریزی به سوی کتاب عیدانه*پاک کردن اشک هایش

خدا قسمت کنه من حداقل امسال سعادت شرکت درش رو بیابمT-T

 

 

+چقد  مثل همیشه و مثل خودت،زیبا و دوست داشتنی و بغل کردنی نوشته بودی هلن:")

خیلی خب خیلی خب چون قول دادم بهتون میدم تقسیمش کنیددD:"". کلیک
وای ایشالله TT جای خیلیاتون پارسال خالی بود!

+ (اینجوری جاری شدن اشک:

.
و اینجوری بغل کردن آیسان:
.)
.. میخک..

چه پست قشنگ مشنگی :))

اون معذب سر سفره حس میکنم منم :دی

 

و اینکه.... :)

قشنگ مشنگ خوندید و اینا:*))))
چه توصیف خوبی! اون معذب همیشه منم هستم :_)

اوممم... چی؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan