پلی‌لیست نگرانی

  • ۱۹:۳۲

چون لیست راحت‌تره بریم لیست.

 

1. خوشحالی. در پایان روز چیزیه که همه ما میخوایم و دلیلیه که ما رو از توی تخت بیرون میاره. چیزیه که انتظار داری پارتنرت وقتی براش کادوی تولد میخری که مدتها روش فکر کردی نشون بده، یا دوستت وقتی براش آهنگی که دقیقا دوست داره رو، یا خودت وقتی همه چیز خوبه و دنیا آرومه و آسمون آبیه و رتبه‌ت خوب شده.

رتبه من خیلی خوب شده، و راستش همون روز اول(شب درواقع) که فهمیدم زیاد خوشحال نشدم. ذهنم هنوز درگیر what ifهایی بود که مطمئنم ذهن همه درگیرش هست ولی من یه علاقه‌ای دارم که هی بهشون فکر کنم. مامان می گفت مثل چندتا دوست سمی که باز به هر مهمونی که میگیری دعوت میکنی. باران گفت ذهنت یه پلی‌لیست داره از همه چیزهایی که باید نگرانشون باشی و تو فقط سر هر تصمیم گیری بزرگ یا حتی در یک روز رندوم عادی، اونها رو میذاری روی شافل و بهشون گوش میکنی.

خلاصه که، اونموقع خوشحال نشدم. بیشتر تو ذهنم این بود که حداقل "ناراحت" هم نشدم. ولی الان که بیشتر از یک هفته ازش گذشته کم کم داره برام جا میافته. همین آرامشی که موقع انتخاب رشته دارم، بهتره قدرش رو بدونم چون چیز خیلی hard wonای بوده و خیلی ها با اینکه تلاش کردن الان ندارنش. 

این قضیه‌ی ترس از ungrateful بودن خیلی برای من پررنگه دوستان. تقریبا توی یک دسته بندی با ترس از poverty قرار میگیره. احتمالا هردوشون ریشه در فرزند یک خانواده ایرانی بودن داره. اینکه همیشه نگران باشی از همه پتانسیلت استفاده نمیکنی، یا در حق خودت و کسایی که برات زحمت می کشن جفا می کنی، یا دینی که بهشون داری رو ادا نکردی همیشه برام سنگینه. دارم سعی می کنم این قضیه رو unlearn کنم و به این نکته توجه کنم که خیلی وقت ها افراد، یا دنیا، دین‌شون رو به من ادا نکردن پس فکر کنم اینها با هم میتونن خنثی بشن. عیبی نداره. آروم باش.

توی رانندگی هم همینم. یعنی، حتی وقتهایی که راه مال منه و حقمه زیادی سعی می کنم ملاحظه بقیه ماشین ها رو بکنم که این باعث میشه هروقت از کلاس شهری میام خونه کل بدنم و ذهنم خسته و کوفته باشه. امیدوارم استعاره به اندازه کافی ملموسی شده باشه و دیگه وجه شبه رو توضیح ندم:)

آره پس الان خوشحالم. دو روزه منتظرم از این high که توشم بیام پایین که عادی بشم و یه پست وبلاگ بنویسم که چیز ماندگاری باشه و بعدا نیام به چشم جوگیری نگاهش کنم، ولی هی اتفاقاتی میافته که highام رو بالاتر میبره :) گفتم پس بهتره زودتر دست به کار شوم.

 

2. ترس. بحثش شد، داشتم The Vampire Lestat میخوندم و به این نقل قول رسیدم

I do not know anything, except that I do not wish to suffer. I am so afraid. I swear on my fear which is all I possess now, I do not know.

واقعا کسی بهتر از این نمی تونست انگیزه های من برای... هر کاری رو توضیح بده. چون اکثر اوقات به جای دویدن به سمت هدفی، دارم فرار می کنم از ترسی. فکر نمی کنم این سالم باشه، و تلاش برای تغییر دادن خودم هم کار نمی کرد حقیقتا. برای همین تصمیم گرفتم به یه middle ground برسم، یعنی ندوم. قدم بزنم و کارهایی که لازمه طی این قدم زدن انجام بدم رو انجام بدم. 

یعنی ببینید، میتونم خودم رو درک کنم که چرا اینجوریم. میتونم بی طرفانه به خودم و زندگیم تا اینجا نگاه کنم و بگم زندگی استرس آوری بوده، از اکثر جهاتی که فکرشو بکنید، و بیشترش هم تقصیر خودم نبوده چون مثلا یه بچه 12 ساله چطور ممکنه مقصر اتفاقات تنش زایی باشه که داره براش میافته؟

من در گذشته خودم مقصر نبودم، ولی چون زندگی خودمه، شخصیت خودمه، این وظیفه رو دارم که سعی کنم آروم آروم درستش کنم. یعنی به نقطه ای برسم که یه بچه‌ی helpless نباشم و واقعا کنترل معنی داری رو چیزهایی که داره پیش میاد، آدم هایی که براشون زمان میذارم، و چیزهایی که یاد میگیرم داشته باشم. حتی اگر هم نداشتم، بتونم احساسات خودم نسبت به اون چیزها رو هضم و تحلیل کنم که باعث وحشتم نشن.

این میزان از مسئولیت یه کم برام سنگینه، و اگه بخوام بالغانه باهاش مواجه بشم، باید قبول کنم که آره. ترسیدم. همیشه قرار نیست درست تصمیم بگیرم. ولی قراره بهتر بشه، قدم به قدم.

 

3. ژورنال نوشتن بود ها؟ نتونستم هرروز انجامش بدم، دروغ چرا. ولی اون روزهایی که انجام دادم واقعا جادو کرد. میتونم با یه کم اغراق بگم یه مشکل خیلی بزرگ رو برام حل کرد. یه وزنه ای روی دوشم نیست که واقعا به خودم افتخار می کنم تونستم انقدر به موقع بندازمش زمین، چون اگه یک قدم بیشتر باهاش راه رفته بودم باهاش افتاده بودم تو دریا و باید کلی دست و پا میزدم که غرق نشم.

 

4. افتخار. هوم. من به طور کلی اعتماد به نفس پایینی دارم و در این نقطه زندگیم میتونم بگم پاشنه آشیلمه. سرکار رفتن واقعا کمکم کرد. بازخورد مثبت از دانش آموزها و مدیرم می گرفتم، خودم تسلط بیشتری رو کارم داشتم، و از همه مهمتر، وحشتم کم شد. الان کاملا ترس و وحشتی که دو هفته پیش داشتم در برابر استرس اندکی که الان دارم مقایسه می کنم، میتونم بگم که آره. پیشرفت.

یه چیز بامزه اینه که راجع به زبان هم همینه. یادمه وقتی 8 سالم بود قبل کلاس زبان رفتن گریه می کردم و بعضی وقت ها مادرم باید فیزیکالی منو میکشید که برم کلاس. (لطفا زنگ نزنید به مددکارهای اجتماعی she meant well!) چون در یه سری چیزها خوب نبودم و از اینکه برای چیزها تلاش کنم و اونها رو یاد نگیرم وحشت می کردم.

وقتی  اون وحشتی که داشتم رو با اعتماد به نفس کامل الانم نسبت به زبان مقایسه میکنم، خیلی خیلی آرامش دهنده است. یعنی اطمینان بخش ترین چیز دنیاست. چون میگم، اون وحشت حل شد. پس وحشت های حال و آینده هم قراره حل بشه و این عالیه.

میدونم اگه این درس رو زودتر یاد میگرفتم و یه سری تصمیمات رو می گرفت خیلی بهتر بود. از یه سری چیزها که برام خیلی خوب بودن و منم توشون خیلی خوب بودم عقب کشیدم، چون میترسیدم. آره، الان پشیمونم، ولی کاریش که نمیشه کرد، میشه :)؟ 

 

5. خود. به نظرم این خیلی خوبه که آدم زود بفهمه خودش چطور زندگی‌ای رو میخواد. هیجان می خواد؟ یه روتین مشخص میخواد؟ دوست داره در حال یادگرفتن for the sake of یادگرفتن باشه، یا اونقدر براش اولویت نیست و از یافته‌هاش میخواد پول در بیاره؟ میخواد خطر کنه؟ میخواد با آدم های زیادی در ارتباط باشه در عمق کم یا با آدم های کمی در عمق زیاد؟ چون میدونید، واقعا نمیشه همه این حالات رو با هم داشت. حتی اگه غیرممکن نباشه، زیاد نتیجه‌ش چیز جالبی نمیشه. میشه هیولای فرانکنشتاین که بهترین قسمت هرچیزی رو داشت ولی مجموعا چیز جذابی به دست نیومده بود.

خلاصه که آره خوبه که بدونی چی میخوای در همه موارد. اصلا، یه چیزی که آدم باید زود بفهمه اینه که "میخواد که بخواد"؟ میخواد که یه سری هدف داشته باشه و برای رسیدن بهشون تلاش کنه یا نه، همینکه زندگی stableای داشته باشه براش کافیه؟

 

6. الان که دارم تموم می کنم به این فکر می کنم که اینم عجب پست skipableایه ها... ولی آخه جدیدا اکثر پست های بیان skipable ان پس قرار نیست ناراحت بشم اگه کسی تند تند اینو رد کنه یا skim کنه. احتمالا ریشه این اتفاق به کیفیت پست ها برنمیگرده بلکه به این برمیگرده که دیگه اون sense of community به اون شدت توی بیان جاری نیست و انگیزه برای کامل خوندن پست های همدیگه خیلی سطحی تره.

 

7. احتمالا لازم نیست اینجا به این اشاره کنمbut better safe than sorry.

رتبه کشوریم سه رقمی شده، ولی اگه ممکنه تا قبل از اومدن نتایج عدد دقیق نپرسید تا ناراحتی هم پیش نیاد :)

 

To Listen~

زهرا یگانه

سلاام هلن، تبریک بابت رتبه ات، امیدوارم همون رشته و جایی که دوست داری در بیایی.

 

پ.ن. وی دلش میخواهد سر کلاس هلن بنشیند و شیوه ی تدریس او را تجربه کند.

اگه تونستی یکم بیشتر در مورد تجربه ی تدریس زبان بنویس. 
 

متشکرمم :))))))

پ.ن: :*)))))
آره آره اتفاقا تو ذهنم بود که بنویسم... یه کم تجربه‌م بیشتر بشه و ببینم اصلا دارم چیکار می کنم حتما انجامش میدم
mitsuri ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

آخ که نوشتن راجب این چیزا چه کیفی داره و چقدر آدمو سبک میکنه =)))

واقعا حقیقتا :) از وقتی نوشتمش انگار چندتا آهنگ از پلی لیست نگرانیم حذف شده
viparyas ~~

اول اینکه سلامم!

بعد اینکه خیلی تبریک برای رتبه‌تون سنپاییی! احتمالا توی این مدت بیشتر از اینکه پیگیر نمره‌های درخشان تابستونم باشم(دقت کنین، از شدت درخشندگی باید برم خودم رو دفن کنم-)، پیگیر رتبه‌های کنکور بودم---دمتون گرم جدییی!TT

درمورد رانندگی و تدرسی‌تون هم خیلی ذوق کردمممT^T احساس می‌کنم زندگی تازه بعد از کنکور شروع میشه، نه؟:دی

 

+سنپای، من دیشب این پست‌تون رو خوندم، بعد تا موقعی که بخوابم همش تو این فکر بودم که صبح بیام و پیام بدم و تبریک بگم. بعد بخاطر همون خواب دیدم که توی یه فضای کتابخونه مانندی شما و باران سان رو دیدم، بعد شما زودتر رفتین وقت نشد حرف بزنم باهاتون و داشتم به باران سان می‌گفتم که از طرف من به هلن سنپای درمورد رتبه‌شون تبریک بگینXD بعد تا موقعی که بیدار شدم، همچنان داشتم فکر می‌کردم که تبریکم رو از طریق باران سان بهتون رسوندم--

دقایقی بعد: اون فقط یه خواب--

 

سلام پری جوجه چطوری :*))) 
نمیدونستم وبلاگ جدید زدی!

نه راستش نمیشه گفت دقیقا شروع شده... بیشتر انگار تا الان با دنده 1 داشتم میرفتم و یهو رفتم دنده سه :دی هیجان انگیز تره ولی کنترلشم سختتره(واو عجب استعاره ای باید یه جا بنویسمش!)


+ وای 😭😭
منم دارم این لحظات قاطی شدن بین خواب و بیداری رو. فکر کنم از ذهن خیال پردازی (و حواسپرت. اوپس) میاد

Nobody -

5. کاملا باهات موافقم. یادمه دهم و یازدهم و اواخر نهم حتی، من خیلی سردرگم بودم. و بخاطر همون خیلی... نمی‌دونم. انگار استرس داشتم و همه‌چیزم سریع و بی‌فکرانه بود. نمی‌دونستم چی می‌خوام. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. ولی بعدش وقتی فهمیدم... یا تا یه حدی به نتیجه رسیدم، آروم شدم. تونستم کل انرژیم رو بذارم روی کارهایی که باید انجام می‌دادم. و بنظرم خیلی خوش‌شانسن کسایی که زود متوجه می‌شن می‌خوان چیکار کنن. یا از زندگیشون چی می‌خوان.

 

6. وای فکر می‌کردم فقط منم که همچین حسی دارم و احساس گناه می‌کردم که فقط ستاره‌ها رو خاموش می‌کنم و نمی‌خونم :) جز تعداد اندکی توی بیان که باهاشون دوستم و برام مهمه که بخونمشون. (خودت هم جزوشونی دیگه مشخصا.)

 

 

و وای کلی تبریک می‌گم بابت رتبه‌. *قلب و شادی* خسته نباشییی. امیدوارم چیزی که برات بهترینه قبول بشی 3>

5. این سالهایی گفتی دقیقا واسه من + تا اواسط دوازدهم :) و راستش الانها هم حتی هر چند روز یه بار spiral می کنم راجع به اینکه چی میخوام :")
واقعا خوش شانسن و سوپرپاوره برای واقعی.


6. نه احساس گناه نکن چون من الان 35 تا ستاره خاموش نشده دارم... مثلا چیزاییه که قبلا حتما باز می کردم ولی الان حقیقتا... چطور بگم، حسش نیست 😭


ممنونممم سنپایD:::
viparyas ~~

*ذوق* جیک جیک ممنونمم! شما چطوریینن؟*^*

بلییی زیاد نیست که راه انداختمش :'> یکم سلویگ سنپای هنوز از دستم ناراحت بودن...*قورت*

می‌فهمم! من هنوز حس اون راننده ماشین صفری رو دارم که یکی باید کنار دستش بشینهTT (والا ما از این استعاره‌ها از طرف شما کم نمی‌بینیم، دیگه عادتمون شده😔) 

بهم بگین راننده‌این بدون اینکه بگین:

+حقیقت در صورتم کوبیده شد*دست همدردی*

++از واقعه ۲۸ شهریور می‌دونین حبری هست یا نه سنپای؟:'<

خوشحالم که دوباره داریش خلاصه:*)))))

همین که شجاعت این رو داشتی که پشت فرمون بشینی خودش یه قدم خوبه!(هیهیی)
سُولْوِیْگ 🌻

اون روز داشتم برای دوستم درباره بلوغ عاطفی سخنرانی می‌کردم و یه کتابی از آلن دوباتن بود که اومده بود یه سری از ویژگی‌های لازم رو فهرست کرده بود و از این حرف‌ها. بعد یکی از اون ویژگی‌ها، اعتمادبه‌نفس بود. دوستم برش گردوند به خودم. از اون روز دارم فکر می‌کنم که عالی شد، عالی.

خوشحالم که داری برای بعضی چیزها راه‌حل پیدا می‌کنی. ای‌کاش قابل‌تعمیم بودن راه‌حل‌هایی که آدم‌های دیگه در زندگی‌شون پیدا می‌کنن. یعنی آدم حرف‌های مردم رو می‌خوند و می‌شنید و بعد کپی پیستشون می‌کرد تو زندگی خودش. ولی خب نمی‌ضشه. شاید هم حتی اگر امکانش هم وجود داشت، مثل این فیلم‌های علمی تخیلی دچار گلیچ و اختلال می‌شدیم چون مشکلات هیچ دو آدمی دقیقا یکسان نیستن که راه‌حل یکسان بتونه به دردشون بخوره و... نمی‌دونم. دارم پرحرفی می‌کنم.

و هلن سه‌رقمی!! دمت گرم. خیلی ذوق کردم واقعا. حدس می‌زدم که عالی شده باشی ولی باز هم غافلگیر شدم. :))

ببخشید دیر جواب دادم تنبلی بر من چیره شده بود هاها...
و بهله منم حتی میتونم بهت اون اعتمادبه‌نفس رو برگردونم الان >:)

این قضیه گلیچ اگه یه نویسنده این دور و بر پیدا بشه خیلی ایده خوبیه واسه علمی‌تخیلی- ایکاش یکی بیاد اجراش کنه 😭 مثلا مغازه راه حل فروشی ولی از یه جایی به بعد باعث باگ میشه تو زندگی آدما.

هیهیD:" خجالت میدهییید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan