- جمعه ۲۶ شهریور ۰۰
- ۲۲:۳۲
این پست خیلی غمناک و ایناست... برای نوشتنش معذرت خواهی نمیکنم چون رطب خورده منع رطب کی کند...
اگه نمیخواید نخونید.
پیشاپیش و پساپس ببخشید بابت کامنت ها.
0- این حسو دارم که از انتخاب رشته به بعد دیگه هیچ مشکلی واقعی به نظر نمیاد. درگیری های ذهنیم، ناراحتی هام، بالا و پایین شدن مودهام... مثل اینها که بدبختیشونو با بقیه مقایسه میکنن مشکلات الانمو با مشکل قبلا مقایسه می کنم و میزنم تو سر خودم که اینها اصلا واقعی نیستن.
مشکل اینه که. خیلی واقعی به نظر میان. این مشکلات تینیجری و سطحی و احساسی خیلی واقعی به نظر میان. و من نباید اینکارو بکنم. نباید... رو این چیزها تمرکز کنم وقتی اطرافیانم انقدر روی چیزهای مهم متمرکزن.
مشکل اینه که. خیلی. واقعی. به نظر. میان.
من شدیدا بر این باورم که همه ی آدما به یک اندازه رنج میکشن. محروم ترین افراد آفریقا به اندازه اون زن افسرده آمریکایی رنج میکشه. مثل این میمونه که ... F1 از F2 بزرگتره، ولی A2 قلب یکی هم به همون نسبت از A1 قلب دیگری بزرگتره. برای همین فشار یکسانی به قلب هردوشون وارد میشه.
و این خیلی افسرده کنندست. که میفهمی، هرکاریم بکنیم.. هرجای دنیا هم که بری... در آخر دردت کم میشه، ولی رنجت نه.
1- این شماره یک رو هفت هشت بار نوشتم و پاک کردم. میدونم هدف میخک از این چالش این بوده که ما دقیقا اینکارو نکنیم.. ولی نمیتونم. حرف زیاده، ولی نمیتونم بزنمشون. خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم، از حرفهای بقیه خسته شدم. از جوابهام بهشون خسته شدم.
2- انیمه ها اینطورین که "ما نوجوانان ژاپنی تنهاییم. جامعه سرکوبمون میکنه و میخواد به زور تو یه دسته بندی هایی جامون بده. قلدری زیاده، و جامعه ازمون انتظارات زیادی داره. خودکشی بعد مرگ از کار زیاد بالاترین دلیل مرگ ماست. البته، ما زیاد نمیتونیم حرف بزنیم چون مدام خودسانسوری میکنیم."
کی دراماها اینطورین که "تو کره اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. ما جوان ها شغل نداریم، تورم بالاست و قلدری هم که یه چیز ثابته."
و ما با همشون غصه میخوریم و لبخند تلخ میزنیم و به فکر فرو میریم.
پس چرا...
چرا .. کسی نیست.. حرفهای ما رو بسازه؟ چرا کسی نیست غم ما رو در دنیا پخش کنه؟ اینجوری که "ما درباره آینده مان مطمئن نیستیم. هیچجور امنیتی نداریم. قلدری در مدارسمان زیاد نیست، ولی رقابت خاموش و دردناکی دبیرستان هایمان را پر کرده که همه مان از آن خبر داریم ولی نمیتوانیم کاری کنیم چون میترسیم. میترسیم که از دوستانمان شکست بخوریم.
ما آنقدر در قلبهایمان درد داریم که نمیدانیم چطور آنها را به زبان بیاوریم."
3- آدم... میتونه تو انگشتاش پر بغض بشه؟ طوریکه نتونه حتی تایپ کنه؟ بغض قلم؟
4-دیشب مافیا بازی می کردیم و من شهروند ساده بودم.. و وسط بازی به دلایلی کاملا همه مطمئن بودن که من شهروند ساده ام. برای همین کلا هر حرفی که میزدم همه اعتماد داشتن بهش. و کلا خیلی تاثیر میذاشت.
مشکل اینه که، من هر.دفعه.اشتباه.میکردم.
احتمالا دیدید... بعد بازی مافیاها میگن فلان چیز خیلی ضایع بود، یا فلان کارو فلانی کرد که میشد فهمید. ولی شهروند بودن واقعا انقدر ساده نیست. از همه طرف همه حرفی میزنن که به نظر منطقی میاد و قابل اعتماده.. همه سرت داد میزنن که من درستم! من درستم! منو انتخاب کن!
و تا وقتی بازی تموم بشه عمرا نمیفهمی کی درست میگفته. مخصوصا اگه مثل من کسی باشی که: 1-زود و با عجله نتیجه گیری میکنه از یافته هاش 2-نمیتونه روی یک تصمیم مصمم باشه و به همه به یه میزان شانس راستگو بودن میده.
5-داره پشت هم پیام میده. من... دیگه نمی تونم.
دلم میخواد... پیامشو باز کنم و جواب ندم. یا حتی بهتر، بهش بگم که تمومش کنه. ولی میدونم این کار اشتباهه... و احساسیه. بعدا قراره پشیمون بشم و مجبور بشم معذرت خواهی کنم و دردم حتی بیشتر هم بشه و... ادامه دار. ابدی.
6- اگه انسان بودم دو نمه اراده داشتم، الان باید میرفتم اون داستانه رو ویرایش می کردم. یا حداقل اونیکه یهو به سرم زد دنباله دار کنم رو پیش میبردم.
ولی نیستم.
یه قانون نانوشته درباره بلاگرا اینه که خیلیاشون کتاب های نصفه نوشته دارن.. ولی هیچوقت راجبش حرف نمیزنن. دلیل خاصیم نداره ها... فقط، نمیزنن.
خب من میخوام بزنم.
کتاب اولم رو کلاس ششم مینوشتم. میخواستم تا آخر سال تموم کنم بفرستمش جشنواره جابر ابن حیان ! ولی خب.. تا فصل 16 نوشته شد و هیچوقتم تموم نشد. از این داستان های گوگول بود که دو تا دختر با یه هدهد سخنگو که یه رازی در گذشته اش بوده میرن به یه سفر که چند تا جسم جادویی رو پیدا کنن و یه ملکه بدجنسو شکست بدن. جالبیش اینه که تقریبا هیچ شخصیت پسری نداشت D:
خودمم از این ضعف آگاه بودم، و هرجا میرفتیم خونه عمو و دایی و اینها به پسراشون خیره میشدم و نوت برداری می کردم که شخصیت پسر یاد بگیرم بنویسم. بعدا فهمیدم دختر و پسر فرق خاصی نداشتن زیاد.
برای اونموقع خوب بود.. ولی خب، ضعیف بود دیگه. دنیاپردازی خیلی خوبی داشت.. ایده های قشنگیم داشتم واقعا!
کتاب دومم یه چیز دیگه بود. یه چیزی که.. باید یه چیزی میشد ولی. نشد. چون من نتونستم.
من هنوزم عاشق شخصیتهاشم. بهترین شخصیت های دنیان به نظرم. از ایتاچی و ادوارد هم بیشتر دوستشون دارم. شخصیت اصلیم بعد یه مدتی شاهکار شده بود، شاهکار! میتونست حتی بهتر هم بشه... مخصوصا الان که بهش فکر می کنم. یه شخصیت طماع و جذاب داشتم، یه شخصیتی که پدر دانشمندش برای به دست آوردن همه علوم جهان خودش و دخترش رو نابود کرده بود، شخصیت اول مذکرم حرف نداشت. یه دختر ناز و مهربون داشتم که با دنیا مهربون بود حتی وقتی داغونش می کرد. یه شخصیت نابغه و نابینا داشتم...
ولی الان هیچکدومشونو ندارم، و این همش تقصیر منه. هرگز قرار نیست آخر داستانشونو ببینن...
و این همش تقصیر منه.
7- از وقتی وایولت نیست شدت و درد مشکل شماره 6 سختتر شده.
یا .. بیشتر احساس میشه.
8-یه سری حرفا که میخواستم امروز بزنم اینجا بهترشو زده بود. کلا همه حرفایی که میزنم رو همه بهتر گفتن... من موندم چرا همچنان مینویسم.
#ویرایش نشده