1:La Nina Blanca

×Write about an apartment building demolished×

[no me digas adios - don't say goodby('till later)]

دانلود

 

«شنیدی میخوان اون آپارتمان زپرتی اونطرف خیابون رو خراب کنن؟»

پیرزن سرش را از روزنامه اش بیرون آورد و به پسر جوان نگاه کرد، ولی بلافاصله، وقتی برق هیجان را در چشم او دید، از اینکارش پشیمان شد. پسر که فهمیده بود توجه پیرزن را به دست آورده با اشتیاق ادامه داد:«همونی که ده سالی هست کسی توش زندگی نمیکنه. میدونم میدونی کدومه.. صبح تا شب جلوش میشینی و پیپ میکشی. خب میخوان خرابش کنن.»

پیرزن چند ثانیه ای به او خیره شد، ولی بعد با بی تفاوتی دوباره نگاهش را به روزنامه اش برگرداند، پسر به طور محسوسی ناامید شد. دوباره تلاش کرد:« میخوان به جاش یه مرکز تجاری کوچولو بزنن. برای کار و بار خوب نیست، نه؟»

پیرزن با دو انگشت پیپش را از دهانش بیرون آورد و گفت:«حقیقتشو بگم بچه، هیچ دخلی به من نداره. اتفاقا بدم نیس. تو مرکز تجاری که هیشکی سیگار برگ نمیفروشه، میفروشه؟ بالاخره مردمو باید اون ریه های کثیفشونو بیارن پیش من تا کثیفترش کنم. بزرگترین بدبختی اینه که تا دوباره ساختمونو بسازن سایه‌ی خوبمو از دست میدم.»

قبل از اینکه پسر چیز دیگری بگوید از سر جایش بلند شد. قدش به پسرک جوان دیلاق نمیرسید، ولی با چشم و موهای زنانه‌ی لاتینویش میتوانست به اندازه کافی تهدیدآمیز به نظر برسد:«حالا، تو به جز مزاحم من شدن کار دیگه ای نداری؟ صد بار دیگم بیای اینجا من به بچه ها نمیفروشم. دو سال دیگه بیا.»

پسر تته پته کنان گفت:«نه راستش... اونو که آره، وقتی هزار بار قبل بهم گفتی بالاخره فهمیدم. ولی.. یه کار دیگه داشتم. میخواستم... میدونی... اون دختره هست که جدیدا میاد اینجا خب؟ میخواستم...» ابروهای پیرزن ناگهان بالا رفت:«اوهو! پس قضیه اینه!» پسر سرخ شد، ولی پیرزن دیگر زیادی سرگرم شده بود که بخواهد دست بردارد:«خب بگو ببینم با ماریا چیکار داری؟ جمعه ها اینجا نمیاد.»

«میدونم!» سراسیمه دنبال چیزی توی جیب هایش گشت و کاغذی مرتب تاشده بیرون آورد:«فقط میخواستم... اینو بهش بدی؟»

پیرزن ناامید شد:«په! نامه؟ مگه بچه ای؟ پس درست فک کردم که نباید بهت دود بفروشم...»

پسر سریع گقت:«همین یه بار! بعدش شاید... یعنی اگه... بعدش خودم باهاش حرف میزنم! ولی اولش نشد... نتونستم...» پیرزن به تلاش مذبوحانه ی پسر نیشخند زد:«خب پسر. خودتو اذیت نکن. بهش میدمش، ولی فقط کار همین یه باره. فهمیدی؟»

پسر تند تند سر تکان داد. پیرزن نامه را روی میز گذاشت و گفت:«راستی پسر، گفتی از کجا قضیه ساختمونو شنیدی؟»

پسر تعجب کرد:«اونو؟ از پدرم. صاحب یه تیکه از زمینای اونجاست... نزدیک دو ساله که درگیر کاغذ بازیای مجوز بود.»

پیرزن با خود هومی کرد و به ساختمان خیره شد. از دور مثل لباس یک کولی که از گروهش جدا افتاده بود می ماند. سوراخ، کهنه و حتی با قسمت های سوخته. سیاهی اطراف یکی از پنجره های طبقه دوم نمیتوانست چیز جز از آتش سوزی باشد. خانه ای متروکه دیگر نمیشد به آن خانه گفت. جسدی افتاده در گوشه ای از محله‌ی سیلو. خانه با چشم های خالی و سیاه و خیره به جلو.

آهی کشید و سر تکان داد. ناگهان یادش افتاد پسر هنوز آنجا ایستاده و او را نگاه می کند. به او پرید:«به چی بر و بر خیره شدی بچه؟ کارتو که گفتی، برو سر کار و زندگیت.» پسر از جا جست. «آره آره رفتم. دمت گرم خاله ایسابلا!»

ایسابلا، جست و خیز کنان رفتنِ پسر را تماشا کرد. بعد به نامه پسر نگاهی انداخت. به پشتیش تکیه داد و بازش کرد. نیسخندی زد. همه اش حرفهای همیشگی بچه های آن سن و سال بود. ابراز عشق و محبت یا کلمات قلنبه سلمبه. احساسات صاف و ساده ولی خام. پسر آنقدری زرنگ بود که آدرس و تلفنش را هم بنویسد. ایسابلا کاغذ را با دقت توی جیبش گذاشت.

او آن روز مثل همیشه به کارهای هرروزه اش رسید. پیشخوان را تمیز کرد، برگ و دود فروخت، به خوشمزگی های فروشنده پرروی کناری لبخند نزد، با دمپایی توی سر پیت پیر که پیشش کلی طلب داشت کوبید، هوا که تاریک شد کرکره را پایین کشید.... و خلاصه، همان کارهای همیشگی.

آخر روز، به پشته‌ی صندلیش تکیه داد و پیپش را روشن کرد. نور کبریت لحظه ای روی کل مغازه تابید و حال و هوای عجیبی به آن داد.

مغازه ی ایسابلا به اندازه ای که مغازه های آن اطراف میتوانستند عادی باشند، عادی بود. پاکت های نقره ای سیگار کارخانه ای در کنار سیگاربرگ های دست ساز بزرگ قرار گرفته بودند. پشت سرش صلیب آویزان کرده بود، و جلوی در مدالیون آزتک پدربزرگش را. همه چیز عادی بود.

نوری اتاق را روشن کرد، که دیگر متعلق به کبریت ایسابلا نبود. سفید و محو بود. مرده بود. ایسابلا چشم هایش را از روی تسلیم بست، آهی کشید، ولی چیزی نگفت. نمیخواست چیزی بگوید. میتوانست چیزی نگوید....

ولی نگاه رویش زیاد سنگین بود. زیر لب غرید:«چی میخوای.»

چشمش را باز کرد و با دختر بچه‌ای رو به شد که بین زمین و آسمان معلق بود. پوست و لباس خواب رنگارنگ ولی محوش مثل ماه می درخشید. نه، کمرنگ تر از ماه واقعی. مثل ماهی مرده. لونا مورتا.

دختر به خشکی گفت:«تو هم سلام.» صدایش مثل آب از کنار گوش ایسابلا گذشت. 

ایسابلا گفت:«و خداخافظم به تو. دست از سرم بردار. من دیگه واسه دردسرای شما زیادی پیرم.» از سرجایش بلند شد و پشتش را به دختر کرد. دختر جلویش ظاهر شد و با عصبانیت گفت:«اگه تو نه، پس کی؟ باید جلوشو بگیری. باید جلوشونو بگیری!»

ایسابلا از کوره در رفت:«باید؟ هاه، باید! ببینم کی میخواد مجبورم کنه. برو پی کارت.» لخ لخ کنان سمت در پشتی رفت. دختر دنبالش نیامد. چه بهتر. از وقت خواب این پیرزن گذشته بود.

×××

ایسابلا خواست یکبار در زندگیش خوش بین باشد که بیخیالش شده اند. مشخص بود که اشتباه می کرد.

وقتی کرکره را انداخت و برگشت، او را روی صندلیش دید. دست به سینه نشسته بود، با چشم های بچگانه و ریزش اخم کرده بود. موهای بافته اش با حالتی عصبانی از دو طرف سرش بیرون زده بودند.

ایسابلا طرف دیگر را نگاه کرد. قفسه های قلیان عربی خاک گرفته خیلی مهم تر بودند.

دختر گفت:«میدونی که آخرش مشکل تو میشه دیگه نه؟ وقتی ساختمونو خراب کنن و همه‌ی اون روحای سرگردون بریزن بیرون... معلوم نیست چه تاثیری رو بقیه‌ی زنده ها میذارن، ولی فرقش اینه که بقیه نمیتونن اونا رو ببینن و بشنون.» 

ایسابلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و جواب داد:«فرق خاصی با الان نمیکنه. خدا میدونه این محله تیمارستان روحای این کشوره.» 

دختر داد زد:«این به خاطر اینه که تو رفتی! وقتی تو بودی اینطور نبود یادت نیست؟ همه چی آروم بود... همه چی... همه چی...» 

ساکت شد. ایسابلا برنگشت. امیدوارانه فکر کرد شاید دیگر رفته باشد، ولی احتمالش کم بود. او اگر میخواست میتوانست مثل یک روح -هاه!- ساکت باشد.

دستی سرد از شانه اش رد شد. سرد، مثل چشمه ای که قبل از لوله کشی از آن آب می کشیدند.:«ایسا، لطفا.» ایسابلا از جا پرید و نگاهش کرد. رافائل لب پایینش را مثل بچه ای عصبی می گزید. چیزی درون ایسابلا تکان خورد.

گفت:«فقط برای یه مدت... عقبش بنداز. تا وقتی یه جا براشون پیدا کنیم.»

ایسابلا اخم کرد:«کنید؟ تو و کی؟»

رافائل جواب نداد. نفس ایسابلا در سینه اش گیر کرد:«یکی جدید؟» رافائل نگاهش را دزدید. ایسابلا خندید:«باورم نمیشه، یه بیچاره ی جدید؟ اون دیگه کیه؟ چرا به همون نمیگی یه کاری برات بکنه!؟»

رافائل داد زد:«اون هنوز بچه است!» مکثی کرد، با نگرانی به او خیره شد:«ایسا خواهش می کنم. اون نمیتونه اینکارو بکنه. اون... بچه‌ی خوبیه.»

ایسابلا نگاهش کرد. یادش نمی آمد هیچوقت رافائل را اینطور دیده باشد. یا وقتی درباره ی... ایسا حرف میزد او را اینطور دیده باشد. رافائلی با چشم های پر اضطراب و دودل، محتاط و نگران. عجیب بود.

به نرمی گفت:«پس باید بچه ی خیلی خوبی باشه.» سرش را برگرداند تا رافائل چهره اش را نبیند.

بعد از دقیقه ای سکوت، بالاخره گفت:«خیلی خب.»

لعنت. میتوانست لبخند رافائل را حس کند. مطمئن بود از همان اول هم می دانسته نتیجه ی این بحث چه میشود. «ولی دو تا شرط داره. اول، دیگه سراغ من نیا. من دیگه بازنشسته ام.» 

«قبو...»

«و دوم.» وسط حرفش پرید:«من دیگه ایسا نیستم. اینو یادت باشه.»

سکوت. «باشه. قبوله.»

چند ثانیه بعد، او بالاخره رفته بود.

ایسابلا دست در جیبش کرد و نامه پسرک را در آورد. درحالیکه به آدرس پسر نگاه می کرد زیر لب گفت:«کاغذبازی هزارسال طول کشید، هان؟»

با خود فکر کرد اگر اتفاقی برای پدرش بیافتد، کاغذبازی چقدر دیگر طول می کشد.

×××

ایسابلا پیر بود، آنقدر پیر که دیگر به بچگیش فکر نکند، ولی نه آنقدر پیر که زمانی دختربچه نبوده باشد. آن هم چه دختر بچه ای. دختر عجیب تیره پوستی که بعضی وقتها با هوا حرف میزد و چیزهای عجیب می گفت. فهمیدن پایان این داستان، و اینکه مردم درباره اش چه فکری می کردند ساده است.

پدربزرگش تنها عضو خانواده اش بود. برای او مهم نبود. او دقیقا آنقدری خرافاتی بود که حرفش را باور کند، و آنقدری خرافاتی نبود که نترسد. برعکس اکثریت مردمِ آن زمان، زنده ها برای او واقعی تر و قوی تر از روح ها بودند. مرده ها کارشان مرده بودن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آمد.

رافائل اولینی نبود که ایسابلا دید، ولی اولینی بود که آنقدر حوصله داشت که خودش را با "ویزوار ده لا مورته‌"ی فسقلی ای درگیر کند. البته، خودش هم چندان بزرگ نبود. یا... حداقل اینطور به نظر نمی آمد.

اولش برای ایسابلا خوب شروع شد. رافائل چیزهای مخلفی به او می داد. توجه، قصه، بازی، دعواهای کودکانه، حس عادی بودن. هرچیزی که بچه ای به سن او لازم داشت. 

تا اینکه کم کم وقت بازپرداخت شد. فریاد روح نفرین شده ای وسط خیابان؟ «ایسا، باید خواسته اشو عملی کنیم تا آروم بشه!» دلتنگی روح ماتم زده ی پشت مدرسه؟ «ایسا فقط تو میتونی زنشو بکشونی اونجا تا دوباره ببینتش!»

ایسا... ایسا... ایسا....

برای ایسا مهم نبود. هرکاری می کرد تا رافائل را نگه دارد. دادن و گرفتن، این معامله ی آنها بود. 

بعد... بعد او را دید. بوی گل و زردچوبه میداد و مثل آفتاب گرم بود. عاشق او شد. خوشحال بود. خیلی خیلی خوشحال بود. خوشحال ترین زن دنیا بود.

و بعد او مرد، و ایسا دیگر او را ندید. 

سالها دیدن رفتگان دیگران، سالها سردرد گرفتن در مراسم خاکسپاری، سالها تنهایی، و حالا نمی توانست کسی که بیش از همه ی دنیا... همه ی مرده و زنده ها دوست داشت را ببیند. 

نفرین ویزوار. این اسمی بود که رافائل برایش گذاشته بود. اسمی که ایسا برایش گذاشت انقدر مودبانه نبود.

ایسا دیگر کاری با مرده ها نداشت. مرده ها کارشان مردن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. هیچ ربطی نباید بین این دو باشد.

وقتی این را به رافائل گفت، رافائل فریاد زد، جیغ زد، سر و صدا به راه انداخت، ولی ایسابلا به او نگاه نکرد. دیگر نه. آنقدر به او نگاه نکرد، آنقدر به حرفش گوش نکرد... که دیگر او را ندید.

تا حالا.

و این آخرین بار بود. 

×××

ایسابلا توی خیابان های محله قدم می زد. هوا تقریبا تاریک شده بود.

معمولا درد پایش اجازه نمیداد زیاد از مغازه اش دور شود، در بهترین حالت تا خواربارفروشی، ولی بعضی وقتها اطراف سیِلو گشتی میزد. این بعضی وقتها آنقدر از هم فاصله داشتند، که هر بار حس می کرد به خیابان جدیدی پا گذاشته. مثلا این پارک... لعنت. این پارک کی آنجا سبز شده بود.

ایسابلا ایستاد. بازی بچه های وحشی، و از آن بدتر سر و صدایشان چیزی نبود که باعث لذت خودش و گوشهایش شوند، ولی صحنه ای که می دید ارزشش را داشت.

پسربچه ای با یک دندان شیری افتاده اینطرف و آنطرف میدوید، و هواپیمای اسباب بازیش را در هوا تکان میداد. رافائل اطرافش پرواز می کرد و میخندید. نه لبخندی کوچک و سرگرم شده. خنده. خنده ای کامل و پر از لذت.

وقتی نگاه رافائل به او افتاد، خنده اش مجو شد. چیزی به ویزوار کوچولوی جدید گفت، که باعث شد به سمت دیگر نگاه کند و با اشتیاق آن سمت بدود. رافائل از قرصت استفاده کرد و سمت ایسابلا آمد.

گفت:«فکر کردم گفتی دیگه سراغت نیام. چطور خودت اومدی سراغم؟» ایسابلا فکر کرد حالت چهره اش بیشتر به بچه ای لوس میخورد، تا روحی چند صدساله. 

به سوالش بی توجهی کردو گفت:«تموم شد. همین.» 

رافائل سر تکان داد. به نظر می آمد نمیخواهد بپرسد، ولی دست آخر کنجکاویش بر غرور غلبه کرد:«چیکار کردی؟» 

ایسابلا شانه بالا انداخت:«کاغذبازیای اداری یه نفرو سوزوندم.» با تمام وجود از تعجب و گیجی رافائل لذت برد.

 پرسید:«دستت چی شده؟»

ایسابلا با انگشت دیگرش قطره خون روی شستش را پاک کرد. سریع گفت:«گیر کرد به لبه صندلی.» از اینکه حتی جوابش را داده بود تعجب کرد. انگار به جای 77 سال، هنوز هم ده سالش بود. 

رافائل با اخم هومی کرد، انگار میخواست برای حواسپرتی سرزنشش کند. پس او هم حس می کرد ایسابلا هنوز ده سالش است.

گفت:«پس، این خداحافظیه.»

سوال نبود، ولی ایسابلا سر تکان داد:«این خداحافظیه.» خوب رافائل را نگاه کرد. موی وز و چهره‌ی تیره اما روشنش را از نظر گذراند. لباسهایش، لباس خواب بلند با آستین های گشادی که در بیش از نیم قرن تغییر نکرده بود را از نظر گذراند.

بالاخره عزمش را جزم کرد و پرسید:«چرا؟ چرا این همه وقت اینکارها رو میکردی؟ به روح ها کمک میکنی؟» مکثی کرد:«تو کی هستی؟»

و رافائل... رافائل لبخند زد. لبخندش مثل یک روح ترسناک بود، مثل یک روح غمگین بود، مثل یک روح پیر و مثل یک روح کوچک بود. 

«یه زمان بهم میگفتن «نینا بلانکا». من مادر همه‌ ام، مادربزرگ همه ام، خواهر همه‌ام.» لبخندش بزرگتر شد. غم و ترس و مهربانی‌اش همه‌ی دنیا را پر کرد. وجود ایسابلا را در آغوش گرفت. «من مراقب همه ام، ایسابلا. حتی تو. حتی اگه نخوای.»

آغوش او مثل چشمه ای سرد بود. نه خیلی لذت بخش، نه خیلی دردناک، سرد و جاری، و احساس آن حتی تا مدت ها بعد از محو شدن رافائل برای همیشه، توی استخوان های ایسابلا باقی ماند.

×××

رافائل آخرین روحی نبود که ایسابلا قرار بود ببیند، ولی احتمالا آخرینی بود که حوصله کرد خودش را با ویزوار پیری مثل او درگیر کند.

البته که دیگر اهمیتی نداشت. ایسابلا حالا یک آینده بیشتر پیش رویش، یک گذشته کمتر پشت سرش، و یک نامه در جیبش داشت که باید به مقصد می‌رسید.

هرچه باشد دست آخر، مرده ها کارشان مرده بودن است، زنده ها کارشان زندگی کردن، و از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آید.

 

 

 

visior de la muerte: بیننده‌ی مرگ

Cielo: بهشت

La Nina Blanca: دختر سفید

luna muerta: ماه مرده

Isabelal: ایسابلا(میدونم احتمالا تو فارسی میگن "ایزا" به جای "ایسا"، ولی اینجا به نظرم ایسا خوش آهنگتر اومد)


 

"آنها" -12

در فاصله ی یک پلک زدن، جلوی چشمم ظاهر شد.

لا به لای موهاش هایلایت صورتی داشت، و با سر و صدا و لبخند آدامس بادکنکیش را می جوید. نه طوریکه آزاردهنده باشد. یک طور، بانمک و زیبا. دوست داشتنی. لبخندش دندان های مرتب و سفیدش را به نمایش گذاشت. گفت:«وقتشه که تصمیم بگیری.» با حواسپرتی پلک زدم و از هپروتم بیرون آمدم. قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم گفتم:«میخوام مثل تو باشم.» 

خندید:«اونو که خودم میدونم دیوونه. ولی باشه. نگام کن و ازم یاد بگیر.» لبخندش بزرگتر شد، و چشمانش با مهربانی درخشید:«اصلا اگه بخوای میتونم چند وقتی خودم راه ببرمت... که از رو دستم یاد بگیری.» 

نفهمیدم چرا این حرفش اضطراب به دلم انداخت. سعی کردم لحنم عادی باشد:«نه... الان نه. الان میخوایم بریم خونه... اونجا که به دردم نمیخوره.» ضربان قلبم بی هیچ دلیلی سرعت گرفته بود.

نگاهش یک لحظه سرد شد. آنقدر کوتاه که فکر کردم ساخته تخیلاتم است. ولی سریع به حالت عادی برگشت و دستهای را بالا انداخت:«هرچی تو بخوای.» به پشتی ماشین تکیه زد. ماشین به نرمی روی آسفالت اتوبان بالا و پایین میشد. درخت ها به سرعت از کنار پنجره می گذشتند. نگاهم را از او دزدیدم و به پنجره خیره شدم. قلبم همچنان تند تند میزد. 

شانه راستم سنگین شد. گلوله ای نرم و پشمکی خزهای ابریشمیش را به گونه راستم می مالید. به طرفش لبخند زدم. چشم های ریز و سیاهش می درخشید. پرسید:«جیر جیر.» 

جواب دادم:«یه ذره خسته ام.»

اصرار کرد:«جیر جیر جیررر.»

سر تکان دادم:«اینجا که نمیشه. همه جا کروناییه. بعد یهو دیدی این آقای راننده دزد و قاتل از آب درومد. اگه بخوابم بعد کبدمو در بیاره چی!؟»

اخم کرد. ابروهای کوچکش در هم رفتند، ولی ناراضی سر تکان داد:«جیر.»

گفتم:«باشه هروقت رسیدیم خونه.» کمی بالا پایین پرید، بعد کنجکاوانه توی یقه ام سرک کشید. وقتی خودش را زیر گردنم لغزاند، سعی می کردم جلوی خنده ام را بگیرم. پس از چند ثانیه، وول خوردنش متوقف شد و آرام خوابید. او با لبخند سرگرم شده ای این حرکاتمان را تماشا می کرد. یک لحظه فکر کردم او هم دلش میخواهد به شانه دیگرم تکیه بدهد و بخوابد. انگار.. یک ثانیه سمتم خم شد، و ثانیه دیگر نظرش عوض شد.

ولی نه... این هم فقط توهم و تصورم بود. چشم هایم درد میکرد. عینکم را در آوردم و چشمانم را مالیدم. چند بار پلک زدم تا دنیا پیش رویم واضح شود. طبق دستور دکتر به نقطه دوری در افق خیره شدم. 

سایه ای روی پنجره می لغزید. سایه ای، وسط روز. کم کم دست و پا در آورد و حالتش انسانی شد. دست و پای دراز و صورت خالی و سیاه. چشمانم گشاد شد. نکند...

داد زدم:« تو اینجا چیکار می کنی!» سریع جلوی دهانم را گرفتم و سراسیمه به راننده نگاه کردم. ولی انگار متوجه نشده بود. دقیق تر که نگاه کردم، دیدم سیمهای محو و تقریبا نامرئی از دو گوشش بیرون زده. مثل سیم هدفون. سیم محوی بود، ولی قوی و کلفت. نه، به نظر نمیرسید بتواند با همچون چیزی توی گوشش چیزی بشنود.

نگاهم را سمت سیلهوت* برگرداندم. نمیتوانستم برنگردانم. جلوی چشمم به پشت صندلی آویزان شده بود و از آن بالا میرفت. بالای پشته ی صندلی جلو نشست و سرش را مثل بچه ای بازیگوش به کنار خم کرد. پچ پچ کردم:«تو دیگه چطوری اومدی اینجا! جلوی نوری، خطرناکه!» تند تند سرش را تکان داد و مغرورانه بازوهایش با مثل فیگور گرفتن خم کرد. که اینطور. پس فکر می کنی قوی‌ای، هان؟

 بهش اخم کردم. ناگهان تمام غرور و قدرت از هیبتش فرار کرد. خودش را مثل یک بچه ی مضطرب جمع کرد. قطره های سیاه شروع کردند از بدن و صورتش پایین ریختن. 

راستش، دلم برایش سوخت. دلجویانه گفتم:«من نگرانتم خب. دلم نمیخواد بیای جلوی چشم... برات خطرناکه.» اشک ها بیشتر شدند. آه کشیدم:«خودت میدونی که، هرچی خودتو به آدمای بیشتری نشون بدی بیشتر محو میشی. نمیخوام چیزیت بشه. آفرین. بدو بیا برو توی کیف. امن و امان میرسونمت توی لپتاپ.»

ناز کرد. وقتی دستم را سمتش دراز کردم خودش را عقب کشید. عصبانی شدم:«مگه چیت کمه که اینجوری میکنی؟ برقت کمه؟ کلمه هات کمن؟ لباس نو میخوای؟ چیت کمه؟»

چند ثانیه بی حرکت ماند، بعد با انگشتهایش به زبان اشاره برایم هجی کرد:«ر ن گ» و «ن و ر» و...

عاقل اندر سفیه گفتم:«همون چیزهایی که برات خطرناکن.»

مصررانه ادامه داد:

«ن ه»

«م ر گ»

«م ر گ    خ و ا م»

زبانم بند آمد. اصلا.. چه میتوانستم بگویم؟

ولی.. خدا را شکر که او هست. وقتهایی که من نمیتوانم چیزی بگویم، او میگوید.

او خندید. خنده اش از ته دل و عمیق بود. زیبا بود. اشک توی چشمش جمع شد. آنقدر خندید و خندید که سکوت را پر کرد از خنده. 

دلم نمیخواست لبخند بزنم. از آن خنده های لبخندی نبود. ولی لبخند زدم. چون او کلا همینکار را با مردم میکند. حتی با خودم. مردم لبخند میزنند، حتی وقتی نمی دانند چرا. می خندند، حتی با اینکه نمی دانند چطور.

سیلهوت سرش را پایین انداخت. چند ثانیه بی حرکت فقط به خنده ی او گوش کرد. آخرش آرام پایش را زمین گذاشت. مثل یک لکه ی سیاه شد، و توی تاریکی کیفم خزید. 

نفس راحتی کشیدم. همیشه کارش همین بود. یکهو سر و صدا می کرد، ولی زود هم سر به راه می‌شد. اینکه سر به راه میشد چیز خوبی بود...

 

حتی با اینکه حس درستی نداشت. 

 

او بهم لبخند زد. چیز نرم و گرمی کنار ضربان آئورتم خرخر کرد. فکر کنم راننده زیر لب آهنگی زمزمه میکرد، که من نشناختم. حواسم پرت بود.

 

یک چیزی... حس درستی نداشت.

 

ناگهان فهمیدم.

زمزمه کردم:«شما...» بقیه حرفم توی صدای دست انداز گم شد. همه با هم بالا پریدیم. بدنم غیرقابل کنترل می لرزید. «شما...»

او با تعجب نگاهم کرد:«چیزی شده؟»

دستم را مشت کردم. حرفها و اطلاعات مثل سیل در ذهنم جاری میشدند. وقت نمی کردم جلویشان سد بزنم. خشکم زد.

سیل همه چیز را با خود برد، و یک قطره اشک از عصبانیت در چشم من جمع شد. که آرام پایین لغزید.

نفسم را به تندی بیرون دادم. «شما... واقعی نیستید.» قطره های بیشتری دنبالش آمدند. ماسکم را بالا کشیدم و بغضم را فرو دادم:«همین. شما... حتی برای من هم... واقعی نیستید.» 

او گفت:«اوه...» تا حالا صدایش را انقدر غمگین نشنیده بودم. ماسکم را بالاتر کشیدم تا روی چشمم. میتوانستم قسم بخورم صدای لبخند تلخش را شنیدم:«خب، آره دیگه. بهش میگن شیزوفرنی، میدونی؟»

سرم را تند تند تکان دادم:«نه... این اون نیست. ای‌کاش بود، ولی نیست. شما...» نفس عمیقی کشیدم پلک هایم را بهم فشار دادم تا بسته بمانند:«حتی اونقدر هم واقعی نیستید.»

چند ساعت هیچکس هیچ حرفی نزد. فکر کنم میان سکوت، صدای جیر جیر شنیدم. شایدم هم لغزش آب روی دستم را حس کردم. امکان دارد شنیده باشم صدای بی نقصی گفت:«شاید.»

هرچه که شنیدم یا نشیندم... حس کردم با نکردم...

وقتی ماسکم را پایین کشیدم، فرمان خودش را می راند. و ماشین خالی بود.


*sillhoute: شبح، هیبتی در تاریکی

َA heart so painful that...- 11

این پست خیلی غمناک و ایناست... برای نوشتنش معذرت خواهی نمیکنم چون رطب خورده منع رطب کی کند...

اگه نمیخواید نخونید.

پیشاپیش و پساپس ببخشید بابت کامنت ها.

 

 

0- این حسو دارم که از انتخاب رشته به بعد دیگه هیچ مشکلی واقعی به نظر نمیاد. درگیری های ذهنیم، ناراحتی هام، بالا و پایین شدن مودهام... مثل اینها که بدبختیشونو با بقیه مقایسه میکنن مشکلات الانمو با مشکل قبلا مقایسه می کنم و میزنم تو سر خودم که اینها اصلا واقعی نیستن.

مشکل اینه که. خیلی واقعی به نظر میان. این مشکلات تینیجری و سطحی و احساسی خیلی واقعی به نظر میان. و من نباید اینکارو بکنم. نباید... رو این چیزها تمرکز کنم وقتی اطرافیانم انقدر روی چیزهای مهم متمرکزن.

مشکل اینه که. خیلی. واقعی. به نظر. میان.

من شدیدا بر این باورم که همه ی آدما به یک اندازه رنج میکشن. محروم ترین افراد آفریقا به اندازه اون زن افسرده آمریکایی رنج میکشه. مثل این میمونه که ... F1 از F2 بزرگتره، ولی A2 قلب یکی هم به همون نسبت از  A1 قلب دیگری بزرگتره. برای همین فشار یکسانی به قلب هردوشون وارد میشه.

و این خیلی افسرده کنندست. که میفهمی، هرکاریم بکنیم.. هرجای دنیا هم که بری... در آخر دردت کم میشه، ولی رنجت نه.

1- این شماره یک رو هفت هشت بار نوشتم و پاک کردم. میدونم هدف میخک از این چالش این بوده که ما دقیقا اینکارو نکنیم.. ولی نمیتونم. حرف زیاده، ولی نمیتونم بزنمشون. خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم، از حرفهای بقیه خسته شدم. از جوابهام بهشون خسته شدم. 

2- انیمه ها اینطورین که "ما نوجوانان ژاپنی تنهاییم. جامعه سرکوبمون میکنه و میخواد به زور تو یه دسته بندی هایی جامون بده. قلدری زیاده، و جامعه ازمون انتظارات زیادی داره. خودکشی بعد مرگ از کار زیاد بالاترین دلیل مرگ ماست. البته، ما زیاد نمیتونیم حرف بزنیم چون مدام خودسانسوری میکنیم."

کی دراماها اینطورین که "تو کره اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. ما جوان ها شغل نداریم، تورم بالاست و قلدری هم که یه چیز ثابته."

و ما با همشون غصه میخوریم و لبخند تلخ میزنیم و به فکر فرو میریم.

پس چرا...

چرا .. کسی نیست.. حرفهای ما رو بسازه؟ چرا کسی نیست غم ما رو در دنیا پخش کنه؟ اینجوری  که "ما درباره آینده مان مطمئن نیستیم. هیچجور امنیتی نداریم. قلدری در مدارسمان زیاد نیست، ولی رقابت خاموش و دردناکی دبیرستان هایمان را پر کرده که همه مان از آن خبر داریم ولی نمیتوانیم کاری کنیم چون میترسیم. میترسیم که از دوستانمان شکست بخوریم.

ما آنقدر در قلبهایمان درد داریم که نمیدانیم چطور آنها را به زبان بیاوریم."

 

3- آدم... میتونه تو انگشتاش پر بغض بشه؟ طوریکه نتونه حتی تایپ کنه؟ بغض قلم؟

 

4-دیشب مافیا بازی می کردیم و من شهروند ساده بودم.. و وسط بازی به دلایلی کاملا همه مطمئن بودن که من شهروند ساده ام. برای همین کلا هر حرفی که میزدم همه اعتماد داشتن بهش. و کلا خیلی تاثیر میذاشت.

مشکل اینه که، من هر.دفعه.اشتباه.میکردم.

احتمالا دیدید... بعد بازی مافیاها میگن فلان چیز خیلی ضایع بود، یا فلان کارو فلانی کرد که میشد فهمید. ولی شهروند بودن واقعا انقدر ساده نیست. از همه طرف همه حرفی میزنن که به نظر منطقی میاد و قابل اعتماده.. همه سرت داد میزنن که من درستم! من درستم! منو انتخاب کن! 

و تا وقتی بازی تموم بشه عمرا نمیفهمی کی درست میگفته. مخصوصا اگه مثل من کسی باشی که: 1-زود و با عجله نتیجه گیری میکنه از یافته هاش  2-نمیتونه روی یک تصمیم مصمم باشه و به همه به یه میزان شانس راستگو بودن میده.

 

5-داره پشت هم پیام میده. من... دیگه نمی تونم. 

دلم میخواد... پیامشو باز کنم و جواب ندم. یا حتی بهتر، بهش بگم که تمومش کنه. ولی میدونم این کار اشتباهه... و احساسیه. بعدا قراره پشیمون بشم و مجبور بشم معذرت خواهی کنم و دردم حتی بیشتر هم بشه و... ادامه دار. ابدی.

 

6- اگه انسان بودم دو نمه اراده داشتم، الان باید میرفتم اون داستانه رو ویرایش می کردم. یا حداقل اونیکه یهو به سرم زد دنباله دار کنم رو پیش میبردم. 

ولی نیستم. 

یه قانون نانوشته درباره بلاگرا اینه که خیلیاشون کتاب های نصفه نوشته دارن.. ولی هیچوقت راجبش حرف نمیزنن. دلیل خاصیم نداره ها... فقط، نمیزنن.

خب من میخوام بزنم.

کتاب اولم رو کلاس ششم مینوشتم. میخواستم تا آخر سال تموم کنم بفرستمش جشنواره جابر ابن حیان ! ولی خب.. تا فصل 16 نوشته شد و هیچوقتم تموم نشد. از این داستان های گوگول بود که دو تا دختر با یه هدهد سخنگو که یه رازی در گذشته اش بوده میرن به یه سفر که چند تا جسم جادویی رو پیدا کنن و یه ملکه بدجنسو شکست بدن. جالبیش اینه که تقریبا هیچ شخصیت پسری نداشت D:

خودمم از این ضعف آگاه بودم، و هرجا میرفتیم خونه عمو و دایی و اینها به پسراشون خیره میشدم و نوت برداری می کردم که شخصیت پسر یاد بگیرم بنویسم. بعدا فهمیدم دختر و پسر فرق خاصی نداشتن زیاد.

برای اونموقع خوب بود.. ولی خب، ضعیف بود دیگه. دنیاپردازی خیلی خوبی داشت.. ایده های قشنگیم داشتم واقعا!

کتاب دومم یه چیز دیگه بود. یه چیزی که.. باید یه چیزی میشد ولی. نشد. چون من نتونستم. 

من هنوزم عاشق شخصیتهاشم. بهترین شخصیت های دنیان به نظرم. از ایتاچی و ادوارد هم بیشتر دوستشون دارم. شخصیت اصلیم بعد یه مدتی شاهکار شده بود، شاهکار! میتونست حتی بهتر هم بشه... مخصوصا الان که بهش فکر می کنم. یه شخصیت طماع و جذاب داشتم، یه شخصیتی که پدر دانشمندش برای به دست آوردن همه علوم جهان خودش و دخترش رو نابود کرده بود، شخصیت اول مذکرم حرف نداشت. یه دختر ناز و مهربون داشتم که با دنیا مهربون بود حتی وقتی داغونش می کرد. یه شخصیت نابغه و نابینا داشتم...

ولی الان هیچکدومشونو ندارم، و این همش تقصیر منه. هرگز قرار نیست آخر داستانشونو ببینن...

و این همش تقصیر منه.

 

7- از وقتی وایولت نیست شدت و درد مشکل شماره 6 سختتر شده.

یا .. بیشتر احساس میشه.

 

8-یه سری حرفا که میخواستم امروز بزنم اینجا بهترشو زده بود. کلا همه حرفایی که میزنم رو همه بهتر گفتن... من موندم چرا همچنان مینویسم.

#ویرایش نشده

"برگشتن(2)"

آن ماشین، که جزو هیچکدام از پنج مدل رایج نبود و در کارخانه ای خارجی ساخته شده بود، همیشه به آن خیابان بر می گشت.

کار کارخانه ی خارجی ساختن ماشین هایی بود که هیچکدام از خارجی ها آن را نمی خواستند. حتی شاید جایی در اساس نامه ی کارخانه هم خطاب به کارکنان پرتلاش ذکر شده بود که فکر ساختن ماشین هایی که هم وطن های خارجیمان آن را بخرند از سرتان بیرون کنید. راستش.. اصلا لازم نیست ماشین خاصی بسازید، فقط یک چیزی بسازید. 

مرد تاسی که مسئول تیک زدن مربع ها روی تخته شاسی بود هم آن اساس‌نامه را خوانده بود. حتی شاید خودش آن را تایپ کرده بود. کارش به جز تیک زدن و تایپ کردن، لبخند زدن به یک مرد داخلی بود. کار این مرد دیگر، خریدن ماشین هایی بود که آدم های داخلی آن را میخواستند. این مرد، از سلیقه ی آدم های خارجی در خرید ماشین بی خبر بود. حداقل، اینطور به نظر می رسید. اصلا به او چه ربطی داشت. کار او که دانستن نبود، خریدن بود. 

وقتی مرد تاس تیک میزد و مرد داخلی می خرید، یک مرد دیگر هم بود که پیچ ها را می آورد. تازه یک زن هم داشت. یک زن زیبا با لبخندی مثل یک ستاره. نور ستاره ها معمولا آنقدر زیاد نیست که چشم را بزند، مخصوصا با وحود آلودگی نوری شدید موجود در شهری که مرد پیچ-بیار در آن زندگی می کرد. آن ستاره ولی فرق می کرد. آنقدر در ذهن مرد درخشان بود، که نگذاشت پیچ نقره ای و خاک خورده ای که از سینی پیچ ها افتاد را ببیند. پیچ قل خورد و قل خورد و در سوراخ‌موشی خالی در دیوار گم شد. 

در همان حین، مرد داخلی با مرد تاس دست داد، سوار ماشین و بعد هواپیما شد و به خانه برگشت. 

پیچ فراموش شد، ولی ماشین هنوز کار داشت.

ماشین هنوز باید بدون پیچ، به آن خیابان کهنسال برمی گشت.

ماشین سوار کشتی شد، بعد هم یک ماشین بزرگتر. نصف دنیا را دید. آسمانهایی به صافی سطح فلز، دریاهایی به روانی روغن موتور و آدم هایی کاملا متفاوت از یکدیگر.

آخرین آدمی که دید، متفاوت ترینشان بود. اکثر آدم ها مثل درخت راست می ایستادند یا مثل بوته، کوتاه و جمع می شدند. این یکی اما، دراز و باریک، روی زمین بود. افقی مثل... مثل تخته شاسی روی میز. 

آن آدم کنجکاوی ماشین را تحریک کرد. میخواست ترمز کند، دنده عقب بگیرد و بهتر نگاهش کند. اصلا برای چه انقدر پایین بود؟ آدم ها معمولا دوست دارند بلند و بالا باشند، مگر نه؟

مشکل این بود که، ماشین دیگر پیچش را نداشت.

ماشین هر بار، تنها به آن خیابان می رسید. هر بار، تا میخواست نگاهی به آدم آن پایین کند، ویژی بهش میرسیده بود. هر بار که میخواست ترمز کند، پیچ نبود. 

و هر بار همه چیز تمام می شد. 

ماشین هیچوقت با پیچ به خیابان کهنسال برنمی گشت. و دوباره و دوباره، همه چیز تمام می‌شد.

Tips and Tricks for Car Photography Mastery

"برگشتن"

آسفالت سخت، جای خوبی برای گذاشتن سر نیست. همیشه سنگریزه هایی هستن که لای موهایت گیر کنند، و گردن نمی تواند به راحتی روی تیزی سیاه رنگ آرام شود.

البته، اگر به اندازه کافی مو داشته باشی، میتوانی از آن به عنوان بالش استفاده کنی تا پوست نرم و آسیب پذیر کف سرت زخم نشود. یا میتوانی خیابان قدیمی و مدت ها پیش آسفالت شده ای را بیابی، که با سایش لاستیک اتومبیل ها، صاف شده باشد.

با همه این تفاسیر، شاید به خاطر همه این تفاسیر، او همیشه به آن خیابان بر می گشت.

خیابان رها شده ای بود. نه اینکه کسی دیگر از آن استفاده نکند، فقط جایگزین های بهتر و سریعتری وجود داشت. قدیمی بود، و به خانه هایی راه داشت که آخر هفته ها، با وجود نوه ها و فرزندان شلوغ تر از طول هفته بودند. تعداد مدل های اتومبیل هایی که روزی از روی آسفالتش عبور کرده بودند، پنج تا بود، که همه آنها هم زمانی در یک کارخانه تولید می شدند.

او همیشه به آن خیابان کهنسال بر می گشت.

خانه اش در خیابان جایگزین بود. همان خیابانی که با ساخته شدنش، این یکی خیابان، خیابان کهنسال نام گرفت. با پای پیاده هم می توانست به خیابان کهنسال برسد. هر بار در جاکفشی دنبال کتانی آبی‌، که طرحش با طرح کتانی سیاه و قرمز و صورتیش مو نمی‌زد می گشت، در را می بست، و به سمت مقصدش راه می افتاد.

به هر حال، از یک راهی باید به آن خیابان بر می گشت.

همیشه گربه سیاه و تنبلی بود که باید جواب سلامش را می داد، و شاخه درختی بود که از بقیه شاخه ها بیرون زده و مشتاق توجه او بود. همیشه جدولی بود که می توانست رویش راه برود، و همیشه یک تکه از جدول شکسته بود. همیشه باید از روی جدول سبز و زرد راه راه پایین می پرید، و راهش را کج می کرد که به جای همیشگیش برسد.

موهای بلند او، همیشه باید به آغوش سیاه و پر سنگریزه آسفالت بر می گشتند.

همانجا می خوابید، و جلو را نگاه می کرد. گاهی جلو، ردیف گل های تازه کاشته شده توسط شهرداری، و در انتظار خشک شدن از بی آبی بود، اما گاهی منظور از جلو، آسمان بی انتها،تمیز و سبک تابستان بود. چند قطره خورشید راهش را از بین ساختمان ها باز می کرد، و گوشه چشمش می چکید، و ابر تنهایی بالای شهری بسیار دور نشسته بود. بسته به جهت و جایی که سرش را می گذاشت، چیزی که می دید متفاوت بود.

مردمک های چشمانش دنبال آبی آسمان می گشتند.

گاهی چشمانش را می بست، و با اینکه می دانست غیر ممکن است، حس می کرد نوار های زرد تا ابد موازی زیر سرش، دو باریکه نور هستند ناامیدانه آرزو می کرد که موهای قهوه ای سوخته اش را روشن تر کنند. گاهی پاهایش را دراز می کرد، گاهی آنها را مثل دو کوه کنار هم جمع می کرد، و گاهی آن ها را روی هم می انداخت.

موهایش همیشه برای حمام نور بر می گشتند.

احساس می کرد حتی زلزله هم نمی تواند از جا تکانش دهد. آن لرزش ظریف...زلزله نبود نه؟ زلزله نمی توانست تکانش دهد. پس لرزشی که آرام آرام نزدیک تر می شد...چه میتوانست باشد؟ مثل سیلی به هم پیوسته از رودها بود؟ مثل طوفانی از قطره های خورشید بود؟

 نه! آن لرزش بلند تر بود. بیشتر شبیه راه رفتن همه گربه های مودب دنیا، که کتانی های یک شکل پوشیده باشند...

نه.

این هم نه.

بیشتر شبیهـ

                       نزدیک شدن یک ماشینـ

                                                                  بود.

 

 

 

 

پاهایشــ

              همیشه برای 

                                      حس کردن آن لرزشــ

                                                                       بر می گشتند.

 

پ.ن:

آن ماشین هم، همیشه به خیابان کهنسال بر می گشت.

A White Hug of Love

I've missed her.

I've missed her so much, and I miss her even more when I see her so close, walking, strolling, with that gray-ish silver dress of hers, shuffling on the tombstones. 

just a little closer, I tell myself and pull myself out of the old ugly stone that's soppsed to be my resting place.

just  a little      closer, 

I say.

but that's a mistake.

she sees me. color bleeds out of her beautiful face, and instantly I know I messed up. I knew... I knew I don't look the same as before. Now she's scared... terrified of me. 

No! No wait! don't run... I'm sorry. Wait... don't be scared, I try to tell her, but she just runs away. Don't... don't run from me. why doesn't she hear me? 

oh... my god. 

she's so scared. It's my fault.

I run-- float toward her. she screams, and I hug her.

Yes. This. I'm sorry. she always loved my hugs. she used to sunggle and smile when I hugged her. just like now. she's asleep now. she's calm, and asleep. She always falls asleep so soon. I smile at her motionless body, and quietly put her body down on the graveyard's ground. the ground is cold, but so is her body. there won't be a problem.

I place a small kiss on her snow white hand, and float away. too lost in my white mind, I don't hear the screams from behind.

 


یه تیکه داستان فسقلی، که از یه داستان واقعی، روح همراسمیت (hammersmith ghost)،  الهام گرفته شده.

!about writing fiction. fan fiction

سلام به همه. هلن اینجاست، با یک کار غیرمنطقی دیگه.*

داره یه فن فیکشن انگلیسی می نویسه.

(آیا به من افتخار نمی کنی کیلر بی سنسی؟؟)

 

این پست برای اینه که بهتون بگم چرا یه نویسنده خالی ورشکسته از ایده و نسبتا افسرده که خیلی وقته فولدر پیشنویس دومش رو باز نکرده باید فن فیکشن انگلیسی بنویسه.

تذکر:این پست بسیار طولانی، و دارای مقادیر زیادی کلمه بیگانه(با معنیشون البته) و رفرنس به ناروتو و هری پاتر است. مراقب باشید سرگیجه نگیرید. اگر هم دلتان نمیخواهد مواظب باشید، فقط ((سخن دل)) را بخوانید.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan