1:La Nina Blanca

  • ۱۵:۱۷

×Write about an apartment building demolished×

[no me digas adios - don't say goodby('till later)]

دانلود

 

«شنیدی میخوان اون آپارتمان زپرتی اونطرف خیابون رو خراب کنن؟»

پیرزن سرش را از روزنامه اش بیرون آورد و به پسر جوان نگاه کرد، ولی بلافاصله، وقتی برق هیجان را در چشم او دید، از اینکارش پشیمان شد. پسر که فهمیده بود توجه پیرزن را به دست آورده با اشتیاق ادامه داد:«همونی که ده سالی هست کسی توش زندگی نمیکنه. میدونم میدونی کدومه.. صبح تا شب جلوش میشینی و پیپ میکشی. خب میخوان خرابش کنن.»

پیرزن چند ثانیه ای به او خیره شد، ولی بعد با بی تفاوتی دوباره نگاهش را به روزنامه اش برگرداند، پسر به طور محسوسی ناامید شد. دوباره تلاش کرد:« میخوان به جاش یه مرکز تجاری کوچولو بزنن. برای کار و بار خوب نیست، نه؟»

پیرزن با دو انگشت پیپش را از دهانش بیرون آورد و گفت:«حقیقتشو بگم بچه، هیچ دخلی به من نداره. اتفاقا بدم نیس. تو مرکز تجاری که هیشکی سیگار برگ نمیفروشه، میفروشه؟ بالاخره مردمو باید اون ریه های کثیفشونو بیارن پیش من تا کثیفترش کنم. بزرگترین بدبختی اینه که تا دوباره ساختمونو بسازن سایه‌ی خوبمو از دست میدم.»

قبل از اینکه پسر چیز دیگری بگوید از سر جایش بلند شد. قدش به پسرک جوان دیلاق نمیرسید، ولی با چشم و موهای زنانه‌ی لاتینویش میتوانست به اندازه کافی تهدیدآمیز به نظر برسد:«حالا، تو به جز مزاحم من شدن کار دیگه ای نداری؟ صد بار دیگم بیای اینجا من به بچه ها نمیفروشم. دو سال دیگه بیا.»

پسر تته پته کنان گفت:«نه راستش... اونو که آره، وقتی هزار بار قبل بهم گفتی بالاخره فهمیدم. ولی.. یه کار دیگه داشتم. میخواستم... میدونی... اون دختره هست که جدیدا میاد اینجا خب؟ میخواستم...» ابروهای پیرزن ناگهان بالا رفت:«اوهو! پس قضیه اینه!» پسر سرخ شد، ولی پیرزن دیگر زیادی سرگرم شده بود که بخواهد دست بردارد:«خب بگو ببینم با ماریا چیکار داری؟ جمعه ها اینجا نمیاد.»

«میدونم!» سراسیمه دنبال چیزی توی جیب هایش گشت و کاغذی مرتب تاشده بیرون آورد:«فقط میخواستم... اینو بهش بدی؟»

پیرزن ناامید شد:«په! نامه؟ مگه بچه ای؟ پس درست فک کردم که نباید بهت دود بفروشم...»

پسر سریع گقت:«همین یه بار! بعدش شاید... یعنی اگه... بعدش خودم باهاش حرف میزنم! ولی اولش نشد... نتونستم...» پیرزن به تلاش مذبوحانه ی پسر نیشخند زد:«خب پسر. خودتو اذیت نکن. بهش میدمش، ولی فقط کار همین یه باره. فهمیدی؟»

پسر تند تند سر تکان داد. پیرزن نامه را روی میز گذاشت و گفت:«راستی پسر، گفتی از کجا قضیه ساختمونو شنیدی؟»

پسر تعجب کرد:«اونو؟ از پدرم. صاحب یه تیکه از زمینای اونجاست... نزدیک دو ساله که درگیر کاغذ بازیای مجوز بود.»

پیرزن با خود هومی کرد و به ساختمان خیره شد. از دور مثل لباس یک کولی که از گروهش جدا افتاده بود می ماند. سوراخ، کهنه و حتی با قسمت های سوخته. سیاهی اطراف یکی از پنجره های طبقه دوم نمیتوانست چیز جز از آتش سوزی باشد. خانه ای متروکه دیگر نمیشد به آن خانه گفت. جسدی افتاده در گوشه ای از محله‌ی سیلو. خانه با چشم های خالی و سیاه و خیره به جلو.

آهی کشید و سر تکان داد. ناگهان یادش افتاد پسر هنوز آنجا ایستاده و او را نگاه می کند. به او پرید:«به چی بر و بر خیره شدی بچه؟ کارتو که گفتی، برو سر کار و زندگیت.» پسر از جا جست. «آره آره رفتم. دمت گرم خاله ایسابلا!»

ایسابلا، جست و خیز کنان رفتنِ پسر را تماشا کرد. بعد به نامه پسر نگاهی انداخت. به پشتیش تکیه داد و بازش کرد. نیسخندی زد. همه اش حرفهای همیشگی بچه های آن سن و سال بود. ابراز عشق و محبت یا کلمات قلنبه سلمبه. احساسات صاف و ساده ولی خام. پسر آنقدری زرنگ بود که آدرس و تلفنش را هم بنویسد. ایسابلا کاغذ را با دقت توی جیبش گذاشت.

او آن روز مثل همیشه به کارهای هرروزه اش رسید. پیشخوان را تمیز کرد، برگ و دود فروخت، به خوشمزگی های فروشنده پرروی کناری لبخند نزد، با دمپایی توی سر پیت پیر که پیشش کلی طلب داشت کوبید، هوا که تاریک شد کرکره را پایین کشید.... و خلاصه، همان کارهای همیشگی.

آخر روز، به پشته‌ی صندلیش تکیه داد و پیپش را روشن کرد. نور کبریت لحظه ای روی کل مغازه تابید و حال و هوای عجیبی به آن داد.

مغازه ی ایسابلا به اندازه ای که مغازه های آن اطراف میتوانستند عادی باشند، عادی بود. پاکت های نقره ای سیگار کارخانه ای در کنار سیگاربرگ های دست ساز بزرگ قرار گرفته بودند. پشت سرش صلیب آویزان کرده بود، و جلوی در مدالیون آزتک پدربزرگش را. همه چیز عادی بود.

نوری اتاق را روشن کرد، که دیگر متعلق به کبریت ایسابلا نبود. سفید و محو بود. مرده بود. ایسابلا چشم هایش را از روی تسلیم بست، آهی کشید، ولی چیزی نگفت. نمیخواست چیزی بگوید. میتوانست چیزی نگوید....

ولی نگاه رویش زیاد سنگین بود. زیر لب غرید:«چی میخوای.»

چشمش را باز کرد و با دختر بچه‌ای رو به شد که بین زمین و آسمان معلق بود. پوست و لباس خواب رنگارنگ ولی محوش مثل ماه می درخشید. نه، کمرنگ تر از ماه واقعی. مثل ماهی مرده. لونا مورتا.

دختر به خشکی گفت:«تو هم سلام.» صدایش مثل آب از کنار گوش ایسابلا گذشت. 

ایسابلا گفت:«و خداخافظم به تو. دست از سرم بردار. من دیگه واسه دردسرای شما زیادی پیرم.» از سرجایش بلند شد و پشتش را به دختر کرد. دختر جلویش ظاهر شد و با عصبانیت گفت:«اگه تو نه، پس کی؟ باید جلوشو بگیری. باید جلوشونو بگیری!»

ایسابلا از کوره در رفت:«باید؟ هاه، باید! ببینم کی میخواد مجبورم کنه. برو پی کارت.» لخ لخ کنان سمت در پشتی رفت. دختر دنبالش نیامد. چه بهتر. از وقت خواب این پیرزن گذشته بود.

×××

ایسابلا خواست یکبار در زندگیش خوش بین باشد که بیخیالش شده اند. مشخص بود که اشتباه می کرد.

وقتی کرکره را انداخت و برگشت، او را روی صندلیش دید. دست به سینه نشسته بود، با چشم های بچگانه و ریزش اخم کرده بود. موهای بافته اش با حالتی عصبانی از دو طرف سرش بیرون زده بودند.

ایسابلا طرف دیگر را نگاه کرد. قفسه های قلیان عربی خاک گرفته خیلی مهم تر بودند.

دختر گفت:«میدونی که آخرش مشکل تو میشه دیگه نه؟ وقتی ساختمونو خراب کنن و همه‌ی اون روحای سرگردون بریزن بیرون... معلوم نیست چه تاثیری رو بقیه‌ی زنده ها میذارن، ولی فرقش اینه که بقیه نمیتونن اونا رو ببینن و بشنون.» 

ایسابلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و جواب داد:«فرق خاصی با الان نمیکنه. خدا میدونه این محله تیمارستان روحای این کشوره.» 

دختر داد زد:«این به خاطر اینه که تو رفتی! وقتی تو بودی اینطور نبود یادت نیست؟ همه چی آروم بود... همه چی... همه چی...» 

ساکت شد. ایسابلا برنگشت. امیدوارانه فکر کرد شاید دیگر رفته باشد، ولی احتمالش کم بود. او اگر میخواست میتوانست مثل یک روح -هاه!- ساکت باشد.

دستی سرد از شانه اش رد شد. سرد، مثل چشمه ای که قبل از لوله کشی از آن آب می کشیدند.:«ایسا، لطفا.» ایسابلا از جا پرید و نگاهش کرد. رافائل لب پایینش را مثل بچه ای عصبی می گزید. چیزی درون ایسابلا تکان خورد.

گفت:«فقط برای یه مدت... عقبش بنداز. تا وقتی یه جا براشون پیدا کنیم.»

ایسابلا اخم کرد:«کنید؟ تو و کی؟»

رافائل جواب نداد. نفس ایسابلا در سینه اش گیر کرد:«یکی جدید؟» رافائل نگاهش را دزدید. ایسابلا خندید:«باورم نمیشه، یه بیچاره ی جدید؟ اون دیگه کیه؟ چرا به همون نمیگی یه کاری برات بکنه!؟»

رافائل داد زد:«اون هنوز بچه است!» مکثی کرد، با نگرانی به او خیره شد:«ایسا خواهش می کنم. اون نمیتونه اینکارو بکنه. اون... بچه‌ی خوبیه.»

ایسابلا نگاهش کرد. یادش نمی آمد هیچوقت رافائل را اینطور دیده باشد. یا وقتی درباره ی... ایسا حرف میزد او را اینطور دیده باشد. رافائلی با چشم های پر اضطراب و دودل، محتاط و نگران. عجیب بود.

به نرمی گفت:«پس باید بچه ی خیلی خوبی باشه.» سرش را برگرداند تا رافائل چهره اش را نبیند.

بعد از دقیقه ای سکوت، بالاخره گفت:«خیلی خب.»

لعنت. میتوانست لبخند رافائل را حس کند. مطمئن بود از همان اول هم می دانسته نتیجه ی این بحث چه میشود. «ولی دو تا شرط داره. اول، دیگه سراغ من نیا. من دیگه بازنشسته ام.» 

«قبو...»

«و دوم.» وسط حرفش پرید:«من دیگه ایسا نیستم. اینو یادت باشه.»

سکوت. «باشه. قبوله.»

چند ثانیه بعد، او بالاخره رفته بود.

ایسابلا دست در جیبش کرد و نامه پسرک را در آورد. درحالیکه به آدرس پسر نگاه می کرد زیر لب گفت:«کاغذبازی هزارسال طول کشید، هان؟»

با خود فکر کرد اگر اتفاقی برای پدرش بیافتد، کاغذبازی چقدر دیگر طول می کشد.

×××

ایسابلا پیر بود، آنقدر پیر که دیگر به بچگیش فکر نکند، ولی نه آنقدر پیر که زمانی دختربچه نبوده باشد. آن هم چه دختر بچه ای. دختر عجیب تیره پوستی که بعضی وقتها با هوا حرف میزد و چیزهای عجیب می گفت. فهمیدن پایان این داستان، و اینکه مردم درباره اش چه فکری می کردند ساده است.

پدربزرگش تنها عضو خانواده اش بود. برای او مهم نبود. او دقیقا آنقدری خرافاتی بود که حرفش را باور کند، و آنقدری خرافاتی نبود که نترسد. برعکس اکثریت مردمِ آن زمان، زنده ها برای او واقعی تر و قوی تر از روح ها بودند. مرده ها کارشان مرده بودن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آمد.

رافائل اولینی نبود که ایسابلا دید، ولی اولینی بود که آنقدر حوصله داشت که خودش را با "ویزوار ده لا مورته‌"ی فسقلی ای درگیر کند. البته، خودش هم چندان بزرگ نبود. یا... حداقل اینطور به نظر نمی آمد.

اولش برای ایسابلا خوب شروع شد. رافائل چیزهای مخلفی به او می داد. توجه، قصه، بازی، دعواهای کودکانه، حس عادی بودن. هرچیزی که بچه ای به سن او لازم داشت. 

تا اینکه کم کم وقت بازپرداخت شد. فریاد روح نفرین شده ای وسط خیابان؟ «ایسا، باید خواسته اشو عملی کنیم تا آروم بشه!» دلتنگی روح ماتم زده ی پشت مدرسه؟ «ایسا فقط تو میتونی زنشو بکشونی اونجا تا دوباره ببینتش!»

ایسا... ایسا... ایسا....

برای ایسا مهم نبود. هرکاری می کرد تا رافائل را نگه دارد. دادن و گرفتن، این معامله ی آنها بود. 

بعد... بعد او را دید. بوی گل و زردچوبه میداد و مثل آفتاب گرم بود. عاشق او شد. خوشحال بود. خیلی خیلی خوشحال بود. خوشحال ترین زن دنیا بود.

و بعد او مرد، و ایسا دیگر او را ندید. 

سالها دیدن رفتگان دیگران، سالها سردرد گرفتن در مراسم خاکسپاری، سالها تنهایی، و حالا نمی توانست کسی که بیش از همه ی دنیا... همه ی مرده و زنده ها دوست داشت را ببیند. 

نفرین ویزوار. این اسمی بود که رافائل برایش گذاشته بود. اسمی که ایسا برایش گذاشت انقدر مودبانه نبود.

ایسا دیگر کاری با مرده ها نداشت. مرده ها کارشان مردن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. هیچ ربطی نباید بین این دو باشد.

وقتی این را به رافائل گفت، رافائل فریاد زد، جیغ زد، سر و صدا به راه انداخت، ولی ایسابلا به او نگاه نکرد. دیگر نه. آنقدر به او نگاه نکرد، آنقدر به حرفش گوش نکرد... که دیگر او را ندید.

تا حالا.

و این آخرین بار بود. 

×××

ایسابلا توی خیابان های محله قدم می زد. هوا تقریبا تاریک شده بود.

معمولا درد پایش اجازه نمیداد زیاد از مغازه اش دور شود، در بهترین حالت تا خواربارفروشی، ولی بعضی وقتها اطراف سیِلو گشتی میزد. این بعضی وقتها آنقدر از هم فاصله داشتند، که هر بار حس می کرد به خیابان جدیدی پا گذاشته. مثلا این پارک... لعنت. این پارک کی آنجا سبز شده بود.

ایسابلا ایستاد. بازی بچه های وحشی، و از آن بدتر سر و صدایشان چیزی نبود که باعث لذت خودش و گوشهایش شوند، ولی صحنه ای که می دید ارزشش را داشت.

پسربچه ای با یک دندان شیری افتاده اینطرف و آنطرف میدوید، و هواپیمای اسباب بازیش را در هوا تکان میداد. رافائل اطرافش پرواز می کرد و میخندید. نه لبخندی کوچک و سرگرم شده. خنده. خنده ای کامل و پر از لذت.

وقتی نگاه رافائل به او افتاد، خنده اش مجو شد. چیزی به ویزوار کوچولوی جدید گفت، که باعث شد به سمت دیگر نگاه کند و با اشتیاق آن سمت بدود. رافائل از قرصت استفاده کرد و سمت ایسابلا آمد.

گفت:«فکر کردم گفتی دیگه سراغت نیام. چطور خودت اومدی سراغم؟» ایسابلا فکر کرد حالت چهره اش بیشتر به بچه ای لوس میخورد، تا روحی چند صدساله. 

به سوالش بی توجهی کردو گفت:«تموم شد. همین.» 

رافائل سر تکان داد. به نظر می آمد نمیخواهد بپرسد، ولی دست آخر کنجکاویش بر غرور غلبه کرد:«چیکار کردی؟» 

ایسابلا شانه بالا انداخت:«کاغذبازیای اداری یه نفرو سوزوندم.» با تمام وجود از تعجب و گیجی رافائل لذت برد.

 پرسید:«دستت چی شده؟»

ایسابلا با انگشت دیگرش قطره خون روی شستش را پاک کرد. سریع گفت:«گیر کرد به لبه صندلی.» از اینکه حتی جوابش را داده بود تعجب کرد. انگار به جای 77 سال، هنوز هم ده سالش بود. 

رافائل با اخم هومی کرد، انگار میخواست برای حواسپرتی سرزنشش کند. پس او هم حس می کرد ایسابلا هنوز ده سالش است.

گفت:«پس، این خداحافظیه.»

سوال نبود، ولی ایسابلا سر تکان داد:«این خداحافظیه.» خوب رافائل را نگاه کرد. موی وز و چهره‌ی تیره اما روشنش را از نظر گذراند. لباسهایش، لباس خواب بلند با آستین های گشادی که در بیش از نیم قرن تغییر نکرده بود را از نظر گذراند.

بالاخره عزمش را جزم کرد و پرسید:«چرا؟ چرا این همه وقت اینکارها رو میکردی؟ به روح ها کمک میکنی؟» مکثی کرد:«تو کی هستی؟»

و رافائل... رافائل لبخند زد. لبخندش مثل یک روح ترسناک بود، مثل یک روح غمگین بود، مثل یک روح پیر و مثل یک روح کوچک بود. 

«یه زمان بهم میگفتن «نینا بلانکا». من مادر همه‌ ام، مادربزرگ همه ام، خواهر همه‌ام.» لبخندش بزرگتر شد. غم و ترس و مهربانی‌اش همه‌ی دنیا را پر کرد. وجود ایسابلا را در آغوش گرفت. «من مراقب همه ام، ایسابلا. حتی تو. حتی اگه نخوای.»

آغوش او مثل چشمه ای سرد بود. نه خیلی لذت بخش، نه خیلی دردناک، سرد و جاری، و احساس آن حتی تا مدت ها بعد از محو شدن رافائل برای همیشه، توی استخوان های ایسابلا باقی ماند.

×××

رافائل آخرین روحی نبود که ایسابلا قرار بود ببیند، ولی احتمالا آخرینی بود که حوصله کرد خودش را با ویزوار پیری مثل او درگیر کند.

البته که دیگر اهمیتی نداشت. ایسابلا حالا یک آینده بیشتر پیش رویش، یک گذشته کمتر پشت سرش، و یک نامه در جیبش داشت که باید به مقصد می‌رسید.

هرچه باشد دست آخر، مرده ها کارشان مرده بودن است، زنده ها کارشان زندگی کردن، و از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آید.

 

 

 

visior de la muerte: بیننده‌ی مرگ

Cielo: بهشت

La Nina Blanca: دختر سفید

luna muerta: ماه مرده

Isabelal: ایسابلا(میدونم احتمالا تو فارسی میگن "ایزا" به جای "ایسا"، ولی اینجا به نظرم ایسا خوش آهنگتر اومد)


 

0- شاید یه مدت بیشتر از این چیز میزای چالش طوری بنویسم... و شاید زیاد خوب نباشن. و شاید ترجیح بدید اسکیپشون کنید چون بیشتر از خوب بودن نقششون تراپی‌ایه. تراپیِ بدردبخور بودن، به این دلیل که ابرهای سیاه از دور دارن مشخص میشن و من واقعا نمیتونم یه فاز نهیلیستی تابستانه‌ی دیگه رو تحمل کنم. تابستون زمان بستنی خوردن و زندگی کردنه، نه افسرده بودن و دچار بحران اگزیستانیالیسمی شدن.

+ این داستان یهو از کنترل خارج شد و از خراب شدن آپارتمان رسید به ارواح آزتک، و آخرش کاملا تصادفی با یکی از folklore آزتک جور در اومد. کاملا عادی!

اگه براتون جالبه، دختر سفید، La nina blanca، دختر استخوانی، بانوی زیبا، و معروف ترین اسمش: سانتا مورته(مرگ مقدس) رو اینجا میتونید راجبش بخونید، که یه جور الهه محافظت، درمان، حرکت امن مردگان به دنیای دیگه و اینجوری چیزهاست. البته توصیفش کاملا با رافائل ما فرق می کنه، ولی اسم قشنگ و جالبی ذاشت. 

همینطور، اگه براتون جالبتره، راجب death culture آزتک و مایا و اسپانیا و مکزیک و کلا این جاهای قشنگ قشنگ میتونید اینجا بخونید. قضیه روز مردگان، بانوی اتوکشیده (the ironed lady)، مسافر محوشونده و...  همشون خیلی جذابن.

++ چیزی که جدیدا بهش رسیدم اینه که داستان ها باید به ارواح و زامبی ختم بشن وگرنه قبول نیست.

+++ سوال! به نظرتون خون رو دست ایسابلا از چی بود؟ یعنی راجبش راست گفت؟ یعنی واقعا کاغذبازی ها رو سوزوند یا.... کار دیگه ای کرد؟

Aki :|~

هلن سان، باور کنین داستانای یهویی شما تنها داستان هایی هستن که می تونن حالمو کاملا دگرگون کنن، مخصوصا توی روزای امتحانی و... شمارش معکوس تا سرنوشت  اینا. ولی باور کنین مجذوبش شدمممم خیلی قشنگ بوددد tt

درمورد انگشت ایسابلا، هووومممم...فکرم می کنم موقعی که اومده بوده کاغذارو بسوزونه دستش بریده یا یه همچین چیزی. چون یه جورایی انگار خودشو از قبل برای همچین جوابی آماده کرده بود یا انگار یهویی از دهنش پرید، نمی دونم ولی این احساسو دارم :"> 

ممنون که اینقدر قشنگ می نویسین TT

پری چان تا حالا اشاره کرده بودم که تو یدونه ای واسه نمونه ای؟ نه؟ چطور ممکنهه!!.مطمئنم که تو امتحانات همه چی خوب پیش میره.. حتی گانباره هم نمیگم چون میدونم نیازش نداری اضلا!
که اینطور.. پس به نظر تو اینطوری رسیده...
هوم. شاید همین باشه. برام سوال بود که اونجا از نگاه خواننده چه اتفاقی میافته:)!

ممنون که انقدر قشنگی خودت D;
فاطمه ‌‌‌‌

خیلی وقت بود داستان کوتاه نخونده بودم. چه خوب می‌نویسی هلن :) تم روح و مرگ و این چیزا رو هم دوست داشتم.

من اول احساس کردم ایسابلا رفته اون آقاهه رو کشته :)) ولی برای تایید همچین حدسی توضیحات زیادی تو داستان نبود. در حقیقت فکر می‌کنم اصلا خونه‌ی طرف نرفته چون راه افتاد از مغازه‌ش و رسید به پارک. دستشم شاید موقع تمیزکاری‌های مغازه بریده :))

خوب خوندید:*)))))

اوه! خب... خوشحالم حداقل یکی این فکرو کرد... چون قصدم این بود که heavily implied باشه، ولی نمیدونستم چجوری "-" 
بهله اونم امکانش هست(*:::
Ame no aoi sora

چقدر وسط امتحانات چسبید :)) واقعا ممنون 

و چقدر دلم برات تنگ شده بود هلن سان امتحانات نمیزاره نفس بکشیم که

به نظرم فقط می خواسته این آخرین بار رو کاری کنه که رافائل خوشحال باشه وگرنه احتمال داره واقعا کاغذا رو نسوزونده باشه و میدونی فکرش که درگیر احساسات عمیق و قدیمی ای بوده که بهش حس سنگینی میداده باعث شده از روی حواس پرتی دستش با یه چیزی بریده بشه همین

اون رابطه متفاوت بینشون یکم انگار قطع شدنش باعث دلتنگی می شده، گاهی آدما یه عمر از یه نفرین متنفرن و می خوان از دستش نجات پیدا کنن ولی آخر سر که از بین میره خیلی بهشون حس غریبی میده و اشکاشون دست به کار میشن و گاهی حتی اشکا حس میکنن احساس فرد عمیق تر از اونیه که بتونن دست به کار بشن، می دونی چی می خوام بگم؟

 

 

و در آخر هلن سان من میتونم راجع به یه رابطه ی........ نمی دونم اسمشو چی بزارم خودم ازتون مشاوره بگیرم؟ البته شاید دیگه یکم برای اینکار دیر شده باشه ولی از اونجایی که ذهنمو وسط این امتحانات خیلی درگیر کرده نمی تونم ولش کنم・ᴗ・

:))
عزیزم..... مطمئنم امتحانا برات چیزی نیست و همه رو میترکونی:*)))))

اوه اوه... خب اینم برداشت خوبی ازش بود. خوشحالم که تقریبا برداشتا نزدیک بوده و در عین حال دور:دی قصد خودمم همین بود که اینجوری بشه.
و.. وای. چه قدر قشنگ گفتی:*) خودم نمیتونستم انقدر خوب بگم. 
تو دنیای واقعیم بعضی ارتباطاتی که به قول تو، نفرینن، از دست دادنشون هنوز دردناکه. دقیقا میفهمم:*))

خواهش می کنم حتما، بفرما!
البته نمیدونم چقدر میتونم کمک کنم... ولی هرچی بتونم از قدرت‌های چند پیراهن بیشتر پاره شده ی خودم کمک میکنم*-*

چوی زینب دمدمی

وایب سریال گابلینو بهم داد=)))

عالی بود. بیشتر میخوام از این داستانک های هلنی^_^

 

وای... من از اون یک قسمت بیشتر ندیدم ولی اگه وایبشو داده باشه مفتخرترین نویسنده ی امروزمD::
هیهی... انشاللهD:""
Ame no aoi sora

ممنونم نظر لطفتونه=)

 

 

ممنونم بازم نظر لطفتونه 😂 من هنوز راه درازی در پیش دارم تا به هلن سان برسم

و اینکه میفهمید چی میگم حس خیلی خوبی بهم داد آخه این چند وقته اینو به هر کی میگفتم ........ :)))) بیخیالش

 

 

 

راستش خودم تو این چند روز به این نتیجه رسیدم بزارم بره:) با اینکه واقعا نمی خواستم ولی نمیشه یکی رو وادار به دوست داشتن کرد و بعضی وقتا باید بزاری بعضیا برن( این جمله ای بود که سه هفته طول کشید که بتونم بهش عمل کنم*-*) ولی خب دیگه تا اینجاشو گفتم بزار یه خلاصه کلی بگم

 یکی از همکلاسیام بود، میشه گفت یه باکوگو به روات تصویره با یکم تفاوت کوچولو، سه سال با هم همکلاسی بودیم و من واقعا ازش خوشم نمیومد هیچ مدلی به دلم نمی نشست، با اینکه خیلی آدم مغروریه افراد کمی غیر از خودشو میبینه ولی اخیرا متوجه شدم که تو این سه ساله اون همیشه چقدر برای من احترام قائل بوده🥲 خیلی چیز عجیبی بود، عجیب به معنای واقعی کلمه! خلاصه من همچنان ازش خوشم نمیومد تا اینکه دو هفته آخر مدرسه امسال یه دفعه نمی دونم دقیقا چی شدم که دیدم نسبت بهش عوض شد،کلا دیدم عوض شد و اینبار حس می کردم منم می خوام بهش نزدیک بشم خیلی از وجه های شخصیتش به من نزدیکه و همین خیلی جالب بود چون قبلا همچین فکری نمی کردم و خب همه چیز داشت عالی پیش میرفت خیلی با سرعت مناسب، تازه کشفیدم خونه شونم خیلی به ما نزدیکه و تو راه رفت و آمد مدرسه زیاد همو میدیدیم و......

یه بار یکی که باهاش دشمنی داشت می خواست از طریق من زاغ سیاشو چوب بزنه و من از این موضوع خبر نداشتم متاسفانه و وقتی برای خودش تعریف کردم که راجع بهش ازم سوال کردن اوضاع خیلی قاراشمیش شد و دشمنه می خواست جدی جدی من بکشه فکر کنم😂 نصف مدرسه جمع شده بودن کشته شدن منو ببینن که خودش اومد و گفت که من برم سر کلاس قضیه اصلا تقصیر من نبوده که تاوان بدم، منم رفتم و بعد رفتنم جنگ آغازید🤣 خب سر اون قضیه دیگه واقعا می خواستم باهاش صمیمی تر بشم و خب بازم همه چیز خیلی خوب بود خیلی

ولی میترسیدم مستقیم چیزی بهش بگم همه چیز بهم بخوره که یکی از دوستاش بهش گفته بود من خیلی دوسش دارم اونم در کمال آرامش گفته بود اون احمق باید از اول اینو به خودم می گفت🙂

همینطوری پیش میرفتیم یه دفعه حس کردم رفتارش سرد شده ولی چون نمی دونستم چرا چیزی نگفتم بعد یه هفته ساعت دو شب پیام داد برام آهنگ بفرست منم با یه چشم خوابیده از تو تختم بلند شدم و یکم عادی حرف زدیم و بعدش گفتم فکر کردم از دستم ناراحتی اونم گفت آره رفتارت می رسوند ولی چرا باید ناراحت باشم؟ چرا نیومدی بپرسی؟ چند بار پرسید که چرا نپرسیدم ولی واقعا چیزی نداشتم بگم گفتم چه گیری دادی از این به بعد میام دیگه

یه دفعه گفت هر جور راحتی ولی نیا من دوست ندارم، آهنگم نمی خوام ممنون و..... :)

واقعا نمی دونم چش شد، دوستم میگفت ولش کن بره اصلا مگه اون آدمه؟( خصومت های قدیمی شدید بین اون و دوستم در سابقه موجود می باشد=) )

میخواستم ازت برسم که چیکار کنم؟ آخه خیلی خیلی دوسش دارم ولی خب گفتن به زبون خوش داره میگه نمی خواد دوستت باشه....... منم گفتم نمیشه یکی رو وادار به دوست داشتن کرد پس ...... سعی می کنم قبول کنم بره:) 

ببخشید حوصله بازخوانی و ویرایش ندارم اگه یه جاهایی ویرایش می خواد به بزرگی خودتون ببخشید 🙄 

میدونی، تو هم بیخیالش ::)  مردم همیشه تو mindset درست برای چیزهایی که میگی نیستن. اگه اون لحظه درکش نکنن مشکل از تو نیست!(البته یکی اینو باید یکی به خودم بگه هیهی)


خب... مطمئنم تو خودت بهتر میدونی صد در صد راجب کل قضیه! ولی اگه، بخوام با چیزایی که گفتی یه... نصیحت تقریبی بکنم.. اینه که به نظرم یه مدت تلاش کن با هم.. روراست حرف بزنید؟ 
این اتفاقای احساس-پیچیده-طوری تو این دوران زیاد اتفاق می افته.. بعضی وقتا ممکنه طرف مقابلتم دقیقا نمیدونه چش شده! مخصوصا اگه همونطور که میگی شبیه باکوگو هم باشه. ممکنه خودش یه.. نگرانی های دیگه ای تو ذهنش داشته باشه، یا چیزایی که نتونه بهت بگه، و اینجوری یهو رو تو حرکتشو بزنه. و اینموقع ها آدم میمونه که اصلا من چیکار کردم مگه "-"
اگه دیدی مشکل ادامه داره ولی... به نظرم اگه دوستیش واقعا برات باارزشه و به جنگ اعصابهایی که ممکنه برات پیش بیاره می ارزه، سعی کن یه... حد و مرزی بین خودت و اون قرار بدی. حالا یا شفاهی به خودشم بگو، یا خودت سعی کن در سکوت اجراش کنی.
چون معمولا از اینجور موقیعت ها و آدم ها خیلی.. پتانسیل ضربه خوردن هست. و معمولا هم اصلا هیچی تقصیر تو نیست! ولی تهش حس می کنی واقعا تو هم تقصیر داشتی...
البته باز میگم، من تصور زیادی از شرایط ندارم، و شایدم زیاد دارم تجربه خودمو بازتاب میدم؟ ولی... این چیزی بود که به نظرم رسید :) امیدوارم به دردت خورده باشه.
Ame no aoi sora

 ای وای خیلی طولانی شد خداااا🙈 ببخشییید واقعا

دونت ووری ابوت ایت D;
Ame no aoi sora

راستش یکم جو اطرافش سنگینه برای نزدیک شدن

بیشتر از چیزی که بشه با کلمات توقیف کرد دوسش دارم و برام مهمه و خب طبق شواهد منم براش خیلی مهم بودم نمی دونم البته تصور منه یا همین بوده

و بیشتر از چیزی که نوشتم اوضاع بینمون قاراشمیش شدجالبیش اینجاست که من هنوزم نمی دونم چرا -_-  ولی بازم عجیبه رفتارش یه جوریه انگار باید برم پیشش ولی نباید برم....... نمی دونم چطوری بگم از دور که میبینمش خیلی بهم خیره میشه یکی دو بارم سر صحبت های خیلی عادی روزمره مثل اینکه ساعت چنده رو پیش کشید ولی خب چون خودش خیلی جدی گفت دوست نداره برم پیشش حس عجیبی دارم دلم می خواد برم ولی حس میکنم اگه برم اوضاع بدتر میشه

از طرفی بعد اینکه گفت نرم پیشش وقتی گفتم ادبیاتشو خوب بخونه تشکر کرد که خیلی چیز عجیبیه چون اگه بخواد دور یکی رو خط بکشه هیچ جوابی به پیاماش نمیده

خلاصه یک جوری قاطی کردم که ...... 

ممنون از نصیحتت به نظرم چیز خوبی بود

تصمیم دارم آخرین روز مدرسه بهش بگم که من خیلی دوسش داشتم و هیچ وقت نخواستم ناراحتش کنم دیگه نمی دونم

 

من کارم تو خلاصه نویسی افتضاحه دیگه ببخشید :")

نمیدونم الان که دارم جواب میدم مشکلت حل شده یا نه.. یا بهش گفتی چیزی که گفتی میخوای بگیو.. ولی امیدوارم تا الان حل و درست شده باشه:*) و حدس می‌زنم که شده باشه؟ چون زمان خیلی از این مشکلات ارتباطات بزرگ و کوچیک، عمیق و نه چندان عمیق و کلا... همه چیو حل میکنه به نظرم.
حتی اگه هم حل نشده باشه... این نصحیتو از این دخترِ پیرِ وقت نشناس بپذیر. خودتو زیاد اذیت این قضیه ها نکن آمه‌چان:)
Ame no aoi sora

راستش درست نشد که هیچ افتضاح ترم شد🤣🤣🤣🤣

دیروز تو خیابون همدیگه رو دیدم ولی حتی بهم دیگه سلامم نکردیم جوری بود که اون با پدرش بود من با مامانم، پدرش گفت این همکلاسیت نیست؟ با سر تایید کرد 

مامانم گفت این ...... نیست؟ گفتم چرا خودشه 

بعد مامان من و بابای اون گفتن خب به همدیگه سلام نمی کنید؟ 

همزمان گفتیم نه:))

خیلی جالب بود انتظار نداشتم بیرون ببینمش ینی دیدنش با لباسی غیر یونیفرم مدرسه خیلی عجیب بود اولش اصلا نشناختمش

خلاصه بگذریم از اون که دیگه داشتم باهاش کنار میومدم طی یه اتفاقی تو مدرسه به گفته شدید و سرسختانه پدر و مادرم دیگه نباید با صمیمی ترین دوستم در ارتباط باشم🤦🏻‍♀ چرا زندگی اینجوریه؟ یه طرف رو میگیری اون طرف دیگه ش میوفته ای خدا

به هر حال ممنون هلن سان حرف زدن با تو خیلی مفیده در کل *-*

درگیر نشدن که........ میدونی این چند وقته انقدر اینو شنیدم تو خوابم مردم فقط اینو بهم میگن🤣🤣ولی چیکار کنم دست خودم نیس تا حالا هیچ آدمی رو انقدر دوس نداشتم :))

ای بابا XD
وای خدا... این یه ذره زیادی کمیکال بوده پس XD حداقل تو یه چیز با هم انقدر تفاهم داشتید.


وای.. بازم ای بابا "-"

والا به نظر خودم زیاد مفید نمیام.. اگه به نظر تو مفید اومده خوشحالم :دیی

تو خواب... وای.
خب آخه نصیحت خوبیه. زیادشم کمه. ایکاش یکی پارسال یا پیارسال میومد این نصیحتو به من میکرد هعی :*)
Ame no aoi sora

فکر کنم بهتره همینجوری بهش نگاه کنم خخخ

 

 

 

نه اینطور نیست واقعا حرف زدن باهات حس خوبی میده:)))

 

 

 

آره خوابای من تا دو ماه پیش اصلا به یادم نمی موند ولی از وقتی هر وقت می خوابم خوابشو میبینم اوضاع فرق کرده دیگه می خوابم کل روز رو بخوابم -_-

راستش احتمالا حتی اگه این نصیحتو اون موقع میشنیدی هم نمی تونستی بهش عمل کنی *-* اینجوریه که تو همه چیزو میدونی، همه حقیقتو و اینکه باید،باید ولش کنی! ولی نمی تونی :*) مزخرف ترین حس دنیا رو میده ولی فقط با زمان حل میشه به قول خودت

 

:دی

هیهیهی به جز اینکه مکالمات خیلی بینشون فاصله میافته 😓😓😭


" حتی اگه این نصیحتو اون موقع میشنیدی هم نمی تونستی بهش عمل کنی"
این جملت انقدر سنگین بود آمه چان، که له شدم :دییی 
ولی راست میگی. به قول شینسو تو اون قسمت مبارزش با دکو... The heart wants what the heart wants فرقی نمیکنه مغز چی بهش بگه
Ame no aoi sora

حالا این وسط یه نگرانی خیلی بزرگ دیگه هم دارم ٬-٬

جواب آزمون ورودی تیزهوشان و نمونه دولتییییییی

آی قلبم این حجم از استرس محاله! شب و روز دارم واسه هفت نفر دعا میکنم قبول شن میترسم آخرش انقدر واسشون دعا کنم اونا همه قبول شن فقط من نشم -_-

وایی عزیزم...
خواهر من ورودی هفتم به زودی جواباش میاد:* ما هم نگرانیم.. ولی به عنوان کسی که الان داخله میگم، هیچ خبری نیست :/ یعنی شاید... نه شاید نه حتما. حتما اگه برگردم عقب و قبول نشم حتی یه ذره هم ناراحت نشم. چون چیزای خوبی که اینجا دارم رو میتونستم هرجای دیگه هم داشته باشم. زیاد خبر خاصی نیست. اگه شهرستانی، معمولا کیفیت معلما اونقدر از مدارس دیگه بالاتر نیست. اگه تهران یا کلانشهر ذیگه ای هم کلی مدرسه بهتر برای رفتن هست.
کلا نگرانش نباش هر کی قبول شد نوش جونش نشد هم نوش جونش!
Ame no aoi sora

هلن سان عزیزم شاید الان اینو بگم دیگه گندش در بیاد ولی خب باید بگم اون یکی دوست صمیمیم هم قراره فردا بره جنوب و امکان داره دیگه هیچ وقت برنگرده : | 

واسه همین الان به شدت از نظر روحی به دوستای عزیز قدیمیم نیاز دارم فقط چیزی به ذهنم نمیرسه =/ به همین دلیل دست به دامن هلن سان میشوم *-*

بهم یه انیمه معرفی کن که ببینم ترجیحا قسمتاش کم باشه در حال حاضر روحیه ی دنبال کردن سریال طولانی ندارم

کتاب اکشن فانتزی هم معرفی بکنید

فیلم اکشن فانتزی یا کمدی هم اگه به ذهنتون میرسه ممنون میشم D=

  البته لطفا :)))) پلیییز

ممنون میشم


وای... ببخشید که انقدررر دیر جواب دادم اینو. من واقعا افتضاحم...

انیمه رو مطمئن نیستم... ولی اگه چیز آروم و قشنگی میخوای که ذهنتو دور کنه از چیزها، just add magic قشنگه. یه جور سافت و دوستانه ولی هیجان انگیزه... دوبله خوبی هم داره مجانی هم از فیلیمو میشه دیدش. 
کتاب درحال حاضر چون خودم دارم تو پرسی جکسون غرق میشم اونو میگم.. ولی یادم نمیاد که خوندیش یا نه 😭
فیلم.. میشل ها در برابر ماشین ها رو اگه ندیدی شاید خوشت بیاد:)

بازم ببخشید انقدر دیر پنل رو باز کردم... یه ذره دنیای واقعی دست و پامو داشت از دو طرف میکشید انقدر که پاره پوره بشم از وسط -_-


راجب دوستت هم.. منم دوست صمیمیم کلاس هفتم رفت زنجان :) و ما هنوز دوست ضمیمی هستیم. یعنی بعد سه سال و دو تا مدرسه عوض کردن و کلی همکلاسی جدید هنوز ارتباطمون حفظ شد. چون تو خیلی شبیه منی، مطمئنم شما هم میتونید.:*)))
 پس ناراحتش نباش. *بغل محکم*
Nobody -

دلم برای ستاره‌ی اینجا تنگ شده.

وای... سنپای...:*))
به خدایان قسم که منم. ولی هربار میخوام پنلو باز کنم میگم ستاره ای که روشن میکنم احتمالا بیشتر میشه سیاهچاله ای که نورها رو میکشه تو خودش...

مرسی که به یاد این وبلاگ کوچولوی آرام بودی:*))
Nobody -

آه نه. نور ستاره‌ای که روشن می‌کنی وقتی پنل رو باز می‌کنم یه‌راست می‌ره می‌شینه توی قلبم و نورانی‌ش می‌کنه.

اون قلب از قبل مغازه چلچراغ فروشیه آخه قبول نیستت((:: 
Ame no aoi sora

تا تولد هلن سان فقط هشت روز مونده D= مال خودم چهار روز دیگه

 

خدا نکنه له شدن نداره که😂

 

قبول شدم *-* به طرز شگفت انگیزی من تیزهوشان قبول شدم!

این لحظه خیلی تاریخیه واقعا چون اصلاااااا انتظار نداشتم بین دوستام تنها کسی که قبول میشه من باشم حیح :)

هیچ وقت اینهمه افتخار به من رو در چشمای بابام ندیده بودم این از همه بیشتر چسبید

 

ولی همونقدر که واسه خودم خوشحالم واسه دوستام ناراحتم واقعا همه شون خیلی زحمت کشیده بودن حقشون نبود

 

 

اشکالی نداره =) راستش تو این مدت کلی اتفاق افتاد، رابطه م با اون دوسته که گفتم آالدین گرامی نمی ذارن باهاش حرف بزنم دوباره برقرار شد، بالاخره به اون احمق از خود راضی عزیزم رسیدم البته با کلی دردسر وقتی بعد یه ماه و ده روز پیام داد فکر کردم دارم خواب میبینم و منم هر احساسی که بهش داشتم رو گفتم و جوابش این بود: آخی😕 همین؟

این رو به عنوان سمی ترین جوابی که تا حالا شنیدم در نظر گرفتم ولی خب من عاشق همینشم :)) دیگه هکه چیز خیلی خوب بود تا امروز که اون قبول نشد من شدم -_- خدایا بهم صبر بده منم آدمم 

 

 

هه وای دیدمش با خواهرم خیلی قشنگه D:

نه نخوندم خوبه خوبه مرسی (◍•ᴗ•◍)❤

بله بله یادداشت موکونم حتما

 

نه این حرفا چیه تو هم حق داری و وظیفه تم نیست که بیای جواب من..... رو بدی :)

 

آره اتفاقا حق با تو بود :)))) وای من شبیه هلن سانم الان ذوق مرگ میشم 

بغل محکم تر ۸_۸

ببخشید اگه طبق معمول خیلی طولانی شد

وویووییو واهایی! تو وبلاگ نداری که بتونم بیام اون روز بهت تبریک بگم پس پیشاپیش مبارک بر توو، ای مردادی مغرور D::

باز هم مبارک باشه! وای دقیقا میدونم چه حس جذابیه... من میتونم قشنگ معتادش بشم XD مادر منم خیلی خوشحال شد از خودم بیشتر.


میدونم چی میگی... خواهر منم قبول شد دیروز(ششم به هفتمه) ولی دوستش قبول نشد. هی میگفت گناه داره و اینا... ولی میدونی، شاید این حتی بشه بهترین اتفاق زندگیش. اینکه میگن تیزهوشان آخر دنیا نیست راسته. من شاید بهترین اتفاق زندگیم این بوده که سال اول قبول نشدم و تجربه های جالبی داشتم! اینا رو به دوستهاتم بگو، حتی با اینکه میدونم شاید الان حوصله نصیحت شنوی نداشته باشن. :)


اوه ای بابا... من یه جورایی از دست این دوستت عصبانی میشم آمه چان "-" خب چرا اینجوری میکنه...
ایشالله که همه چی درست درست میشه


وای نه این چه حرفیه.. مشکل کلا منه یهو میرم تو غارم همه مردمو یادم میره "-" هیع. بالاخره آدم باید یه ذره حواسش به این ارتباط های اجتماعی باشه. 
Nobody -

عه هلنننن😂😂😂😂 وای گاادد خیلی خوب بود.

:دییییی
Ame no aoi sora

ووووهیییی مممنوووون یو توووو 💙🤍

 

دقیقا از خودم بیشتر :)) آخه من دلم میخواد برم نمونه ولی دو مورد این وسط جا خوش کردن یکی اینکه امکان نداره مامان و بابام راضی شن تیزهوشان نرم و دوم اینکه فعلا اصلا نمی دونم قبول میشم یا نه :) آخه تعداد شرکت کننده های نمونه خییییییییلیییییییی بیشتر ار تیزهوشان بود

واقعا میتونم بگم از یه طرف دوست داشتم منم مثل دوستام تیزهوشان قبول نشم ولی نمونه قبول بشم برم اونجا :) 

 

 

راستش فکر کنم فعلا من نگم بهتره یکی که قبول نشده بگه راحتر میتونن قبول کنن الان من بیام اینو بگم میگن این خودش قبول شده غم نداره  ٬-٬

 

 

راستش هلن سان این دوستای من همه به خون این یکی تشنه هستن اونم شدید😂 فقط منم این وسط هم با اون ساختم هم بقیه دوستام

دست بقیه دوستام بود که باید میکشتمش بره 🥲

 

ممنون :*) هعی زندگی 

 

 

این غاره رو همه دارن البته بگذریم که مامان من هیچ وقت ابدا نمیزاره زیاد برم توش -_-



منم سر قبول شدن المپیادم همین حسو داشتم! یعنی میگفتم حاضرم ضایع بشم و کل درس خوندنم هدر بشه ولی مجبور نباشم تصمیم بگیرم که چی کنم.. المپیاد بخونم یا درس مدرسه یا چی. مردم درس میخونن و تلاش می کنن که حق انتخاباشون زیاد بشه، ولی وقتی اون حق انتخاب رو دارن نمیدونن باهاش چیکار کنن.
من به شخصه از این حقیقت متنفرم، ولی تو این دوره ها معمولا پدر و مادر بهتر میدونن. هیع. به اونا هم اعتماد کن یه ذره :)



خدا😭😂 تو یه فرشته میانجی ای پس الان این وسط.
Ame no aoi sora

خیلی دقیق گفتی :*)

راستی دو راه بیشتر ندارم یا اعتماد میکنم و میرم تیزهوشان 

یا باید اعتماد کنم و برم تیزهوشان :*)

 

 

من به این فرشته میانجی کلا مشهورم 😂 اونقدر همه رو میشناسم و با همه ارتباط دارم بعضی وقتا دوستای صمیمیم کلافه میشن

نمونه ای بارز از آدم های برونگرا بخصوص ENFP ها هستم :)))

وای XDD
منم همین بود وضعم زیاد انتخاب نبود. بیشتر... دوراهی که تهش به یه جا برمی گرده بود. 


من زیاد تایپ های MBTI رو بلد نیستم... ولی خیلی هم عالی خیلی هم زیبا D:
Ame no aoi sora

هعی:*) 

 

 

 

 

 

منم فقط مال خودمو و دوستم که یکیه رو خوب میدونم :*) 

بهش مبارز یا پیکارگر هم میگن برای کسی که خیلی می دونی برونگرا و پر انرژی و اجتماعیه به شدت

ولی یه رگه ی آرام و محو بودنم داره که بعضی وقتا خیلی غیر منتظره خودشو نشون میده و بقیه رو متعجب میکنه ولی درواقع همون یه رگه ریشه اصلیه وجوده :) 

نمیدونم هیچی ازش فهمیدی یا نه🥲




چه قدر خوبه تولدا یکی میشه... مال من و مامان دوستمم یکیه شبیه تقلب میمونه براش :دی
اوه... این بهترین توضیحی بود که تاحالا از تایپ ها گرفتم "-" از چند تا حرف رندوم که بهتره!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan