- سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰
- ۱۶:۳۰
آسفالت سخت، جای خوبی برای گذاشتن سر نیست. همیشه سنگریزه هایی هستن که لای موهایت گیر کنند، و گردن نمی تواند به راحتی روی تیزی سیاه رنگ آرام شود.
البته، اگر به اندازه کافی مو داشته باشی، میتوانی از آن به عنوان بالش استفاده کنی تا پوست نرم و آسیب پذیر کف سرت زخم نشود. یا میتوانی خیابان قدیمی و مدت ها پیش آسفالت شده ای را بیابی، که با سایش لاستیک اتومبیل ها، صاف شده باشد.
با همه این تفاسیر، شاید به خاطر همه این تفاسیر، او همیشه به آن خیابان بر می گشت.
خیابان رها شده ای بود. نه اینکه کسی دیگر از آن استفاده نکند، فقط جایگزین های بهتر و سریعتری وجود داشت. قدیمی بود، و به خانه هایی راه داشت که آخر هفته ها، با وجود نوه ها و فرزندان شلوغ تر از طول هفته بودند. تعداد مدل های اتومبیل هایی که روزی از روی آسفالتش عبور کرده بودند، پنج تا بود، که همه آنها هم زمانی در یک کارخانه تولید می شدند.
او همیشه به آن خیابان کهنسال بر می گشت.
خانه اش در خیابان جایگزین بود. همان خیابانی که با ساخته شدنش، این یکی خیابان، خیابان کهنسال نام گرفت. با پای پیاده هم می توانست به خیابان کهنسال برسد. هر بار در جاکفشی دنبال کتانی آبی، که طرحش با طرح کتانی سیاه و قرمز و صورتیش مو نمیزد می گشت، در را می بست، و به سمت مقصدش راه می افتاد.
به هر حال، از یک راهی باید به آن خیابان بر می گشت.
همیشه گربه سیاه و تنبلی بود که باید جواب سلامش را می داد، و شاخه درختی بود که از بقیه شاخه ها بیرون زده و مشتاق توجه او بود. همیشه جدولی بود که می توانست رویش راه برود، و همیشه یک تکه از جدول شکسته بود. همیشه باید از روی جدول سبز و زرد راه راه پایین می پرید، و راهش را کج می کرد که به جای همیشگیش برسد.
موهای بلند او، همیشه باید به آغوش سیاه و پر سنگریزه آسفالت بر می گشتند.
همانجا می خوابید، و جلو را نگاه می کرد. گاهی جلو، ردیف گل های تازه کاشته شده توسط شهرداری، و در انتظار خشک شدن از بی آبی بود، اما گاهی منظور از جلو، آسمان بی انتها،تمیز و سبک تابستان بود. چند قطره خورشید راهش را از بین ساختمان ها باز می کرد، و گوشه چشمش می چکید، و ابر تنهایی بالای شهری بسیار دور نشسته بود. بسته به جهت و جایی که سرش را می گذاشت، چیزی که می دید متفاوت بود.
مردمک های چشمانش دنبال آبی آسمان می گشتند.
گاهی چشمانش را می بست، و با اینکه می دانست غیر ممکن است، حس می کرد نوار های زرد تا ابد موازی زیر سرش، دو باریکه نور هستند ناامیدانه آرزو می کرد که موهای قهوه ای سوخته اش را روشن تر کنند. گاهی پاهایش را دراز می کرد، گاهی آنها را مثل دو کوه کنار هم جمع می کرد، و گاهی آن ها را روی هم می انداخت.
موهایش همیشه برای حمام نور بر می گشتند.
احساس می کرد حتی زلزله هم نمی تواند از جا تکانش دهد. آن لرزش ظریف...زلزله نبود نه؟ زلزله نمی توانست تکانش دهد. پس لرزشی که آرام آرام نزدیک تر می شد...چه میتوانست باشد؟ مثل سیلی به هم پیوسته از رودها بود؟ مثل طوفانی از قطره های خورشید بود؟
نه! آن لرزش بلند تر بود. بیشتر شبیه راه رفتن همه گربه های مودب دنیا، که کتانی های یک شکل پوشیده باشند...
نه.
این هم نه.
بیشتر شبیهـ
نزدیک شدن یک ماشینـ
بود.
پاهایشــ
همیشه برای
حس کردن آن لرزشــ
بر می گشتند.
پ.ن:
آن ماشین هم، همیشه به خیابان کهنسال بر می گشت.
- دست به قلم
- ۱۸۴