"برگشتن(2)"

  • ۲۱:۰۳

آن ماشین، که جزو هیچکدام از پنج مدل رایج نبود و در کارخانه ای خارجی ساخته شده بود، همیشه به آن خیابان بر می گشت.

کار کارخانه ی خارجی ساختن ماشین هایی بود که هیچکدام از خارجی ها آن را نمی خواستند. حتی شاید جایی در اساس نامه ی کارخانه هم خطاب به کارکنان پرتلاش ذکر شده بود که فکر ساختن ماشین هایی که هم وطن های خارجیمان آن را بخرند از سرتان بیرون کنید. راستش.. اصلا لازم نیست ماشین خاصی بسازید، فقط یک چیزی بسازید. 

مرد تاسی که مسئول تیک زدن مربع ها روی تخته شاسی بود هم آن اساس‌نامه را خوانده بود. حتی شاید خودش آن را تایپ کرده بود. کارش به جز تیک زدن و تایپ کردن، لبخند زدن به یک مرد داخلی بود. کار این مرد دیگر، خریدن ماشین هایی بود که آدم های داخلی آن را میخواستند. این مرد، از سلیقه ی آدم های خارجی در خرید ماشین بی خبر بود. حداقل، اینطور به نظر می رسید. اصلا به او چه ربطی داشت. کار او که دانستن نبود، خریدن بود. 

وقتی مرد تاس تیک میزد و مرد داخلی می خرید، یک مرد دیگر هم بود که پیچ ها را می آورد. تازه یک زن هم داشت. یک زن زیبا با لبخندی مثل یک ستاره. نور ستاره ها معمولا آنقدر زیاد نیست که چشم را بزند، مخصوصا با وحود آلودگی نوری شدید موجود در شهری که مرد پیچ-بیار در آن زندگی می کرد. آن ستاره ولی فرق می کرد. آنقدر در ذهن مرد درخشان بود، که نگذاشت پیچ نقره ای و خاک خورده ای که از سینی پیچ ها افتاد را ببیند. پیچ قل خورد و قل خورد و در سوراخ‌موشی خالی در دیوار گم شد. 

در همان حین، مرد داخلی با مرد تاس دست داد، سوار ماشین و بعد هواپیما شد و به خانه برگشت. 

پیچ فراموش شد، ولی ماشین هنوز کار داشت.

ماشین هنوز باید بدون پیچ، به آن خیابان کهنسال برمی گشت.

ماشین سوار کشتی شد، بعد هم یک ماشین بزرگتر. نصف دنیا را دید. آسمانهایی به صافی سطح فلز، دریاهایی به روانی روغن موتور و آدم هایی کاملا متفاوت از یکدیگر.

آخرین آدمی که دید، متفاوت ترینشان بود. اکثر آدم ها مثل درخت راست می ایستادند یا مثل بوته، کوتاه و جمع می شدند. این یکی اما، دراز و باریک، روی زمین بود. افقی مثل... مثل تخته شاسی روی میز. 

آن آدم کنجکاوی ماشین را تحریک کرد. میخواست ترمز کند، دنده عقب بگیرد و بهتر نگاهش کند. اصلا برای چه انقدر پایین بود؟ آدم ها معمولا دوست دارند بلند و بالا باشند، مگر نه؟

مشکل این بود که، ماشین دیگر پیچش را نداشت.

ماشین هر بار، تنها به آن خیابان می رسید. هر بار، تا میخواست نگاهی به آدم آن پایین کند، ویژی بهش میرسیده بود. هر بار که میخواست ترمز کند، پیچ نبود. 

و هر بار همه چیز تمام می شد. 

ماشین هیچوقت با پیچ به خیابان کهنسال برنمی گشت. و دوباره و دوباره، همه چیز تمام می‌شد.

Tips and Tricks for Car Photography Mastery

ویلی ونکای خسته ッ

برای اولین بار فرست میشود و میرود ببینم گنجشک چی نوشته...

وای ویلی ونکا یه بار تو یه پست من فرست شد *____*!!!
من چرا خوشحال تر شدم؟؟!!
.
ویلی ونکای خسته ッ

میدونی ، حس میکنم یه درس یا یه مفهوم عمیق پشت نوشته هاته... دوستون دارم! تو میتونی یه معلم خوب یا یه نویسنده‌ی داستان کوتاه عالی باشی

عمیقش رو که مطمئن نیستم... ولی درباره درس خوشحالم :) هدفم از وبلاگ همین درس دادن و گرفتنه. اگه بتونم بهش برسم از نوشتم راضیم :)
اگه میشد که خیلی خوب میشد... ولی خب، اگه زندگیم طبق نقشه پیش بره احتمالا هیچکدوم نشم...
.. میخک..

من نمی‌دونم چرا هر وقت فرست میشم ناراحت میشم😶😶😶

واشه همینم معمولا پست رو میخونما ولی میرم یه دور میزنم بعدتر که چندتا کامنت تایید شده باشه بیام نظرم بدم :/

 

 

 

به هر حال....

درمورد پستت چی میخواستم بگم؟

یه تعریف خیلی خوشگلی به ذهنم رسیده بود که یادم رفت

به هر حال نیتم تعریف کردن بود 😶😶😶

آره به منم حس عجیبی میده 😶
من بعضی وقتا یاد میره اصلا این صفحه باز بوده ... یادم میره کامنتمو بذارم :_/


همینم قبوله. XD هر چی بوده... جوابش قشنگ خوندی بوده(((:"
Marcis March

نمیدونم میخواستی این باشه یا نه ولی یاد ادمایی افتادم که یه چیز کوچیک از خوشونو ترک یا فراموش میکنن و بعدا میفهمن چقد کاربردی بوده ولی هیچ کاری نمیتونن بکنن

دقیقا... تعبیر خیلی خیلی خوبی میتونه ازش باشه. یا مثلا... یه آدم رو فراموش و ترک میکنن، و بعد به زمانهایی میرسه که یهو فکر میکنن هنوز هست، و میخوان ترمز بگیرن ولی نمیشه. چون نیست :)) 
Violet J Aron 🌸

خیلی قشنگ بود هلنی :(((

:)) قشنگ خوندی!
هانی هستم

جالب بود و آدم رو به فکر فرو می‌برد.

 

نظر من اینه که در «سوراخ‌موشِ خالی از موشی» «از موشی» اضافیه. وقتی می‌گیم سوراخ موشِ خالی مشخصه که خالی از موشه و نیازی به آوردن موش نیست.

:)))

اوه.. آره راست میگید. از موشی انگار ریتم جمله رو به هم زده! الان درستش میکنم..
🎼 کالیستا

چه قشنگ و بامعنی بود:)

قشنگ خوندید :))
Nobody -

همون که هارو چان گفت :))))

همون که به هاروچان گفتم :)))) (البته همراه با انفجار قلب!)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan