Ease our burden, long is the night -3

 
bayan tools so ist est immer

دانلود موریک

 

Chairs so close and room so small
You and I talk all the night long
Meagre this space but serves us so well
We comrades have stories to tell

And it's always like that in the evening time
We drink and we sing when our fighting is done
And it's always so we live under the burnt clouds
Ease our burden, long is the night
Just as no stars can be seen
We are stars and we'll beam on our town
We must all gather as one
Sing with hope and the fear will be gone

----

 

 چقدر استرس داشتم به شیب امشب نرسم. آخرشم نرسیدم از نظر تکنیکی. ولی خب...

رفته بودیم کتابفروشی. دو تا کتاب خریدم، داس مرگ و جلد اول همدم ها. داس مرگ چون بزهس گفته بودن، همدم ها رو چون هرچی جولیا گلدینگ بنویسه نمیتونه از شاهکار کم باشه. احتمالا جولیا گلدینگ، یا مجموعه شگفت انگیزش "کت رویال" رو نشناسید. ولی عیب نداره، چون الان شناختید! هیچوقت برای شناختنش دیر نیست!

به هرحال، همدم ها خیلی قدیمی بود. شانسی دیدمش. تو هیچ سایت آنلاینی پیداش نکرده بودم، و یهو درست جلوی چشمم بود. چسبیده به دیواره ی یکی از قفسه های بالایی، با جلدی که یه ذره تا خورده بود. اون قیمتش 30 تومن بود، ولی داس مرگ 90. لعنت به پرتقال. فرقی نمی کنه چقدر کتاب خوب تقدیم جامعه کرده باشه، نمیتونم دوستش داشته باشم. هرگز. 

هرچقدر هم برزگ شدن مضرات داشته باشه، امروز که تونستم خیلی راحت کتابایی که میخواستمو بخرم همشو جبران کرد. قبلا به هزار بدبختی باید کلی تا اردیبهشت صبر می کردم، که هیچوقتم پولم کافی نبود. از کتابفروشی که عمرا نمیتونستم بخرم چون معمولا کیف پولمو نمی آوردم بیرون، و برامم چیزی خریده نمیشد. طاقچه و اینا هم که نبود...

الان یه سری سدهای روحی دیگه دارم. مثلا خودم رعایت می کنم که زیاد نخرم یا مثلا صبر کنم تخفیف بذارن بعد. ولی در عوض سدهاش از خودمه! امروز وقتی راحت از پول جایزه خوارزمیم کتابامو خریدم... حسی داشتم که با هیچی قابل مقایسه نبود.

باران هم جلد یک آرتمیس فاولو خرید! براش خوشحالم. خیلی خیلی خیلی. چند وقت پیش سه جلدی که من از دارن شان و نارنیا داشتمو خوند، یه جلد هری پاتر ترجمه داغونم از کتابخونه گرفت. بهش افتخار می کنم شدیدا. (و البته، آرزوی دیرینه ام برای داشتن آرتمیس فاول به حقیقت پیوست :_))

البته فعلا داره دشمن عزیز رو میخونه. وای باورم نمیشه، دشمن عزیز!

واقعا، من خوشبخت ترین خواهر بزرگتر دنیا نیستم؟

 

به دوست بابام برخوردیم و باهاش صحبت کردیم،  بعد به خودمون اومدیم و دیدیم ما رو دزدیدن! البته پیتزا هم سفارش دادن برامون :دی

تا شب حرف زدن و حرف زدیم و گوش دادم. انقدر ندیدم پدر و مادرم با همسن های خودشون صحبت کنن که اینجور معاشرتاشونو با چشم و گوشم می بلعم. وقتی راجب خاطرات کودکی، بعضی وقت ها جنگ، بعضی وقت ها امید و هدف و آرزو و مخل تولداشون میگن، این حرفها رو می بلعم.

 اینجور وقتا میبینم که چقدر... تنهان. که چقدر آدمایی هستن که زندگیشون پر از هیجان و مهمونی و رفت و آمد هست(بوده؟) و... یه آرامشی که زیادم آرامش نیست. چون در این نقطه و زمان آرامش کامل خیلی نادره. ولی، حالتی که از حالت ما آنتروپی کمتری داره. 

پدر و مادر من خیلی تنهان. خانواده ما خیلی تنهان، و ما واقعا کس خاصیو به جز خودمون نداریم. اول فکر می کنم همه همینطورین، ولی میبینم این اطرافیان ما هستن که اینطورین. ما ناخودآگاه به سبب تنهاییمون سمت آدم های تنها جذب شدیم. کسایی که خونه‌شون پر جزوه و کتاب و یه هرج و مرج نسبتا منظمه، نه کسایی که با وجود یه بچه کوچیک همه جای خونه شون برق میزنه، و نه کسایی که گوشه خونشون پیانویی دارن که یه روزی قراره برن کلاسش و بزننش. 

مامانم اسم این ویژگی مونو گذاشت اسپرت. کلمه جالبیه. تازه بعد حرف هامون راجب دنیا و آسیا و اینجور چیزا، خانومِ دوست بابام بهم گفت تو دنیای قشنگی سیر می کنم. فکر کنم میتونم این دو تا ویژگی رو به شخصیتم اضافه کنم.

دوست بابام دکتری جرم شناسی داره و وکیل پایه یک دادگستریه. چهار پنج تا زبان بلده، و عاشق زبانه. وقتی درباره زبان ها حرف میزد چشماش مثل بچه ها برق میزد و من نمی تونستم لبخند نزنم چون خیلی... صحنه زیبایی بود. دلم میخواد اونطوری بشم، میدونید؟

مامانم گفت وقتی بچه بودن داشتن از مدرسه میومدن که یهو یه هواپیما رد شد. براش دست تکون دادن، ولی بهو بوم! بمب ریخته رو سرشون :  )

آره. اینطوری. بعد پدر مادرها اومدن به همه بچه دبستانی ها گفتن بخوابن تو جدولهای خالی. این داستانو ازش شنیده بودم، ولی اینبار یه معنی دیگه ای برام داشت.


برای امشب دیگه کافیه :) 

+تو تاریکی شب خوندن پست هاتون خیلی زیباست. شونزده تا ستاره، و همشون قلبمو تکون میدن. انگار یه چیز واقعی... یه چیز خام راجبشون هست. حس می کنم ما هم comrades تو این آهنگیم، فقط به جای یه اتاق کوچیک، تو یه اتاق خیلی بزرگ با صندلی های دور از هم نشستیم، And we have so many stories to tell.

خبری داشت جیرجیرک! - 2

 

چند وقته جیرجیرک ها به شهر حمله کردن. یعنی فکر می کنید دارن خبر پاییزو میارن؟

 

دیروز پشت پنجره سر و صدای این خوشگلا راه افتاده بود :) جیرجیرک ها دارن میان، یاکریم ها دارن میرن.(شایدم برعکسه؟)

دیدید رسم زمونه رو؟

 

 

برگ ها بالاخره افتادند. انگار تازه خدا یادش افتاده پاییز امده، هلنی هم هست، و هلن ها هم دلشان پاییز می خواهد.

اینو 12 آذر 98 نوشته بودم. یعنی تقریبا دو سال پیش. اونموقع که هنوز صبح لباس میپوشیدیم و صبحان میخوردیم و سوار سرویس میشدیم. آخرین پاییزی که تجربه کردیم مال دو سال قبل بوده.

نمیدونم پاییز بعدی‌مون قراره کی باشه. فعلا که سرماش داره بهمون میرسه. وقتی به این فکر می کنم که دوباره قراره این پوشش گرم و تابستونی رو دور بندازم و لرزش و سرما زیر پتوی افسردگی شروع بشه سست میشم، میدونید؟

 

+با شعار "هر روز پنج کامنت" میریم جلو ببینیم چی پیش میاد.

شروع امیدوارانه‌ی یخ شکنی-1

(آهنگ نویس: اینو شانسی تو آهنگای قدیمیم پیدا کردم. هنوزم گوش کردنش کارای عجیبی با قلبم میکنه. اگه گفتید چیه؟)

 

لینک چالش میخک

اگه بهتون بگم این تابستون من چطوری گذشت حتما بهم میخندید. مخصوصا اگه تو دنیای واقعی منو میشناختید و می‌دیدید صبح تا شب از همه می پرسیدم میخوان با تابستونشون چیکار کنن.

تابستون من 30 درصد به انتخاب رشته و مسخره بازی های حول و اطرافش گذشت، 50 درصد به درس، و 20 درصد پایانی به تفریح های زیرزیرکی و گاهی ناخودآگاه. مثلا وقتی حواسم پرت اینترنت میشد از کارهام.

خیلی مسخرست... اینکه این حجم عظیم از زندگیمو درس تشکیل داده. و مسخره تر اینه که من ازش راضیم. احساس می  کنم این چند ماه فهمیدم واقعا کاری که میخوام تو زندگیم بکنم درس خوندنه. انقدر مسخره، انقدر بچگانه و امیدوارانه. از یادگرفتن خوشم میاد، حتی با اینکه بعضی وقتها هوش و استعداد تحلیل رفته ام و سوددهی پایینم میخوره تو سرم(مثل الان.) همچنان دوستش دارم.

 احساس می کنم نباید اینجا اینا رو بگم مخصوصا وقتی چند نفر از دنیای واقعی میخونن و من مثلا باید شخصیت و رازهامو حفظ کنم.

ولی واقعا... شخصیت یعنی چی؟ این چیزی بود که این چند وقت وقتایی که نگران رسوندن درسها و انتخاب رشته نبودم، باهاش مشغول بودم. شخیصت یعنی چی؟ اون چیزی که خودت از خودت میدونی؟ اگه اونطوری بود که خیلی خوب میشد... ولی اینطوری نیست. اون چیزیه که میتونی از خودت نشون بدی. و من چند ساله حقیقتا تو هیچ محیطی نتونستم چیز مشخصی از خودم نشون بدم. مثل شیشه، مثل آفتاب پرست، مثل یاخته های بی رنگ داخل گیرنده های بینایی که با نور و تاریکی تغییر میکنن. من شخصیتی ندارم که بخوام حفظ کنم.

همون دوستی که بهم گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی، هلن همون هلن میمونه.» رو یادتونه؟ خب، هلن چیه؟ هلن کسیه که وقتی جو شوخه، شوخی میکنه؟ که کارش تو پشت صحنه بهتر از زیر نورافکن هاست؟ که سر نخهایی که بقیه ول کردن رو میگیره و تمومشون می کنه؟

همه این صفات تحسین برانگیزن و خودستاییه اگه بگم دارمشون.

ولی خب... چه فایده ای دارن؟ 

(حس می کنم این خطای بالا شبیه حرفهای یه نوجوون شکم سیر از یه کشور جهان اولیه که نگران popular بودنش تو مدرسست. نادیده بگیریدشون.)  

۱ ۲
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan