- چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸
- ۱۵:۳۴
خواب بدی دیده بودم.
خواب دیدم جواب ازمون آمده و من قبول نشدم. با ترس به پدرم نگاه کردم، که تنها دلیل درس خواندن برای آزمون او بود، ولی برعکس انتظارم، فریاد نزد. فقط لبخندی زد و من را در آغوش گرفت. همینکه داشتم احساس آرامش می کردم، چشم باز کردم و دیدم پدرم به سایه سیاهی تبدیل شد و گرداب تیره ای مرا .بلعید. بدبختانه، نمی توانستم از خواب بیدار شوم و تا صبح در خلا و تاریکی تارتاروس گونه سقوط کردم.
........
فردا صبح ناراحت شدم که چرا سه روز پیش از موعد استرس گرفته ام و به خود آرامش دادم که چیزی نیست.
ناگهان ذهنم مثل همیشه یک روز را خط زد: فقط چهار روز مونده تا اول مهر. وای چقدر تو مدرسه خوش بگذره. ولی خوداگاهم یک دیس اگری بزرگ زد. اصلا امکان اول مهر شاد وجود نداشت.
تا زمان ناهار فراموشش کرده بودم که حرف مدرسه پیش آمد. مادرم گفت فردا که جواب ها اومد همه چی معلوم میشه.
من فقط توانستم دست از خوردن بکشم و بلرزم. نزدیک بود لوبیا پلو توی گلویم خفه ام کند. انگار حرکاتم دست خودم نبود. مادرم ترسید من سکته کرده ام. خودم نمی دانم چه حالتی داشتم، ولی میدانم احساس کردم قلبم کوتاه تر از یک لحظه، با تعجب ایستاد و داد زد:چی؟ بعد یادش افتاد باید بتپد وگرنه میمیرم.
لپ کلام: احتمالا زودتر از موعد جوابا بیاد. :'(
- ۱۳۰