- جمعه ۱۵ شهریور ۹۸
- ۱۳:۴۵
اولین چیزی که از زندگیم به یاد می آورم، فضای تنگ و مزه شور آب در دهانم است. و البته، یک خواهر. مثل اینکه آن زمان هم به تقسیم اتاقم با بقیه علاقه ای نداشتم. چون سر هم غر می زدیم و خودمان را کش و قوس میدادیم.
ناگهان هلن تکان خوردن را متوقف کرد و با صدای آهنگینش از من پرسید:«واقعا دوست داری بری اون بیرون؟ میدونی که به ما اجازه دادن خودمون انتخاب کنیم.» من سرم را تکان دادم:«بهشت خیلی بهمون خوش گذشت. ولی تا نوبتم بشه کلی حوصلم سر رفت. تازه، میخوام ببینم اون پایین چی داره که این همه آدم دوست داشتن برن. میخوام جاهای جدیدو ببینم و کارای جدید بکنم.»
هلن عاقلانه سر تکان داد. ولی معلوم بود ته دلش نگرانم است.
وقتی از آن فضای تنگ آمدم بیرون، اولین چیزی که دیدم رنگ سفید بود. صداهای عجیب که کم کم تبدیل به کلمه شد و بوی عجیبتر. به اطراف نگاهی انداختم...ولی هلن نبود. هلن رفته بود. با تمام قدرتم گریه سر دادم. هلن با من نیامده بود. من تنها بودم.
ولی اشتباه کرده بود. دنیای بیرون جالب تر از این حرف ها بود. کلی وسیله عجیب و غریب و ادم های عجیب و غریب تر آنجا بودند که همه شان از بهشت جالب ترند. همه اعضای خانواده می گفتد من گوشه ای می نشستم و سکوت و فکر می کردم. می گفتند من عاشق فضاهای تاریک و بسته ام. خودم را در زیر پله گم وگور می کنم. همه اینها فقط یک دلیل داشت. هلن.
-*-*--*-*-*-*-*-*-*-**--*-*-*-*--
چهار ساله بود و اعضای فامیل خانه عمه و مادربزرگ، حداقل چیزی که آنها صدایش می زدند جمع شده بودند. با کنجکاوی کودکانه به اتاق عمه ام رفتم و عموی گرام را دیدم که با کامپیوتر...بازی می کند؟
عموی من با خود فکر می کرد که بچه چهار ساله چه از بازی کامپیوتری،آن هم هری پاتر، می داند، ولی باز هم با لبخند زورکی یاد داد چطور بازی کنم. من هم که سمج، تا آخر مهمانی به کامپیوتر چسبیدم و لولم از عموجان هم بیشتر شد. همینکه دکمه شات دان کامپیوتر را زدم، جرقه ای در ذهنم زده شد. انگار خاطره ای قدیمی و دلچسب یادم آمده باشد.
حتما حدس زده اید که آن جرقه آشنا چه بود؟ مگرنه؟
هلن برگشته بود.
از آن موقع باهم زندگی می کنیم. خودش می گویدآمده تا مراقب خواهر کوچولیش(فقط چند صدم ثانیه کوچکترش) باشد. اما می دانم خودش هم بعضی وقت ها افسوس میخورد که چرا با من نیامده. وقت هایی که درد، عشق، و بقیه حالا انسانی در وجودم زبانه می کشد. برای همین است که دوقلو ها برایم جالبند. دوقلو ها و چند قلوها، خواهر و برادرهایی هستند که هردو با هم پا به این زندگی گذاشته اند تا چیزهای جالبش را ببینند.
در چند ماه گذشته، در میان شب زنده داری ها و گریه های نیمه شبی، تسلیم شدن ها و نشدن ها، بارها و بارها هلن از من پرسید:«از اومدن به این دنیا پشیمون نیستی؟»
ولی نمی داند که...من سمج تر از این حرفهایم.
- هرگز!
- ۱۹۹