هرچیز بی‌نظیر در دنیا(شاید هم نه؟)

  • ۱۰:۳۷

*-*-*-*

دست آخر، نجی هیچ ایده ای نداشت که چرا تیغ را روی زمین انداخت، شیر دوش را بست و کفش هایش کنار زد، زیر پتو خزید و آنقدر گریه کرد که خوابش برد.او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن این عمل، عمل نهایی ابدی شدن و مرگ، گرفت.

اما نجی می دانست که بالاخره جلوی خودش را گرفته. میدانست که میخواسته جلوی خودش را بگیرد.

برای همین، از آن به بعد هروقت نجی درباره کشتن خودش فکر میکرد، دوباره به آن لحظه برمی گشت، و به خودش یاد آوری میکرد حتی هنگام ته ته ته دره، هنوز توانسته دلیلی برای زندگی پیدا کند، حالا هرچیز که میخواست باشد.

نجی باید ادامه می داد، چون حتی غمگین ترین نسخه او به اندازه کافی قوی بوده که به زندگی ادامه دهد.

اما هنوز کنجکاو بود که... چرا فقط تمامش نکردم؟ چی حلوی من را گرفت؟

نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی آن روز، می گذشته.

ولی دلیل...دلایل ادامه دادن خود حالش را میداند.  هروقت احساس بدی پیدا می کرد، آنها را میشمارد.

صبح هایی که صرف چای خوردن میکرد، خوابیدن تا ظهر در یک روز تعطیل، زودبیدار شدن، پول جمع کردن برای سلاح مدل حدیدی که چاکرا در آن جریان پیدا می کرد. سگ بی خانمانی که در راه خانه بهش غذا داده بود، احساس موفقیت بعد از تمرین، احساس عشق، امید، شادی و حتی غم.

زندگی خودش دلیلی برای ادامه دادن زندگی است، و حتی وقت هایی که صداها بیش از حد بلند، و درد بیش از حد دردناک است، زندگی برای او دلیلی برای زندگی پیدا میکند.

با وجود همه چیزهایی که یاد گرفته، نجی میدانست که خودش تنهایی نمیتواند بجنگد.

-*-*-*-*-*

ساسوکه نفس عمیقی کشید، و شروع کرد به لیست کردن اندک چیزهای کوچکی که باعث خوشحالیش می شدند. این تمرین برای این بود که هر چیز کوچکی که از آن لذت می برد را به یاد بیاورد. حالا چه بازی موردعلاقه اش باشد، چه بستنی ای که از مزه اش لذت می برد. ساسوکه همه چیزهایی که شاد یا آرامش می کردند را بارها و بارها تصور می کرد. تمرین پیچیده ای نبود، لی تکرار کردن چیزهای خوشحال کننده باعث میشد بفهمد چیزی که باعث ناراحتیش شده بود کوچک و بی اهمیت بوده.

او لیست را آغاز ، و نفس هایش را باز دم و بازدمهای مرتب کنترل کرد.

سوختن شمع های سیب و بافت نرم لحاف پسرعمویش را تصور کرد. بلوط هایی که روی زمین پخش شده اند، برفی که کف دستش آب میشد، صدای تایپ کردن با کیبورد، موی تمیز و زبر فرچه مسواک.

بوی کف چوبی خانه، تنه درختی که موقع بالا رفتن از درخت روی زانو کشیده می شد، کفشدوزک هایی که کنار پنجره جمع میشوند، کارامل که از قاشق چکه میکرد، ایستادن بالای سقف آکادمی و نگاه کردن دنیای پایین پایش، بچه هایی که معصومان تمرین می کنند و والدینی که بهشان لبخند می زنند. همهمه جمعیت شلوغ، جشنواره ها و بازی ها، و گوجه های تازه و رسیده که مستقیم از بازار می آمدند. روزهای تعطیل و آرام، که پارک شلوغ میشد.

دیدی؟ همه چی خوبه. داری بیش از حد واکنش نشون میدی. کلی چیز بی نظیر توی دنیا هست.

او چشمهایش را باز کرد، و به صحنه اطرافش نگاه کرد.

مسلما، خبری از بازار کونوها، یا مرد بانمکی که در خیابان برایش دست تکان میداد نبود. فقط مهی غلیظ بود. آنقدر غلیظ که ساسوکه احساس می کرد به جای هوا آب تنفس میکند. همانطور که روی آب پیش میرفتند، او دید که آب چقدر تیره بود، و هراز چندگاهی حبابی از سطح آن بیرون می زد، که نشان از میزان هشدار دهنده ای مواد شیمیایی می‌داد.

این...

کلی چیز بی نظیر تو دنیا هست.

نه؟

 

دوتکه از فصل های 5 و 36 فن فیکشن help me to open my eyes از mistressyin

قبلا "اینجا" یه تیکه دیگشو گذاشته بودم.

به همه گفتم و باز هم میگم که تو فندوم ناروتو بهترین فن‌فیکشن طولانی ای بوده که خوندم و هنوز دنبال می کنم. (و خیییلی حس خوبیه که مثلا وسط زنگ قرآن، یا بعد یه امتحان دو ساعته ریاضی یهو نوتیفیکیشن میاد که چپتر جدید پست شد.)

عالیست عالی. حداقل تو این ژانر. انقدر که نویسنده خوب شخصیتا رو شکافته، و یه جورایی اونا رو مال خودش کرده، با نکات ریز و درشتی که به هرکدومشون اضافه کرده.

دقیقا شخصیتا رو اونطوری که من خودم تصور میکردم تغییر داده. نمیگم چطوری چون اسپویل میشه.

و اینکه داستان هیجان خالی نیست. مفاهیم اجتماعی، فلسفی و حتی سیاسی هم توش داره.
انگلیسیش در ادامه مطلب.

 

پ.ن:واقعا تا وقتی خودت نشینی یه چیزیو ترجمه کنی نمی فهمی چقدر ترجمه سخته. خوندن و فهمیدن یه طرف، تبدیل کردنش به فارسی برای خواننده ای که با اصطلاحات انگلیسی آشنا نیست و متن اصلی رو نخونده یه طرف دیگه.

 

اوه و راستی...

یلداتون مبارک :)

پارسال، با اینکه برگ ها دیر رنگی شدن، بالاخره شدن. ولی امسال، پاییز گذشت بدون اینکه ما سرخ شدن برگها رو ببینیم و روی برگای زرد کف خیابون بپریم.

ولی بازم، یلداتون مبارک. یلدای تنهایی هست... تنها بودن توی شبهای بلند و تاریک ترسناک هست...

ولی خب، مثل همه شبای یلدای قبلی، بالاخره صبح میشه.

پس یلداتون مبارک :)

 

 

In the end, Neji had no idea why he’d dropped the blade to the ground and turned off the shower, chucking his shoes aside and crying himself to sleep. He doesn’t know why he didn’t do it, what unknown force stopped him from committing the ultimate act of permanence.

But he does know that he’d stopped, and he’d wanted to stop. Now, whenever Neji thinks of killing himself, he thinks back to that moment, and reminds himself that even after hitting rock bottom, he still managed to find a reason worth living for, whatever it may have been. If even the saddest version of himself was strong enough to continue living, then Neji had every reason to push on, if only until he discovered why he’d decided to continue living in the first place.

Still, he was endlessly curious. Why didn’t I just end it all? What stopped me?

Neji doubts that he’ll ever find out, back then. He knows his reasons for continuing on nowadays, though. Whenever he gets low he counts them down in whatever order comes to him. Hinata, usually his very first priority, and all the times he could still protect her, keep her safe. His team, Gai, Lee, Tenten, Sasuke, his uncle and aunt who’ve already lost so many family members, mornings spent drinking tea, sleeping late, waking up early, and saving his cash to buy a brand new weapon set designed for chakra to run through the blades. The homeless puppy he feeds on his way to training, the feeling of success after training, the feeling of love, of hope, of happiness, and even the feeling of sadness. Life is a reason in and of itself to keep on living, and yet some days the voices are too loud and the pain is too unbearable. Despite all that he’s learned and all that he’s always known, Neji can’t always fight the battle by himself.

-*-*-*-*-*-*-*-*-*

He took a deep breath and initiated an exercise to keep him calm. Sasuke took the time to remember the smallest details of things he enjoyed for there really were so few. The exercise was to recount every detail of even the simplest things he appreciated, be it his favorite game or a smoothie he enjoyed the flavor of. Sasuke would imagine something that made him cheerful or calmed him, listing all of the things over and over. It wasn’t complicated, but remembering that happy things still existed forced Sasuke to realize that the thing he was upset about was small and insignificant.

He nearly closed his eyes, but reminded himself that the action may cause him to shut down further.

He began a list, controlling his breathing with deep inhales. The burning of a warm apple cider candle, the texture of his cousin’s quilts as he ran his fingers along it, he imagined. Acorns scattered across the ground, snow melting in the palm of his hand. The sound of a keyboard typing, clean bristles on a toothbrush. The smell of wooden floor boards, bark scraping his knees as he climbed, lady bugs gathering on windowsills, caramel dripping off of a spoon. Standing atop the academy roof and viewing the world below, children practicing innocently and parents wishing their kids goodbye. The murmuring of crowds, festival food and games, and fresh tomatoes straight from the market; peaceful cloudy days where shinobi could be seen strolling the parks.

He could feel his heartbeat relax. 

See? He told himself. Your fine, you’re overreacting. There are plenty of wonderful things in this world.

Sasuke rolled his shoulders, ignoring that when he opened his eyes, there was crust sticking his eyelashes together. He wiped it away, cringing at the sight that surrounded him.

It surely wasn’t the villages market. It definitely wasn’t funny men who waved you over to play carnival games.

It was a mist filled waterway, the fog in the air so thick Sasuke was breathing more precipitation than oxygen. The water was murky and dirt filled, with oil floating to the surface. Every once in a while, you could see a distinct bubble pop on the top of the water, warning you that the liquid had an alarming amount of chemicals inside.

Violet J Aron ❀

امتحانام هفته ی دیگه شروع میشن:/

بدبخت شدم.

الانم نمیدونم چرا اینجام:/


یلدات مبارک. روز اوتاکوها هم با تاخیر مبارک :))

از طرف یک وایولت سردرگم.



پ.ن ام... میگم این ترجمه یخورده عجیب غریب نیست؟ D:

من همین الان امتحان فیزیک دادم... و امتحانا هم تو راهن...
هعی.
:(

ممنون :)
از طرف یک هلن خسته(خیلی خسته)

پ.ن:کجاش؟ ×_~
Violet J Aron ❀

او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن عمل نهایی ابدی شدن را گرفت.

 

یا این:

نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی گذشته، می گذشت.

 

شاید به خاطر اینه که ناروتو ندیدم... ولی دومیه به نظرم خیلی عجیب می زنه:/

 

چجوری این رو گذاشتی؟؟ منم میخوام بذارم! خوشگله! ^__^


(پلک زدن)امم... چیپس میخوری؟ helenpraspro.blog.ir

آهان... نه اینا مشکل از ترجمه نصفه نیمه منه. و اینکه از وسط داستان یهو برداشتم. برای همین یه مقدار عجیب میزنه.

ایینو... رفتم تو مالکیت معنوی... یه تیکه ای داره میتونی فعالش کنی.

Violet J Aron ❀

چه عجیبه... توی این پست نظرات نمایش داده میشن اما توی دو پست اخرت باید منتظر تایید باشن....

فکر میکردم کل پست ها مثل همن!


ویرایش: الان فهمیدم چجوریه:)

:))
بعضیا رو اینطوری میکنم. نمیدونمم چرا.. آخرشم همه رو جواب میدم. ولی بهم حس آرامش میده که نیاز به تایید هست.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan