- چهارشنبه ۴ خرداد ۰۱
- ۲۳:۲۶
چیزی که باعث میشه خیلی با آپولو همذات پنداری کنم اینه که می فهمم چه حسی داره که با کله پرت بشی تو دنیای فانی ها و همه قدرتهاتو از دست بدی، و بعدش برای coping mechanism و تحمل کردن اوضاع به سرودن هایکوهای بد روی بیاری!
آره دیگه خلاصه...
They say three is the charm.
let's see how right they are :)
واژه ها
همچون شکوفه گیلاس
از گوشمان آویزانند.
کلمه ها را می بینم،
و آسمان را نه.
خورشید دور بود،
و من نزدیک بین.
در شب تاریک من
آتش بازی و تیراندازی
یک صدا دارند
صدای جیغ یک سوت
در کوچه ها
او که باید
نمی شنود اما
صفحه نورانی
چشمم تاریک میشود
قلبم هرروز بیشتر
دوستش می دارد
با بال هواپیما
در کوچه می دوید
شور کودکی
برق شبنم
روی پوست سیب
یک گاز میزنم
هی، میدانستی آیا
قلب های گرم را
از پتوی گلبافت
می دوزد خدا؟
صدای آواز گربه ها،
از پنجره.
پاشنه ی کفش مداد،
میشِکنه..
لرزش لیوان ها
روی سینی، بر دست ها
از ترس است
یا از سرما؟
نه، طوفان نبود،
پرنده را،
نسیمی با خود میبرد
به دور از یار
یک شب ازانتقام
کشتم چراغ های شهر را
تا شاید زنده شوند
ستاره ها
کلمه ها مثل
آهو چست و چابک
و فشنگهای من
یک در میان پوک
هزار کلمه حرف،
هزار نوک قلم،
و هزار و یک پاک کن
در دست دارم
انعکاس یک لبخند
تابیده در
آیینه ای از
تار عنکبوت
چشم خودکارها،
سرخ و آبی،
خیره می شوند.
هتروکرومیا
آره دیگه :)
آهان و اینکه...
“You will suffer, son of Hades!’
What else is new? Nico thought.”
(Blood of Olympus)
(Sorry I couldn't resist It's just too MOOD!!!)
- دست به قلم
- ۲۲۲