یه روز برات همهی کتابهای انگلیسیِ جلد خوشگل جهان رو میخرم و بعد هم یه قفسهی چوبیِ روغن کاری شده که اونا رو توش بذاری. یه آلونک وسط جنگل که قفسه رو بذاری توش، با یه پنجره که نور خورشید ازش بتابه داخل، ولی نه اونقدری که چشمهات رو بزنه یا سایههای نرم و قشنگِ گوشهی خونه رو اذیت کنه.
یه مبل راحتی میخرم که تو در هرحالتی توش جا بشی. بعضی وقتها هم من، اگه یه کم جمع و جور بشینی. یه گاز با یه قابلمهی بزرگ که توش سوپهای داغ مختلف رو امتحان کنیم. یه آشپزخونه که حسابی کثیفش کنیم و آخرهفتهها تمیز.
نه اصلا، میبرمت یه دنیایی که هرروز آخر هفته باشه. به جز روزهایی که دوست داری بری سر کار. یه جا که همیشه بهترین وقت برای انجام هرکار باشه. یه جا که سرماش دلچسب باشه و گرماش تنبل. جاییکه آسمونش بنفشه و افقش طلاییه و چمنهاش هرروز میرقصن.
میبرمت جاییکه بیش از هرجا دوست داری باشی و نگاهت میکنم. اگه نخواستی من نزدیکت باشم، ازت دور میشم. اگه دوست نداشتی نگاهت کنم، چشمامو میبندم. اگه بگی بهم فکر نکن، فراموشت میکنم.
ولی در تمام این مدت لبخند میزنم. حتی اگه ندونم برای چی، حتی اگه ندونم به کی. لبهای من تو رو به یاد دارن، و لبهای من لبخند میزنن.