1403 برای من سال آخرین ها و اولین ها بود. یه جهش برای ورود به دنیای جدید.
دبیرستانم تموم شد و وارد دانشگاه شدم. روابط خیلی اثرگذاری رو تموم کردم یا شروع کردم. وقتی به امسال فکر میکنم در برابر پارسال شبیه یه تورنادو میمونه.
هزاران لبخند دارم برای تعریف کردن، انقدر که نمیتونم شمارهگذاریشون کنم.
همه وبلاگنویسهایی که ملاقات کردم، طوریکه هرکدومشون به شکل خودشون خاص و خارق العاده بودن، دوستیهای جدیدی که تشکیل دادم، فیلمهای محشری که دیدم، داستانهای شگفتانگیزی که خوندم، خیلی بیشتر از سال قبل آهنگ گوش کردم و از دایره امن خودم بیرون اومدم(یا بیرون کشیده شدم.)
آدمی رو ملاقات کردم که با کساییکه همیشه بهشون عادت داشتم فرق داشت. احساساتی رو تجربه کردم که فکر نمیکردم هیچوقت تجربه کنم. مکالماتی داشتم، حرفهایی زدم که هیچوقت فکر نمیکردم به زبون من بیان. خیلی وقتها که نباید دروغ گفتم. خیلی وقتها که نباید راست گفتم.
کنکور دادم. خودم رو از یه موقعیت دردناک نجات دادم. دانشگاه و رشته ای که میخواستم قبول شدم. سرکار رفتم. رانندگی کردم. برای اولین بار توی یه شهر دیگه تنهای تنها بودم. زندگی توی خوابگاه رو تجربه کردم. کنسرت خیابونی رفتم، دو شب خونه دوستم موندم و تا صبح فیلم دیدیم، صبحانه پفیلای کاراملی خوردیم و نصفه شب سیب زمینی سرخ کردیم. بهترین دوستهای دنیا رو دیدم و بهترین کادوهای دنیا رو گرفتم که هنوز نمیتونم بفهمم چی شد که لیاقتشون رو دارم.
سر قرار رفتم. احساسات افرادی رو رد کردم. احساساتم توسط افرادی رد شد. موهامو رنگ کردم. خیلی وقتها گریه کردم، خیلی وقتها جلوی اشکهام رو گرفتم. اشتباه زیاد کردم، تصمیمات خوب هم گرفتم. اکثر اوقات در تلاش برای تلاش نکردن بودم، ولی زیاد هم بیراهه نرفتم.
در کل میتونم با اطمینان بگم پراتفاق ترین سال زندگیم تا اینجا بود. خوب و بد مخلوط شده، مثل یه سالاد که نمیتونی فقط بخش موردعلاقهت رو جدا کنی. اینکه نمی تونم لبخندهام رو عدد گذاری کنم به خاطر همین سالاده. لبخندهایی دارم که الان به گریه میندازنم. اشک هایی دارم که الان با فکر کردن بهشون می خندم.
اصلا شاید... بخشهای خوب فقط با بخشهای سخت معنا پیدا میکنن. اون شبهای تیره که فردا صبحشون روشن میشد. اون روزهای خاکستری که شبش پر از جادو بود. فکر و خیالهایی که بالاخره زمان انقضاشون تموم میشد و میتونستم رها از زنجیرشون، به عقب نگاه کنم و یه چیزهایی بفهمم. نه همه چیز رو. هنوز حتی نزدیک به هیچی نمی دونم. یک اپسیلون میفهمم از این دنیا، ولی این اپسیلون برای منه. خودم به دستش آوردم.
ایکاش میتونستم بهتر بنویسمش، ولی نخواهم توانست قطعا. همهش داخل قلبم حک شده.
جمله ای که خطاب به امسال دارم(خیلی کلیشهست ولی):
Your mistake was showing me I can survive in toughest times. I think I can keep doing it on my own for a while.
چیزی که میخوام توی این سال جا بذارم حس شکست خورده بودنه.
برای سال بعد... یه فکرها و هدف هایی دارم که میترسم بلند بگمشون. مهمتریناشون اینه که میخوام بیشتر حواسم به جسمم و سلامتیم باشه. میخوام به sunshine بودن برگردم. هوای بارونی و ابری دیگه بسه. می خوام کارهای جدید و هیجان انگیز امتحان کنم و از شکست خوردن توشون نترسم، از اشتباهاتم فاجعه نسازم. میخوام شجاع باشم. به جای بیشتر فکر کردن، بهتر و واضح تر فکر کنم. بیشتر برای خودم بنویسم. روزانه نویسی کنم و بهش سخت نگیرم. شخصیت مجزا و اوریجینال خودم رو داشته باشم، از نشون دادنش نترسم و به دیگران وابستهش نکنم. میخوام خیلی خیلی خیلی خوش بگذرونم چون زندگی توی این دنیا قرار نیست فقط بقا باشه :*)
ممنونم از همه کسایی که تا اینجا من رو خوندید، توی کامنت ها جرقه های زیباتون رو با من به اشتراک گذاشتید، دوستم بودید و اجازه دادید دوستتون باشم. امیدوارم سال بعد و سالهای بعد از اون، بتونم برای این جامعه همونقدر ارزشمند باشم که وبلاگ برای من ارزشمند بوده.
احتمالا طی عید دوباره پست های گریزی به سوی کتاب خواهم گذاشت. اگه خواستید توش شرکت کنید که با هم کلی کتاب بخونیم و خوش بگذرونیم! (ااطلاعات بیشتر برای کسایی که نمیدونن گریزی به سوی کتاب چیه در این پست)
دعوت میکنم از همههه و یه سریا که خودشون میدونن به طور خاص دعوت هستن >:)
آهان و اگه جدیدا کتابهای نسبتا کوتاهی خوندید که دوست داشتید، ممنون میشم بهم معرفی کنید چون دارم با گذاشتن کتاب های طولانی توی لیستم خودمو بیچاره می کنمD:
عنوان از Enchanted از Taylor Swift