ٌWanted to save the world but I got bored

برو وسط جنگل تاریک. فانوست رو نبر. زیادی تاریکه که فانوس بخواد به دردت بخوره، و به هر حال تو لیاقتش رو نداری. 

گل های رو می بینی؟ از هر رنگ، از هر شکل، هرکدومشون میتونن دسته گلی بشن که دنیای تو رو زیباتر می کنی. ولی به اونهایی که خوشرنگترن توجه نکن. اونها برای تو نیستن. هرچی تاریک تر، تیره تر، عمیقتر... آهان. خودشه. برگهای گیاه گوشتخوار که روی خودش جمع شده. حتی اون هم تو رو نمیخواد، ولی تو باید هرجور شده به دستش بیاری. وقتی میخوای از ریشه درش بیاری خودشو توی خاک سفتتر میکنه. اگه بخوای از شاخه جداش کنی تیغ هاش میان بیرون و زخمیت میکنن. خون که از انگشتت جاری میشه رو مزه مزه میکنه. براش جالبه، ولی عاشقش نیست. نمیخواد ببلعتت. نترس. ناامید شو.

هیچی برای تو نیست.

برو داخل کتابخونه تاریک. کتاب های زیادی اونجان، ولی تو نمیتونی کلمات روی عطفشون رو بخونی. مهم نیست. تو برای خوندن اینجا نیستی.

ورقه های سفید رو می بینی؟ حتی اونهایی که خیلی قدیمین، خودشون رو در برابر آب و باد و سرما و گرما محافظت کردن. ازشون رد شو. اون کتابی که میخوای همونیه که زرد شده حتی با اینکه فقط یه نفر خوندتش. از ورق های خشک و پور شده‌ش خجالت نمی کشه، و تو موندی چرا؟ چطور ممکنه؟ چطور از خودت حالت به هم نمیخوره که کل حقیقت رو برای خوندن نداری؟ چطور از کلمات نصفه نفرت نداری؟

برو داخل اتاق تاریک. خالی نیست، ولی کسایی که داخلش ایستادن رو نمیشه انسان شمارد. چطور انسانیه که نه صورت داره، نه خواسته، نه میتونه نفس بکشه. میشه بهش بگی انسان فقط چون صدا داره و صدای فریادش بلنده؟ که چشم داره و به تو با تنبلی خیره شده، انگار روح تو مال اونه؟ نه همین الان، ولی به زودی؟

برو زیر آسمون شب که آتیش گرفته، و از خودت بپرس ابرهای سوخته چه بویی میدن. بالها چی؟ همونایی که چندسال طول کشید رشد کنن، درحالیکه استخونهای کتفت از هم شکافته میشدن تا اجازه بدن پر و غضروف رشد کنه، چقدر طول میکشه که گر بگیرن و خاکستر بشن. راست گفت که ققنوس بودن سخته.

 

نه...

نه.

چون همیشه همینکارو میکنی. تقصیر رو میندازی گردن گلهای گوشتخوار و کتاب های پوسیده و انسانهای نیم‌مرده و پرهای سوخته.

تا کی میخوای قربانی داستان خودت باشی؟ تا کی دنبال داستانهایی میگردی که هیچکس نمیتونست هیچکاری جز اونکاری که کرد رو بکنه؟ تا کی دنبال دوراهی هایی میگردی که یه راهش به هرحال بن بسته؟ تا کی چیزهایی مینویسی که همه میخونن جز اونهایی که بهش نیاز ندارن؟

لیوان چایی رو سر بکش. قدمی که باید رو بردار. فانوس رو با خودت ببر چون نور... نور باید اونجایی باشه که چشم ها هستن ولی تاریکه، نه توی سرزمینی که همه نابینان. چون هیچ زنجیری وجود نداره جلوت رو بگیره، و خودت اینو خوب میدونی.

چهل زندان

هرکس حتی اگه من رو در سطحی ترین حالت ممکن بشناسه میدونه چقدر معتاد اطلاعاتم. هر ثانیه از زندگیم اگه در حال اطلاعات جذب کردن نباشم، درحال استراحت بین دو اطلاعات جذب کردنم(که اونم بعضی وقت ها با اطلاعات جذب کردنه:)) دست خودمم نیست. دنیا یه جوری پیش رفته که هشتاد درصد معنای من همینه. بقیه‌ی معناهام مدام ناامیدم کردن.

این برهه‌ای از تاریخ که ما توش هستیم، بهترین زمان برای زندگی کردن یکی مثل منه. دسترسی تقریبا نامحدود به اطلاعات نامحدود. ولی توی این جغرافیا؟ نه چندان. خیلی اعصابم فرسوده میشه وقتی مجبورم کلی زمان و بیت ذهنی مصرف کنم برای اینکه تازه دسترسی پیدا کنم به اون اطلاعاتی که میخوام فقط چون توی یوتیوبه یا تامبلر یا ردیت. این چند وقت اخیر یه مقدار انتخابامون بیشتر شده:نسخه‌های بومی (که من از این قضیه خیلییی خوشحال نیستم. توفیق اجباری اصلا جالب نیست، چون چرا ما باید خودمونو آزار بدیم از صفر شروع کنیم وقتی حقمون اینه که دسترسی آزاد داشته باشیم؟)

آره خلاصه. شبیه جنگیدن با وزنه چسبیده به پاهاست. ولی خب، شاید تهش مبارز قوی تری بیرون اومدیم. چی بگم والا. به هرحال، میخوام این تابستون از هرچیزی در اختیارم قرار میگیره استفاده کنم و بیشتر یاد بگیرم. این تنها چیزیه که نجاتم میده.

آسانسور پیشرفت هنوز اختراع نشده. باید پله پله پیش بریم.

جادی


دوتا سلاح خوب توی کیفم دارم که همیشه بابتشون سپاسگزارم: قدرت نوشتن، و زبان.

اولی چون میتونم چیزایی که یادمیگیرم رو سریع به اشتراک بذارم و فیدبک بگیرم، دومی هم که مشخصه چرا. نمیدونم کی دیگه اینجا رو میخونه، ولی اگه ازم کوچیکتره و وقت اضافه داره... اوصیکم به تیز کردن این دو تا. به من که خیلی کمک کردن:)


من زمان زیادی رو توی داستان‌ها گذروندم‌ تقریبا برابر با زمانم تو دنیای واقعی. بعد از ۱۸ سال، تازه فهمیدم آدم‌ها چقدر سختن برای فهمیدن. چقدر قلق دارن، چقدر احتمالا برخورد کردن به هم، خواسته و ناخواسته وجود داره‌. اصلا به همدیگه هم نه، کلی کوه یخ سرگردون هست که تایتانیک ما نمی‌تونه پیش‌بینیشون کنه. چقدر مثل داستان‌ها سرراست نیست که بتونی "حس کنی" یکی چه احساسی داره و الان چرا این تصمیم رو گرفته.

شاید این سن یه کم دیره واسه فهمیدن، شایدم خیلی به‌موقعست. نمی‌دونم. به هرحال، باید حواسم باشه دیگه گول تکنیک‌های داستان‌نویسی رو نخورم و سعی نکنم توی دنیای واقعی پیاده‌شون کنم.


این دوازده روز زیادی وسط قضیه بودم، ولی الان که یه کم ازش دور شدیم میتونم بی طرفانه واکنش خودم به اوضاع رو قضاوت کنم. داشتم به این فکر می کردم والدین یا کلا آدمهایی که دست بزن دارن چطوری کار میکنن واقعا؟ یعنی، چطور دلشون میاد عمدا باعث ایجاد درد توی یه نفر بشن، که تازه اکثر وقتها عضو خانواده‌شونه. نه یه بار، نه دوبار، بلکه از روی عادت. بدون اینکه هیچ تاثیری روی روان خودشون بذاره، بدون اینکه شک کنن به تصویر خوبی که همه انسان ها ناخوداگاه از خودشون دارن. بدون عذاب وجدان. 

بعد دیدم جوابم رو خودم به خودم دادم: عادت.

 به این چند روز فکر کردم، و دیدم خود منم واکنشم از یه جایی به بعد بی‌تفاوتی بود. بعضی وقتا یه جرقه ای از استرس میخوردم، ولی بیشتر زمان رو بی‌حس بودم. نزدیک فلان جا رو زدن؟ آهان. آمریکا وارد شد؟ اوکی. آتش بس اعلام کردن؟ که اینطور. 

ذهن ظرفیت محدودی داره برای واکنش نشون دادن. وقتی یه محرک رو زیادی بهش وارد کنی... دیگه تحریک نمیشه. خشونت هم یه محرکه.

این افکار من رو رسوند به روابط عاطفیم. به آسیب هایی که خوردم فکر کردم، و دیدم از یه جایی به بعد انگار تعدادش رفت بالا که خودمم برام عادی تر شده بود تصور اینکه منم اون آسیب رو به کسی بزنم. حرفی که هفته پیش به یه نفر زدم، اگه منِ سه سال پیش می‌شنید از خودم متنفر میشد. توی محیطی رشد کردم که آسیب زدن و خوردن در سطح جامعه، خانواده، خود عادی شده، معلومه که الان اینکه رابطه کاملا سالم بخوام با کسی برقرار کنم برام سخته.

سریع به خودم نهیب زدم که این درک نباید تبدیل به توجیه بشه. چه برای خودم، چه کسی که رابطه‌ای باهاش برقرار می کنم. باید تبدیل به توضیح بشه، و باید ازش یه روشی درآورد در برای کنترل کردن اوضاع و حل کردن مشکلات. 

این فکر‌ها رو داشتم که امشب این شعر رو توی چنل یکی از وبلاگ‌نویس‌ها دیدم:

بین من و تو

چهل زندان بود

حیاط به حیاط زندان

با پرچم صلحی در دست آمدم

تو نبودی.

_می‌میرم به جرم آنکه هنوز زنده بودم

شمس لنگرودی


 

What a waste of a lovely night

چقدر درد داره قورت دادن کلماتی که می‌خوام بعد از ساعت 12 بهت بگم. نه چون تو تویی، بلکه چون من منم. من همونیم که کلمه‌هام مثل خار گل‌های تازه چیده شده، مثل چایی که صبر نکردی برای خوردنش گلو رو می‌سوزونه و می‌ره پایین. قبلا به اندازه کافی شجاع نبودم برای فرو دادنشون، ولی الان فهمیدم دیدن درد روی چهره تو ترسناک تره وقتی افسار هیولا از دستم درمیاد بیرون. تهش همیشه ترسه که من رو پیش می‌بره. ترس از خفه شدن با سرفه‌های پیاپی. ترس ازمرگ، چون اگه کلمه ها نیان بیرون من رو میکشن. باور کن میکشن، و حتی شاید همین الانشم...

به هرحال. چه شب های زیبایی از دست رفتن فقط چون ما لجباز بودیم و نمیدونیم باید چیکار کنیم و در مورد تو، حتی نمیخوایم بدونیم. نشستی بین پاره کاغذهایی که نصفشون دست منه و حتی نمیخوای یک درصد احتمال بدی که شاید جواب رو پیدا کردیم. منم میتونم لجباز باشم، برای همین سر راه که داشتم میرفتم انداختمشون دور. احساس بدی که داشتم خیلی طول نکشید. الان دیگه چیزی کیفم رو سنگین نمیکنه. 

چقدر نمیتونم با کسایی که به اندازه کافی کنجکاو احساس گرما نیستن که سر راه آتش بایستن کنار بیام.

اون شب لالالند رو دوباره نگاه کردم و داشتم فکر می‌کردم چقدر انتظار زیادیه که توی دنیای مدرن دو نفر بخوان رویاها و حسرت‌ها و ترس‌های خودشون رو بیارن وسط، برهنه کنن و با دیگری همراه کنن. چقدر فکر، چقدر برنامه‌ریزی می‌خواد. چقدر ظریفه و همه چیز می‌تونه شدیدا اشتباه پیش بره. مخصوصا توی این دنیای ظالم، که یه روز فکر میکنی میخوای بهش پیام بدی یا نه، و فردا فکر می کنی آیا هنوز زنده‌ست؟

این روزها خیلی خدا رو صدا میزنم، چون توی دنیای خیالی که عشق واقعیه و عشاق هنوز میتونن عشق بورزن، شاید وجود خالق یکتا زیاد هم دور از ذهن نیست. به طرز خنده داری این آروم ترین حالتیه که توی سه ماه گذشته داشتم. نمیدونم باید باهاش چیکار کنم، حس میکنم زمان از بین انگشتام لیز میخوره. فقط کتاب رو با کتاب روشن می کنم که ببینم چی میشه. میخوام تا اونجا که میشه یاد بگیرم چون دنیا ترسناکه و من هیچ سلاحی جز ذهنم ندارم، که همونم جدیدا انقدر زنگار گرفته میترسم بخوام بهش اتکا کنم

وقتی اینو توی گوشی یادداشت میکردم خیلی مرتب تر بود. الان شبیه بالا آوردن روی کیبورده، پس شرمنده. برام عجیبه چطور از داستان نوشتن رسیدم به چیزهایی که یک لحظه برای آدم ها جذابه و بعد ازش عبور می کنن. فکر کنم دلیلش اینه که به زیبایی کوتاه‌عمر شکوفه‌ها اعتقاد پیدا کردم. شایدم چون دیگه تخیلی ندارم. هرچی مینویسم از زندگی خودمه، حتی چیزهایی که خیلی انتزاعی به نظر میاد، اتفاقات عادیه. وقتی می گم I didn't notice how I got my knuckles bloody واقعا نفهمیدم چی شد که بند انگشتام خونی شد. شایدم نویسنده بودن یعنی همین. دیدن پتانسیل در چیزهای عادی که آدم های دیگه سریع از کنارش میگذرن.
امیدوارم حال همه خوب باشه.

مراقب همدیگه باشید، چون احتمالا از اینکه بخواید مراقب خودتون باشید اثرگذار تره.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan