What a waste of a lovely night

چقدر درد داره قورت دادن کلماتی که می‌خوام بعد از ساعت 12 بهت بگم. نه چون تو تویی، بلکه چون من منم. من همونیم که کلمه‌هام مثل خار گل‌های تازه چیده شده، مثل چایی که صبر نکردی برای خوردنش گلو رو می‌سوزونه و می‌ره پایین. قبلا به اندازه کافی شجاع نبودم برای فرو دادنشون، ولی الان فهمیدم دیدن درد روی چهره تو ترسناک تره وقتی افسار هیولا از دستم درمیاد بیرون. تهش همیشه ترسه که من رو پیش می‌بره. ترس از خفه شدن با سرفه‌های پیاپی. ترس ازمرگ، چون اگه کلمه ها نیان بیرون من رو میکشن. باور کن میکشن، و حتی شاید همین الانشم...

به هرحال. چه شب های زیبایی از دست رفتن فقط چون ما لجباز بودیم و نمیدونیم باید چیکار کنیم و در مورد تو، حتی نمیخوایم بدونیم. نشستی بین پاره کاغذهایی که نصفشون دست منه و حتی نمیخوای یک درصد احتمال بدی که شاید جواب رو پیدا کردیم. منم میتونم لجباز باشم، برای همین سر راه که داشتم میرفتم انداختمشون دور. احساس بدی که داشتم خیلی طول نکشید. الان دیگه چیزی کیفم رو سنگین نمیکنه. 

چقدر نمیتونم با کسایی که به اندازه کافی کنجکاو احساس گرما نیستن که سر راه آتش بایستن کنار بیام.

اون شب لالالند رو دوباره نگاه کردم و داشتم فکر می‌کردم چقدر انتظار زیادیه که توی دنیای مدرن دو نفر بخوان رویاها و حسرت‌ها و ترس‌های خودشون رو بیارن وسط، برهنه کنن و با دیگری همراه کنن. چقدر فکر، چقدر برنامه‌ریزی می‌خواد. چقدر ظریفه و همه چیز می‌تونه شدیدا اشتباه پیش بره. مخصوصا توی این دنیای ظالم، که یه روز فکر میکنی میخوای بهش پیام بدی یا نه، و فردا فکر می کنی آیا هنوز زنده‌ست؟

این روزها خیلی خدا رو صدا میزنم، چون توی دنیای خیالی که عشق واقعیه و عشاق هنوز میتونن عشق بورزن، شاید وجود خالق یکتا زیاد هم دور از ذهن نیست. به طرز خنده داری این آروم ترین حالتیه که توی سه ماه گذشته داشتم. نمیدونم باید باهاش چیکار کنم، حس میکنم زمان از بین انگشتام لیز میخوره. فقط کتاب رو با کتاب روشن می کنم که ببینم چی میشه. میخوام تا اونجا که میشه یاد بگیرم چون دنیا ترسناکه و من هیچ سلاحی جز ذهنم ندارم، که همونم جدیدا انقدر زنگار گرفته میترسم بخوام بهش اتکا کنم

وقتی اینو توی گوشی یادداشت میکردم خیلی مرتب تر بود. الان شبیه بالا آوردن روی کیبورده، پس شرمنده. برام عجیبه چطور از داستان نوشتن رسیدم به چیزهایی که یک لحظه برای آدم ها جذابه و بعد ازش عبور می کنن. فکر کنم دلیلش اینه که به زیبایی کوتاه‌عمر شکوفه‌ها اعتقاد پیدا کردم. شایدم چون دیگه تخیلی ندارم. هرچی مینویسم از زندگی خودمه، حتی چیزهایی که خیلی انتزاعی به نظر میاد، اتفاقات عادیه. وقتی می گم I didn't notice how I got my knuckles bloody واقعا نفهمیدم چی شد که بند انگشتام خونی شد. شایدم نویسنده بودن یعنی همین. دیدن پتانسیل در چیزهای عادی که آدم های دیگه سریع از کنارش میگذرن.
امیدوارم حال همه خوب باشه.

مراقب همدیگه باشید، چون احتمالا از اینکه بخواید مراقب خودتون باشید اثرگذار تره.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan