اصلا نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم حتی با اینکه مستقیما بهم گفتی. و میگی. یه جورایی بعد از اون شب، یا شاید هم صبحگاه؟ عادت کردم فقط ببینم تو چی میگی و همون رو انجام بدم. همهی جنگ و تلاشی که درونم بود از من فرار کرد. انگار هوای توی بادکنک باشه.
به نظرم دلیل خاص دیگهای برای زنده موندن واسهم نمونده جز خوندن چیزهای جالب و گرفتن دستهای تو. بغل کردن تو. نمیدونم این دلایل کافی هستن برای تحمل کردن این رنج عظیمی که هرروز زنده موندن بهم میده. روز پس از روز. یه روز جنگ واسه غذا خوردنه، یه روز واسه نفس کشیدن. حتی نمیتونم رومنتسایزش کنم. من، استاد قلبی کردن چیزهای مردابی و سیاه، دیگه بریدهم. قایقم سوراخ نیست، اصلا دیگه چیزی ازش باقی نمونده جز یک تخته چوب. تنها آرزویی که دارم اینه که آدمها ولم کنن و بذارن غرق بشم باهاش. دستی که به سمتم دراز میکنن از سرمای آب برام سوزانندهتره.
بهم گفتی و میخوام به حرفات گوش کنم. میخوام زیاد فکر نکنم. میخوام عمیق نشم و بمونم توی سطح ولی نمیدونی درون قلب من پر از سنگریزهست؟ I sink.
هر چیزی که مصرف میکنم فقط مسکنه. هرچیزی که میگم دروغه. و این پست، اون پست پایان ترمی که میخواستم باشه نیست. ولی بهم حق بدید. چون این دقیقا پایان ترمی که میخواستم نیست.
میخوام برگردم تهران و در عین حال؟ میترسم از چیزی که اونجا هستم. دیدی؟ در پوست خودم اونقدر که فکر میکردم راحت نیستم.
عنوان از twenty one pilots چون:
My days lie dormant
'Cause I just can't afford it
To waste time in a city
Where no one knows your name
My days lie dormant
'Cause I just can't afford it
To waste my time inside a place you're not
Don't make me waste my love
It's everything I've got