Kawaii son!

باران دیگه فهمیده وقتی داره از اتاق میره بیرون مثلا آب بخوره، باید سر راه از روی میز وسط خونه یه مشت شکلات بیاره، قبل اینکه بشینه پشت میزش بریزه رو تخت من. و یه جواب«هوم» مانند و صدای خرچ خروچ باز شدن شکلات بشنوه :/

 

 

 

 

 

 

(تایتل به مناسبت تموم کردن انیمه شیطان کش. معنی: بچه بیچاره!)

نکته:اصلا توجه نکنید چند تا مسابقه انیمه فلان و انیمه بهمان اول شده و شخصیت اصلیشم شده بست بوی(حرومش بشهههههه)-__- تقلیدی بود بس مسخره از چندتا انیمه شونن دیگه..

​​​​​اهنگش قشنگه ولی ^_^

​​​

درخواست عاجزانه

کاملا ناگهانی، درخواستی عاجزانه دارم.

یه بیت شعر(نو نباشه بهتره) بفرستید.

بیت شعری که خودتون بارها و بارها زمزمه کرده باشیدش. بالاخره هرکی یه دونه داره دیگه؟

 

 

    وراجی هایی که جز شما کسی به آن گوش نمیکند.

    این چند روز تعطیلی کلی اتفاق تو خودش داشت. دقیقا مثل زمان امتحانا که کلی کار تونستم انجام بدم و هرروز به جای اینکه برم درس بخونم نشستم پای نوشتن تو بیان و انیمه و کتاب. الان هم کلی حرف دارم که به سمع و نظرتون می رسونم.

    1)امروز و دیروز و پریروز دو فصل ناروتو نگاه کردم. از اون انیمه هاییه که وقتی دیدمش، پاشدم دویست تا طناب زدم، 40 تا بشین پاشو رفتم بعد سر سیزدهمین شنا سوئدی از نفس افتادم. طوری که دیگه حال نداشتم برم طرف لپتاپ بزنم قسمت بعد!

     

    2)دیانا بهم زنگ زد! 

    توی لیست مطالب آماده انتشارم، الان یه پست«دلتنگی» مشاهده میشه که در باب دلتنگیم برای دیانا و دوستامه. اینکه آدم اولای دلتنگی، فکر میکنه، خب من دلتنگ چیم اصن؟ بعد میگه چرا دلتنگ نیستم اصن؟ بعد میگه:من دلتنگم اصن؟

    یک عالمه که بگذره، همین من دلتنگم اصن ادامه پیدا میکنه. تا اینکه یه جرقه کافی باشه برای فرود اومدن دلتنگی روی فرق سرت.(اینو کجا گفتم؟ به یکی گفتم ولی یادم نمیاد)

    به هرحال...

    دیانا سر صبحی(11) بهم زنگ زد. کلی از خودم خجالت کشیدم. چون به خودم قول داده بودم دیروز بهش زنگ بزنم و نشد. پریروزشم تلفنمون صدای یرهتمرابدبرتمدزطرنهترخهزد میداد.  :)  

     

    3)سرود قلب و مدفن کرم های شبتاب:

    اگه مامان معلم داشته باشید، میدونید ضمن خدمتا چه درد و رنجین براشون. البته در شرایطی مثل شرایط من، ضمن خدمتا برای آدمایی مثل من، یعنی فرزندان معلما خیلی دردناکه! 

    تصور کنید یه نرم افزار خاص داره این ضمن خدمتا، که باید اول درسنامه رو بخونی. حالا این درسنامه رو چون اکثریت تند تند میزدن جلو، زمانیش کردن. یعنی چند ثانیه باید بذاری بگذره بعد میتونی بری صفحه بعد!

    بعدم دو مرحله آزمون و الی آخر

    (نکته:اگه تو تلگرام سرچ کنید کانال ضمن خدمت دبیران فلان استان، یه چند تا گروه بر می خورید. اصلا فکر نکنید اون برای بحث و تبادل نظر درباره مضامین(؟) ضمن خدمتاست. نه! سوالای ضمن خدمتا اونجا در اختیار همکاران گرامی قرار می گیره!)

    حالا اصن چه ربطی داشت به سرود قلب و اینا؟ خب من دو تا ضمن خدمت برای مادر گرامی دادم و در عوض گفتم دو تا انیمه باید باهام ببینی(آخه تخفیف تا چه حد؟^__^)

    اولی مدفن کرم های شبتاب بود. یه سینمایی در مورد جنگ جهانی دوم و بمباران آمریکا بر سر ژاپن. یه خواهر و برادر که مادرشون رو از دست میدن و وسط این هیر و ویر گرفتار میشن. 

    همونطور که شنیدید، ژاپنی ها مرگ بر آمریکا گویان به خیابون نمیرن. با اینکه خیلیم آسیب دیدن از آمریکا، به آرامی شکایت خودشونو نسبت به آمریکا اعلام میکنن. مثلا تو انیمه هاشون، در یه سری موارد مثل بانانافیس(ماهی موزی) و همین مدفن کرم های شبتاب، آمریکا رو به شدن بد جلوه میدن.

    من اینو میدونستم. ولی مامانم چون این رو نمی دونست، انیمه خیلی روش تاثیر گذاشت و مدام در حال لعن و نفرین کردن آمریکا بود.(البته خود انیمه هم خیلی تاثیر گذار بود)

    بقیه توضیحات، از جمله برتری ژاپن نسبت به ما در این مورد و قدرت انیمه رو به خودتون می سپرم!

     

    بعدی، سرود قلب، درباره دختری بود که حرف نمی زد، چون میترسید با اینکار مردم رو برنجونه. همین دختر در یه موقعیتی قرار گرفت که مجبور شد آواز بخونه! به خاطر یه مراسم خاص(شورای توسعه، که من نمی دونم چیه) با خیلیا دوست شد و..

    این رو اولاشو با مامان نگاه کردم. ولی خب، اولای داستان برای کسی که با فرهنگ دبیرستانی ژاپن آشنا نباشه سخت بود. (کلوب ها و برنامه هاشون) برای همین بقیشو خودم تنهایی دیدم. به جرات میتونم بگم جزو سه تا انیمه احساسی برتر عمرم بود. داستانش میتونست یه کلیشه درب و داغون با کلی سکانس هندی وسطش باشه. ولی نشد. دیدید بعضی جاها تو لحظه سرنوشت سازی که شخصیت اصلی دیرش شده، میشینه گذشتشو برای دوستاش مرور میکنه و ما هم میزنیم تو سر خودمون که بدوووو بدوووو دیرت شد؟

    خب این از اونا نداره. همه حرفا، همه احساسات، دوربین که بالا و پایین میشه، آهنگی که پخش میشه...حتی از دروغ تو در آوریل هم تروتمیز تر شده. 

    آهنگش عالی بود. عالی عالی عالی. آهنگ آخرش رو، که بی ربط به داستان هم نیست، از اینجا با معنی میتونید گوش بکنید.

     

    4)تصمیم بر این شده که هر روز یه فلش فیکشن دوبرابر بنویسم. فلش فیکشن، یعنی داستان کوچولو موچولو بنویسیم تا ببینیم تکلیف این اورسینه چی میشه.

     

    5)مرگ جوهری:سه گانه جوهری، یه کتاب تخیلی از خانم کورنلیا فونکه هست. من خیلی وقت پیشا، یه کتاب از ایشون خونده بودم به اسم شاه دزد درباره دو تا پسر بچه که از دست فامیل های بدجنسشون فرار میکنن(یتیم بودن) و میان به ونیز. چون مادرشون عاشق ونیز بوده و مدام از اونجا تعریف میکرده. اونجا با چندتا بچه عین خودشون آشنا میشن، و یه شاه دزد. ولی خب...همه چی اونجوری که به نظر میاد نیست.(مثلا یهو پای یه جادویی میاد وسط که میتونه بچه ها رو بزرگ کنه. و بزرگ ها رو کوچیک)

    اسم داداش بزرگه پراسپرو بود. به معنی خوش شانس. یه زمانی خییلی این کتاب رو دوست داشتم و بارها و بارها خوندمش. دلیلی براش نداشتم اصلا. داستانش از اونایی نبود که من خوشم بیاد، ولی نثر بی نظیر خانوم فونکه، و دوتا برادری که مدام حواسشون به هم بود...خب اونا عالی بودن.

    سه گانه جوهری رو خیلی شانسی از دوستم قرض گرفتم(از کتابخونش دزدیدم عملا!) داستان درباره مگی، دختری عاشق کتاب بود با مو، پدری عاشق کتاب. از اون داستانایی بود که شخصیتا وارد دنیای کتاب ها میشن...ولی خیلی فرق داشت. خیلی عمیق تر بود. کورنلیا فونکه، عین جوهر باف واقعی دنیای جوهری و دنیای مگی رو خلق کرده بود. از جلد دو به بعد که اتفاقا تو دنیای کتاب می افتاد، آدم فقط باید مینشست و به توصیفات خانم فونکه خیره میشد. 

    از همون صفحه اول عشق به کتاب رو میشد دید. شاید اولاش خسته تون کنه، شاید خیییلی حجیم باشه، ولی ادامه بدید. به خاطر جلد آخرم که شده ادامه بدید.(جلداش اینان:قلب جوهری، طلسم جوهری، مرگ جوهری)

     

    6)داشتم پوشه آهنگامو تر و تمیز میکردم. یهو به یه پوشه ژااپنی برخوردم(با همین غلط املایی فاحش) بازش کردم. و فکر کنید چی دیدم؟

    اسنادی از دوران نو اوتاکوییت و جهالتم. چند تا اوپنینگ و اندینگ بود. اوپنینگ نمی دونم چندم هنر شمشیر آنلاین بود که با باران نگاه کرده بودیم. اوایل تابستون بود. یادش به خیر. فکر کنید من پاییز فصل سه رو تا قسمت 18 دیده بودم و فکر کرده بودم تموم شده. کلی حرص خوردم. نگو شیش قسمت دیگه هم داشت. اینا رو که دیدم تموم شد باز حرص خوردم -____-

    حتی نایتکور هم پیدا کردم! وای بر من(نایتکور دقیقا خودمم نمی دونم چیه. احتمالا وقتی یه آهنگ انگلیسی میذاری رو یه انیمه و ویدیوش میکنی.)

    یه سری زیرخاکی گیم آف ترونزی هم یافتم! ویدیو هاش و فصل هشت رو!

     

     

     

     

    حرف خیلی دارم. باور کنید. حرفام هنوز تموم نشده. فکر کنم از عواقب ننوشتن اورسینه باشه. ولی دیگه بس میکنم. 

    ایکاش این طلسم نوشتن از روم برداشته میشد. طلسمی که میگه به جز وبلاگ نویسی و انشا نویسی...نمی تونی یه کلمه هم بنویسی.(آهان. لیست خرید هم مینویسیم!)

     

    نکته:میگم...شما هم برای دسته بندی پستاتون مشکل دارید؟ من هرچی فکر میکنم الان این پست شله قلم کار رو باید تو کدوم پوشه بذارم، نمی فهمم -__-

    یک معتاد از اعتیاد میگوید.(چرا فن فیکشن خواندم؟)

    آقا من چند وقتیه معتاد فن فیکشن شدم

    نمی دونم چرا واقعا. اولاش تفریحی می زدم، از این فن فیکشن ها ذهنی هم می ساختم قبل خواب یا تو سرویس، سر کلاس دینی و... اما وضعیتش کمکم داره وخیم میشه. اولاش با این فکر که:«خب من که کلاس زبان نمی رم. حداقل یه ذره فن فیک انگلیسی بخونم یادم نره.» میخوندم.

    معمولا هم گرایش داشتم به ف ف های کیمیاگر تمام فلزی، آکادمی قهرمانی من و ناروتو(بیشترین فف های انیمه ای دنیا مال ناروتو ان) بنابراین، به عنوان یه نویسنده تصمیم به کشف این ویروس خطرناک گرفتم.(ببخشید. امروز زیاد درباره کرونا شنیدم به همه چی میگم ویروس. به دل نگیرید:)

    با تفحص فراوان، فهمیدم چیزی که باعث میشه آدم دلش بخواد برای یه انیمه-فیلم-کتاب فف بسازه، تعدد شخصیت ها نیست. اگرچه تاثیر داره. چون مثلا شخصیت های آکادمی قهرمانی و ناروتو خییییییلی زیادن، ولی کیمیاگر تمام فلزی...عادیه خب.پ

    علاقه هم تاثیر زیاده نداره. مثلا پاندورا هارتز با وجود شخصیت های خییییلی عمیقش و علاقه زیاد من بهش، زیاد نمیاد تو ذهنم. 

    خلاصش کنم، دو چیز خیلی تاثیر داره تو کرم مغز شدن یه انیمه یا کتاب:

    1)یه شخصیت مورد علاقه خیییلی بولد و برجسته(ادوارد، میدوریا، ساسوکه)

    2)دنیاسازی خفن:چون اکثر فف های ذهنی من، درباره یه شخصیت جدیده که وارد ماجراهای شخصیت اصلی میشه(original character;oc) و اگه دنیاسازی خوب باشه، شخصیت خوب میتونه بک استوریش و داستانش رو با دنیا وفق بده و به ماجرای اصلی گره بخوره.

    (البته، نباید از تاثیر ذهنی این دو سه تا انیمه هم صرف نظر کرد. مضمون و مفهوم هردوشون، با هیجانات زیادی اتک، که یه زمانی به مخم چسبیده بود، قابل مقایسه نیستن اصن)

    از طرف دیگه، فهمیدم دنیاسازی برای راحتتر نوشتن داستان برای نویسنده هم خیلی مهمه.(مخصوصا تو ادبیات ژانری) انگار به شخصیت ها میگه:شما اینجا زندگی میکنید(جبر جغرافیایی، که خودش میشه یه شخصیت پردازی و بک استوری برای شخصیت) و باید خودتون رو با این زمان و مکان وقف بدید و زندگیتونو بکنید. خدا هم اول دنیا رو خلق کرد، بعد آدما رو ساخت دیگه....

    پس یه ترتیب مناسب برای نویسنده ها:اول بفهمید داستان چیه(تو روزنامه همشهری* از یه فیلمنامه نویس خوندم که اول باید داستان داشت بعد مضمون. نمی تونی بگی خب بیا درباره طلاق یه داستان بنویسیم. چون آبکی از آب در میاد) ------»بعد بفهمید چی میخواید بگید-----»بعد دنیاسازی مطابق داستان---»بعدم شخصیتها، داستان های فرعیشون و عناصر

     

    و این چیزی بود که از فن فیکشن خونی یاد گرفتم. اگرچه، فن فیکشن خوندن یا نوشتن رو بهتون توصیه نمی کنم. چون بدجور معتادش میشید. من دیگه حالم بهم خورد از بس مغزم سیصد جور داستان برای کیمیاگر تمام فلزی نوشت. 

    اصلا هم نمی خوام سایت های فن فیکشن خونی رو بهتون معرفی کنم...

     

    نمی خوام

     

     

    نمی خوام

     

    نمی خوام دیگه. ساکت شو ه عزیز.

     

     

    (فردا و پس فردا تعطیل شددددد هورااااا معلم زبانمون فقط همین دورورز میومد! تمرین بی تمرین.)

    نکته:برای مجله ورزشی(تکلیف عیدمون!) یه بخش انیمه ای نوشتم. کی به کیه. فردا همونو میذارم به عنوان پست انیمه ای هفته!

     

    *روزنامه؟ جانم؟ آره دیگه. پدربزرگ جان بعضی وقتا میخره، ما هم میریم خونشون میخونیم. خیلی چیز خوبیه واقعا. قبلا ها بخش حوادث رو فقط میخوندم. ولی یه قسمت سینما و جشنواره هم مخصوص فجر اضافه کردن. اصلا روزنامه یه چیز دیگست همیشه. فکر کنید روزنامه نگارا چقدر از اومدن این شبکه های ارتباطی راحت الحلقوم فراموش شدن؟ قبلا یه ارج و قربی داشتن برای خودشون! کاغذای کاهی این روزا فقط برای اسباب کشی و خونه تکونی استفاده می شن.

     

    تازه تو بخش جشنوارش چیزای جالبی خوندم. حدس بزنید چی شده؟ خورشید، برنده جشنواره امسال، کودک  و نوجوانه تقریبا!!! خیلی جلوی خودمو گرفتم نرم دانلودش کنم. میخوام سیدیش بیاد بخرم. :)

    درد فراق فرزند+نیچوان(مثنی)

    این هفته اصلا پست گذاشتم؟ اصلا احساس میکنم این هفته فقط خوابیدم و مدرسه رفتم. این وسط مسطاشم داشتم کتاب می خوندم(هردو در نهایت می میرند) و روزی شونصد ساعت به زور معلم زبان ترسناکمون(کاف سنسی) با هم تیمی زبانم حرف می زدم.

    هم تیمی یاد شده، یک فن حسابی است از برای بی تی اس. از قضا، به کتاب و انیمه شوجو(عاشقانه) نیز علاقمند است. از این نردهایی که میخواهند همه را به مسلک خود در بیاورند. بنابراین در میان تمریناتمان، من مجبورم ابتدا با زبان خوش و به آرامی موضوع را از میزان کیوتی جیمین به مونولوگ تغییر بدهم. اگر افاقه نکرد، از چماف(کتاب زبان) اسفاده می کنم. فقط مشکک این است که کتاب زبان هشتم خیلی کوچول موچول است بچم.

     

    کتابخونه جانمان کلی رونق گرفته. 35 تا کتاب جمع کردیم و تونستم بالاخره کلید کتابخونه رو تصاحب بکنم. در کمال تعجب، انقلاب های فرهنگی جدی هم داره مشاهده می شه از جانب دوستان. از جمله چندتا سمینار و نشست و تغییرات کلاسی از سوی نیچو(مبصر کلاس) و کمکهای شب عیدی به پیشنهاد نیچوی اصلی.

    (نکته:ما دو عدد نیچو تو کلاس داریم. نیچوی اصلی، نیچو با جذبه و خفنی است که برتر از او یافت نمی شود در مدیریت و عقل و هوش و درایت. نیچو فرعی، که کارش فقط ماژیک آوردن از دفتر است، بغل دستی اینجانب است.(مراجعه کنید به این تا درک کنید عمق فاجعه مرا)

    -*---*

    یک کمی حرفهای جدی(و یه مقدمه انیمه ای) بزنیم.

    خب من از هفته پیش جمعه به خودم قول داده بودم که یک هفته تمام به هیچ عنوان به کتابم فکر نکنم، درباره اش حرص نخورم، و به این فکر نکنم که یک ماه تا پایان موعود اتمام پیشنویس دومم مانده و من....

    قرار است از فردا شروع کنم با انرژی نشستن پای پیشنویس دوم اورسینه. باید بنشینم. ته تلاش من برای قهرمان شدن نباید خوارزمی زبان باشه.

    هلن مسخرم میکنه. میگه برای اورسینه مثل این مامانای خیلی مهربون و همیشه نگرانم که مدام گیر می دن به آینده و خوشبختی جوونشون.

    اینو که میگه، یاد یه خاطره می افتم از مادربزرگم که همیشه مامانم تعریف میکنه. میگه وقتی رفته بود کربلا هر جا که می رفته میگفته ابولفضل بچم. ابولفضل بچم.(گویا مشکلی برای یکی از بچه ها، که هویت و مشکل هنوزم برای من ناشناختست پیش اومده بوده) انقدر اینو میگه و میگه، که مردم هم تا صداشو میشنیدن ناخودآگاه می گفتن ابولفضل، بچش. ابولفضل بچش. هیچکسم نمی دونسته اون بچه اصلا کیه، مشکلش چیه. فقط می گفتن ابولفضل بچش.

    بی ربط بود، ولی به نظرم گفتنش قشنگ بود.

    خب...خیلی آسمون ریسمون بافتم. کلی حرف دیگه هم دارم که باید بذارمش برای پست بعد. بالاخره یه نظمی گفتن، یه حوصله خواننده ای گفتن...

     

    ترس:چرا بعضی پاراگرافهای بعضی وبلاگا به هم خوردن؟ رمزگشاییشون کردم باید از سر به ته بخونیشون. نکنه همتون یهو با هم یه زبان رمزی اختراع کردید؟ یا سندروم بلاگفا...؟

     

    دردودل:شنبه امتحان ریاضی داریم.

    پز:داشتیم. مدرسمون حوزه انتخاباتی شد :)

     

    ۱ ۲
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan