هیچکس دعوتم نکرد، خودم دیدم همه دارن مینویسن، دلم خواست.
پ.ن:یه مدتی هست این داره تو فهرست مطالبم خاک می خوره.
برسد به دست «نون.ر» ای که بودم.
این نامه را فقط برای تو می نویسم. نه هلن، نه آدلاین. فقط برای تو.
خود چهار ساله ام، سلام:
الان خواندن بلد نیستی، پس نامه را بده به مادرت که بخواند. تو نمی دانی که اینسال، چقدر برایت مهم است. چه اتفاقی برایت می افتد، که پاک مسیر زندگیت را عوض می کند. خود چهار ساله ام، فعلا نگران چیزی نباش. بخند، و از میز کامپیوتر عمه ات هم جدا نشو. سفت آن را بچسب و برای خودت هری پاتر بازی کن. نترس. چشم هایت کور هم نمی شوند. تا حالا که نشند.
خود هفت ساله ام، سلام:
امسال، قرار است با پدیده ای آشنا شوی، به نام خواندن و معجزه ای به نام نوشتن. میتوانی صداهایی را در ذهنت بشنوی، که هیچکس دیگری نمی شنود. میتوانی در کنج کاغذی مخفی شوی، و با تکه ای چوب و مقداری گرافیت، زندگیت را بسازی، بنویسی، بخوانی. یکی از بهترین معلم های دنیا، و یکی از الگوهای زندگیت تو را بزرگ می کند. بزرگتر از این چیزی که الان هستی. با خوب کسی دوست شدی. دوستش بمان و رهایش نکن. انقدر هم اذیتش نکن. هفت سالگی، تو را از همه دنیا بیشتر دوست دارم.
خود نه ساله ام، سلام:
امسال اتفاق مهمی برایت می افتد. نه سن تکلیف نیست. امسال اولین شخصیت منفی داستانت وارد می شود. پوست سبزه ای دارد و لب هایی زیبا، با لبخندهایی زشت. از آن شخصیت های خاکستری است، که مدام از سیاه به سفید و از سفید به سیاه تغییر می کند. انقدر سریع که فکر می کنی خاکستری است. ولی با او دوست بمان. خیلی چیزها یادت می دهد. داستان بدون شخصیت منفی که نمی شود... میشود؟
خود یازده ساله ام، سلام.
بیشتر از این منتظر نمان. نامه هاگوارتزت در ایستگاه جغت(جغد+پست) گم نشده. وقتی پارسال نیامد، معنیش این نیست که هاگوارتز وجود ندارد. معنیش این است که ما لیاقت هاگوارتز را نداریم. هری و هرمیون لیاقتش را دارند. رون و جینی، و حتی دراکوی بیییب. ولی ما بلیطش را نداریم. به جایش امسال بلیط چیز دیگری را خواهیم داشت. آن شخصیت منفیه را یادت می آید؟ بدون او امکان نداشت ما اینجا باشیم. اگر به انشایش و نمره بیستش حسودی نمی کردیم، هرگز به خودمان قول نمی دادیم که کلی بیست بگیریم. بدون آن شخصیت خنثی، ولی مهربانی که معلممان بود امکان نداشت اینجا باشیم. او با صندلی های داغش که هیچ معلم دیگری به آن محل نمی گذاشت، ما را هیجان زده می کرد. راستی، آن داستان آرتمیست را نگذار گم و گور بشود مثل من. اصلا هم به خاطر اینکه خانم شین به انشای سرزمین افسانه ایت آفرین نگفت ناراحت نشو. بعدا خودت میفهمی آنقدرها هم خوب نبود.
خود دوازده ساله ام:من دوستت دارم. حتی وقتی هیچکس دوستت ندارد، حتی وقتی همه اعصابت را خرد کرده اند. وقتی همه تو متنفرند و معلمت میخواهد تو را بکشد، دوستت دارم. وقتی تو، من بشوی، یادت نمیاد چه بلایی سرت آوردند. انگار قسمتی از حافظه ات را، بخشی از روح و قلبت را همانجا جا گذاشتی.چه بهتر.آن سال، یکی از مهم ترین سال ها عمرت است. همان زمان است که اولین کتابت را شروع می کنی، اگرچه کلی با آن گریه میکنی، کلی با لسلی و الکسا در سفر به دور دلفیس خوش میگذرانی، اگرچه خیلی دوستش دارم، ولی رهایش کن. خودت را اذیت نکن. مثل عشقی قدیمی، تا ابد در ذهنت آن را دوست داشته باش. ولی رهایش کن. سلام من را به لسلی، الکسا و لینا برسان. دلم برایشان تنگ شده.
خود سیزده ساله ام:خوش بگذران. خوش به حالت. لعنتی خوش شانس. لعنتی خوش شانس خوش شانس. و ادامه بده. پایانش خوش است، و تو شخصیت اصلی هستی.
دوستتان دارم من ها. خیلی خیلی دوستتان دارم. دلم برایتان تنگ شده، و میدانم شما از من متنفرید. ولی باز هم دوستتان دارم. ادامه بدهید، این داستان باید تمام شود.