دقیقا بعد از پست بدورد تا اردیبهشت(که چقدر هم عنوانش ترسناک بود :) ) سه روز طاقچه بی نهایت بردم و عملا خودم را در کتاب غرق کردم و رکورد خودم را هم شکستم. در سه روز 11 تا کتاب خوندم!!!!
دیشب که تازه زمان کتاب خونیم تموم شده بود کلی فکر کردم به اینکه این پست رو چطور شروع کنم...ولی همه آغاز هایی که تو ذهنم بود رو یادم رفته الان! و متاسفانه باید مستقیم شروع کنم.
نقد 11 تا کتابی که خوندم رو الان می نویسم اینجا، و نقدها همه گودریدز گونه و کوتاهن. چون میخوام همینا رو مستقیم کپی پیست کنم تو گودردزم :)
امتیازم بهشون نمیدم...چون نمی تونم واقعا. نمی دونم از لحاظ کیفیت بهشون نمره بدم یا از لحاظ دوست داشتن. مثلا یه کتابی که دوست داشتم رو باید بدم 4، ولی کتابی که خوب بود ولی به من نمیخورد رو هم باید بدم 4 و اینجوری گیج میشم. فقط میگم توصیه میشه یا نه. هر چی + بیشتر، توصیه بیشتر
به ترتیب خوانش:
ژاپن چگونه ژاپن شد؟(+++++)
نویسنده کتاب ایرانی بود، و درباره دلیل پیشرفت ژاپنی ها صحبت می کرد. از همه نظر، ژاپنی ها هم شانس آوردن هم توانا بودن. شانس هاشون چیا بود؟ اینکه آب و هوای خوبی برای کشاورزش داشتن. یا مثلا آموزه های کنفوسیوس به دو کشور ژاپن و چین رفته، و چینی ها ازش برداشت کردن که باید گوشه نشینی و قناعت رو پیشه کنن، و ژاپنی ها گفتن باید سکوت کنن، از دعوا و انقلاب بپرهیزن، با تمام وجود به دیگران به جای خودشون خدمت کنن و برای پیشرفت کشورشون تلاش کنن.
برعکس چین که کشور و آیین و سنن خودش رو بالاترین می دونست، ژاپنی ها عقیده داشتن: عقاید خوب در کشورهای دیگر پیدا می شود.
یا مثلا شانس آوردن که مغول ها وقتی داشتن آسیا رو می گشودن، دستشون به دلیل سیلاب و طوفان به جزایر ژاپن نرسید.
ولی مثلا وقتی آمریکایی و انگلیسی ها خواستن ژاپن رو بکنن مستعمره غیر رسمی، به جای اینکه باهاشون بجنگن ازشون استقبال کردن و دانش آموز فرستادن به اروپا و آمریکا که فنون اونها را یاد بگیره.
خیلی خیلی داستان و ماجرا، راه حل های مخالف برای مشکلات مختلف کشور خودمون هم توش بود. مقایسه ایران و ژاپن، ژاپن و آسیا که عملا عقب مونده از دنیا، و چیزهای جالب دیگه همه به زبان ساده نوشته شده بود که خوندنش برای همه ایرانی ها، چه مسیولین چه مردم جالبه. مخصوصا نکات جامعه شناسی جذابی هم توش داره.
تولستوی و مبل بنفش(++)
اتوبیوگرافی نویسنده بود، که سه سال بعد از مرگ خواهرش که حسابی به هم نزدیک بودن، برای پیدا کردن خودش تصمیم میگیره هر روز یک کتاب بخونه به مدت یک سال! یعنی 365 تا کتاب!
اینجوری نیست که نقد کتابهاش رو بنویسه(365 تا کتاب رو) بلکه تاثیر کتاب وکاغذ و کلمات جادویی روی زندگی روزانه اش، روی به خاطر آوردن و خاطرات رو می نویسه. البته سلیقه نویسنده تو کتاب خوندن زیاد به من نمی خورد. ولی من خود کتاب رو دوست داشتم. انگار کلی کتاب رو با یکی دیگه داری میخونی. برای علاقه مند کردن جوونا و بزرگسال ها به کتاب خیلی خوبه :)
ادبیات یک گریز است. نه از زندگی بلکه به سوی آن.
از وقتی خانه ام سوخت چشمانداز بهتری دارم از برآمدن ماه!
زندگی داستانی ای جی فیکری(+++)
یه مرد کتابفروش در آستانه 40 سالگی، که همسرش رو از دست داده، کتاب عتیقه ای که عملا بیمه زندگیش بود رو از دست می ده. ولی با اخلاق خاصش و به دلیل کتاب ها، شخصیت های مختلفی وارد داستان میشن. یه بچه که مادرش توی کتابخونه ولش کرده، مسئول فروش انتشارات، یه نویسنده رو مخ و نقطه چین، یه نویسنده تقلبی و یه پلیس. احساس میکنم شخصیت اصلی داستان خود کتابفروشیه، ولی ماجراهایی که واسشون اتفاق میافته، حرفاهایی که کتاب برای گفتن داره و کتاب ها...کلی کتاب! همشون با هم دیگه این کتاب رو خیلی دوست داشتنی میکنه. بیشتر باید اسمش رو میذاشت زندگی داستانی کتابفروشی جزیره! ولی واقعا قشنگ بود و حس خوبی بهم داد.
مزایای منزوی بودن(+)
نمی دونم به خاطر ترجمه یا سانسور های فراوانش بود، ولی احساس میکنم اونطور که باید ازش لذت نبردم. اعتراف می کنم که از سادگی و مهربونی چارلی، زیادی مهربون بودنش لذت بردم. ولی چند تا مشکل سد راه دوست داشتن کل کتاب بود:1)مثل ناطور دشت بود. و من تصمیم گرفتم که از ناطور دشت متنفـــر باشم 2)این تم داستانی....نمی دونم شاید برای خوندنش خیلی زود بود. ولی من از این تم دبیرستانی که تو هم مزایا منزوی بودن هم ناطور دشت هم چند تا کتاب که با همین طاقچه خوندم ولی وسط راه دیگه نخوندم بود، بدم میاد. اصلا کاملا رک و راست می گم...نه. رک و راست نمی گم. یه پست جدا براس میزنم چون خیلی رو مخم داره راه میره.
3)اصلا نفهمیدم چه ربطی داره به مزایای منزوی بودن. یعنی اگه منزوی باشی نه معتاد میشی، نه الکلی، نه عاشق نه...؟ انگار از وقتی چارلی شروع کرد به «مشارکت کردن» مزایای منزوی بودن رو از دست داد؟ یکی میشه به من توضیح بده؟
4)اصلا غم و اندوه چارلی به خاطر مرگ خاله هلنش رو درک نکردم.
ولی بهتون پیشنهاد می کنم بخونید. چرا؟ نمی دونم.
الینور و پارک(-----)
کتابی که بهتون پیشنهاد نمی کنم بخونید. من به زور خوندمش و خودمم نمی دونم چرا.
درباره النور، دختری بود که پدر و مادرش جدا شده بودن و با پدر ناتنی و مادر و خواهر برادرای کوچکترش زندگی می کرد. چره زیبایی هم نداره، و توی اتوبوس مدرسه میشینه کنار یه پسر نیمه کره ای همه چی تموم نسبتا پولدار و بعد از مبادله کردن بی صدای چند تا کمیک و نوار و کتاب این دو عاشق هم میشن.
تو همون پستی که قراره توش از مزایای منزوی بودن غر بزنم، درباره این هم غر خواهم زد :) قبلش البته سر خودم غر میزنم که خوندمش.
مایه داستانی این کتاب برای یه داستان کوتاه، حداکثرش پنج فصل داستانه. نه یه رمان. اتفاقات تکراری، بدون اینکه هیچ مفهوم جدیدی از عشق یا هیجان نوجوانی رو نشون بده.
این پست داره خیلی طولانی میشه. بقیش پست بعد.