داشتم به پست انگستی و پرغم و درد دیگه مینوشتم که یهو یادم افتاد مدتهاست تو این وبلاگ فلاف نداشتیم. و به همین دلیل الان رو پشت بوم نشستهم، به صدای دنیا گوش میدم و دور و برم رو برای دیدن به سوسک ناخوانده می پام. خونه ویلایی یه نعمته و در عین حال خیلی استرسزاست.
باران اون چیز طبقه طبقهای که ملت روش گلدون میذارن رو خالی کرد و کتابایی که از اساس کشی جون سالم به در بردن رو توش چید. خیلی از کتابام الان تو کارتنهای انباری فرو رفتهن. همشون، به جز اونهایی که اردیبهشت پارسال از نمایشگاه کتاب خریدم، اونایی که در طول سال از نمایشگاه مدرسه خریدم(من الان صاحب خوش شانس کل مجموعه پرسی جکسون هستم. تعظیم کنید.) و البته، ایلیاد و اودیسهی عزیزم. بدون comfort bookهایم زندگی هرگز. کتاب های نمایشگاه امسال هم بهشون اضافه شدن.
راجع به کتابایی که از نمایشگاه خریدم خیلی عذاب وجدان دارم. مخصوصا وقتی اخبار اعلام کرد امسال چند میلیارد و خرده ای کتاب فروخته شده. کمتر از سالهای قبله مشخصا، ولی فکر اینکه من پونصدهزار تومن به این چند میلیارد کمک کردم عصبانیم میکنه. دیدن دوستان ارزشش رو داشت ولی فکر کنم ::)
خلاصه. این طبقههای کتاب الان بغل تختمون قرار داره. حس خوبی به اتاقمون میده. لای دو تا از کتابها بوکمارک هست. یکیش رو داریم با باران با هم میخونیم. میخونیم یعنی... هر یه هفته دو فصل. ولی تقریبا مزه میده.
گفتم خالی کردن طبقهها. راستش زیاد شبیه خالی کردن نبود. قبلش هم خالی بود چون این خانوادهی ورکالکولیک حتی نمیتونه یه کاکتوس رو زنده نگه داره، چه برسه به چند طبقه گلدون!
در حال حاضر فقط یه کاکتوس داریم که دانشآموزهای مامان براش آوردن، و این لعنتی تیغ پرت میکنه! مهم نیست با چه فاصلهای ازش رد بشی، زهرش رو میریزه. اصرار من این بود که اسمش رو بذاریم کز ولی خب کسی این اسم رو یادش نمیمونه :)
تو امتحانها کلی رفتیم بیرون. در حد اینکه بریم تو بستنی فروشی بغل مدرسه یه چیزی بخوریم. دافنه و الهه خرد راجع به معلمها و دانشآموزها گاسیپ کنن، من مردم رو دید بزنم، و هستیا برام دعا کنه. به عنوان یه سید همیشه دعاش میگیره، ولی گویا من زیادی به راه کج کشیده شدم که حتی بندگان مقرب خدا بتونن روم اثر بذارن :)
شاید خیلی حوصله سربر و عادی باشه. حداقل پنج نفر تو دنیای واقعی میشناسم که ممکنه اگه فرضتش پیش بیاد تو صورتمون بگن چقدر نرد و بورینگیم. شاید دقیقا با همین کلمات، شاید با کلمات مودبانه تر. شاید با یه کم تحقیر و دلسوزی. ولی من چیزی که داریم رو دوست دارم. چیزی که قبلا داشتم رو هم دوست داشتم، اما خب الان که نیست... نبودش رو احساس نمیکنم :)
تنها چیزی که ازش نگرانم اینه که یه روز تک تک این دوستی های زیبا رو از دست بدم، و از قبل چیزی جایگزینش نکرده باشم. واقعا ترسناکه، نخندید.
کلی سریال نگاه کردم. هانیبال، سایه و استخوان، و این آخرها لاک وود و شرکا. باورم نمیشه... چطور اول فکر کردم یه کتاب حوصله سربر نشر پرتقالیه و اینهمه مدت دنبالش نرفتم؟! از این به بعد محموعه فانتزی جدید اومد فندومش رو چک می کنم چون اونجا بهترین جا برای فهمیدن اینه که چقدر قراره با داستان، دنیای شخصیت ها و نگرانی هاشون ارتباط بگیری. من؟ من که با این کلی ارتباط گرفتم. سه تا شخصیت اصلی انگار... سه تا تیکه؟ از من هستن؟ ولی نه دقیقا. انگار بچههامن و میخوام ازشون مراقبت کنم و عمیقا درک میکنم دارن با چی دست و پنجه نرم میکنن.
پرنت ایشوز، اهمیت ندادن به جون خودت چون فکر می کنی به اندازه بقیه ارزش نداره، بی نظیر بودن و در عین حال درک نشدن... هروقت که لاک وود یه کار خطرناک و سویسایدال می کرد کتاب رو میبستم و غمگنانه آه می کشیدم. با صدای بلند. گاهی تو سرویس، جاییکه همسرویسی هام دیگه میدونن من خل هستم و دیگه هرکاری بکنم فرقی نداره. یا... وقتی می دیدم جرج چقدر بی نظیره و دقیقا جون بی نظیره تنهاست، نورون های انعکاسی مغزم که مسئول حس همدردین جیییغ می کشیدن.
پیشنهاد می کنم اگه استراحتی چیزی دم دستتون دارید لاک وود و شرکا رو تو لیستتون قرار بدید. هم سریال هم کتاب. با اینکه فصل دو کنسل شد ولی ارزشش رو داره.
شاید عجیب باشه ولی عید امسال یه لباس خیلی قشنگ خریدم و هنوز؟ عاشقشم؟ میترسم انقدر بپوشمش که مسخره بشه. (نه واسه خودم واسه خودم مسخره نمیشه هرگزز.) قبلا اهمیت نمیدادم جدا، که مردم راجع به قیافه یا ظاهرم چطور فکر می کنن. ولی دارم فکر می کنم واسه موفق شدن تو این جامعه اولین چیزی که هرکسی میبینه ظاهره. چرا من باید چندبرابر تلاش کنم، که تازه بتونم به سطح کسی برسم که فقط ظاهر خوبی داره و First impression خوبی روی.. مثلا، کارفرما یا مشتری گذاشته؟ اگه میانبری هست، چرا از اون مسیر نرم؟
یه نفر بهم گفت تو این سال(که سال کنکور باشه. هاها.) مهمترین چیز اینه که خودت رو stable نگه داری. با افتخار اعلام میکنم هلن هستم، 16 ساله، یک هفته است که stable هستم :) برایم آرزوی موفقیت کنید.
خیلی عجیبه که یهو تو خونه صدای تیتراژ فرندز میپیچه ولی اون کسی که داره نگاه می کنه من نیستم! یهو یکی میگه I'll be there for youuuuu و می فهمم مامانه که داره زبان میخونه. اوضاع انقدر به هم ریختهست که دل خوش کنکه، که یه چیزی خوشحالش کنه. با اینکه میدونم زیاد هم نمیکنه. روش های خوشحال کردن برای بزرگسالهای ورک الکولیک، anyone؟
جدی یافتن هابی برای آدم بزرگ ها سخته. کتاب که حوصله ندارن. فیلم که خوابشون میبره، و بگیر نگیر داره. از یکی خوششون میاد از یکی نه. همه هم که اراده و وقت ندارن پاشن برن کوه یا باشگاه. فقط میمونه فضای مجازی که هابی نیست سم هست خیلی ممنون که به تدتاک من اومدید.
صدای ویزززز بال زدن یه چیزی اومد. وای. میرم پایین.
پ.ن: اینها دوباره ساین رو خاموش کردن خدایان کمک 😭
پ.ن2: If you know, you know
پ.ن3: گوش دادنی~