Gravely

بهش فکر می کنم و فکر می کنم و یه بار دیگه هم فکر میکنم ولی چون همه‌ی این فکر ها مال یک نفره، نتیجه همشون هم یک چیز میشه. مشخصا.

کاری که الان دارم میکنم مثل کاریه که چند دقیقه پیش کردم. نصفه شبه. از اتاقم رفتم بیرون و در رو یه جوری باز کردم که صدای قژقژ دردناکش در بیاد و انتظار داشتم یکی بیدار بشه و ازم بپرسه چرا بیداری و چرا چهار دقیقه‌ست به لیوان آب خیره شدی و چرا گریه می‌کنی؟ ولی ته ذهنم می دونم در نهایت اگر هم کسی بیدار بشه و چیزی بپرسه اینه که این موقع شب چرا داری سر و صدا می کنی؟

نمیدونم مشکل از صداست یا هوایی که باهاش به لرزه در میاد یا گوش هایی که اون رو می شنون ولی فریاد کمک تقریبا هیچوقت شنیده نمیشه. نه توسط اون کسی که میخوای، و واقعا... چه انتظار داری؟

به اون سال فکر می کنم و یادم میاد تصمیم گرفتم بدترین سال زندگیم باشه. تا چند وقت پیش فکر می کردم تصمیمم رو اجرا کردم ولی امروز عمیقتر بهش فکر کردم و... اونموقع فکر می کردم هیچ چیز قرار نیست بهتر بشه. الان هم همین فکرو میکنم، ولی با هوایی از قبول کردن و شانه بالا انداختن سریع. اونموقع هیچ چیز نمیدونستم و روی لبه تیغ هر خطری برام مهلک به نظر میومد، و الان هم تقریبا همینه. اونموقع ازم دور بود و الان هم. فرق بین عینک کثیف و هوای آلوده‌ست. هردو جلوی دیدت رو میگیرن.

فردا هزاران کار دارم و یه جورایی خوبه چون باعث میشه یادم بره چقدر miserableام و چقدرش قابل پیشگیری بود. هر پیامی رو با زحمت فراوان و حس مرگ جواب میدم ولی اگه ببینم مردم فراموشم کردن وحشت می کنم. پارادوکسی در من هست که هیچوقت نمیخوام روانی ترین فرد یک اتاق باشم، و همین من رو روانی ترین فرد یک اتاق میکنه. از کسایی که باهام فرق دارن نفرت دارم و از کسایی که شبیهم هستن بیشتر. هر بار که فکر می کنم شعرم نمیتونه از این بدتر بشه خودم رو غافلگیر می کنم.

آ بهم گفت از این بهونه استفاده کن و برو روی پشت بوم جیغ بزن و گریه کن ولی فریاد من اینه. نمیخوام دیگه تا ابد چیز زیبایی ببینم یا از تختم بیرون بیام یا درباره احساساتم با کسی حرف بزنم یا چیزی گوش کنم یا چیزی بخونم. شاید جدی نگفت. اکثر آدم ها جدی نمیگن و اگر میدونستن من چقدر حرفهاشون رو جدی می گیرم، احتمالا کمتر با من حرف میزدن.

دیگه حتی فکر کردن به بود و نبود خورشید معنایی نداره چون چه فایده؟ وقتی تابستون تموم شده؟

-+-+-+

لحظه‌ای که خیلی خوب از اون سال یادم میاد وقتیه که روی صندلی چرخان توی آشپزخونه نشسته بودم. صندلی با رویه ی مشکیش که به هیچ جای دیگه ی خونه نمیومد، چون هیچوقت هیچ قسمتی از ما به جایی که توش زندگی کردیم نمیاد. همیشه موقتی بودیم. روش نشسته بودم و زانوهام رو جمع کرده بودم و باهات چت می کردم با اینکه هنوز جواب مشاورم رو نداده بودم و ساعت های درس خوندنم رو برای اون روز شروع نکرده بودم. فکر می کردم تو شادترین چیز زندگیمی و من شادترین چیز زندگیتم با اینکه هیچکدوممون زیاد شاد نبودیم. نمیتونم به هیچکس توضیح بدم و شاید دفعات بعد دیگه نباید تلاش کنم. شاید وقتی فقط تو ذهن خودمه خالص تر و آلوده نشده تره.  

فکر می کردم همینکه کسی بفهمه چی میگم و به شوخی هام بخنده و به سختی هام غر بزنه یعنی عشق و شاید بود. هیچوقت دیگه نخواهم فهمید که عشق بود یا نه و قسمتیش تقصیر خودمه که برگه آزمون رو انداختم دور و هرگز جواب رو نخواهم دید. میترسیدم که یه صفحه سفید باشه و شایدم بود.

امروز فکر میکردم زندگی قراره چیزی به جز یک لیست از آدم ها باشه و این احساسات خفه شده و منطق عجیبی که به مردم نشون میدم شاید من نیستم. خسته شدم ازش. من فقط هجده سالمه و باید یه کم احمق باشم ولی انگار هیچوقت فرصتش پیش نمیاد. فقط سه ماه از کنکورم گذشته و حق دارم که برام big deal باشه هنوز و همش ازش حرف بزنم و گنده‌ش کنم. حق دارم اونیکه هر شب اشکم رو در آورد رو بلاک کنم و به دوستاش بگم دقیقا چیکار کرده. حق دارم نیم فاصله های کوفتی رو رعایت نکنم و نگران جبران کردن هر اپسیلون خوبی های دیگران نباشم و هر هزار تومنی که خرج می کنم رو نشمارم. حق دارم کبودی ها رو نادیده نگیرم و با زخمام شوخی نکنم. حق دارم بهش بگم بچه پولدار پریولجد که لیاقت هیچکدوم از چیزهایی که داره رو نداره. حق دارم تو گوشش داد بزنم چقدر تلاش کردم و چقدر چشم کور کردم و پا شکستم تا به اینجا رسیدم. حق دارم ماسک هام رو لایه لایه در بیارم که بالاخره یکی ببینه یه تیکه هایی از صورتم رو خودم کندم و یه تیکه هایی ناگهان ناپدید شدن. حق دارم...

ولی شایدم ندارم. هیچوقت دقیقا نمیدونم. هیچکس بهم نمیگه. نمیدونم از کجا بفهمم. نمیدونم گفته‌ی کی رو باور کنم.

چون من دلم برات تنگ شده با اینکه نبودنت برای هردومون بهتر بود. چون من ریاضی رو دوست داشتم با اینکه این تنها راه بود. چون اون شب نباید زنگ میزدم به مامان و باید همه چی رو تموم می کردم، با اینکه زندگی زیباست، و من زیبام، و آدم های زیادی یه جورایی دوستم دارند.

و من همچنان دلم برات تنگ شده. آیا این بدترین چیز دنیا نیست؟

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan