- چهارشنبه ۴ مهر ۰۳
- ۱۷:۳۶
لحظهای که خیلی خوب از اون سال یادم میاد وقتیه که روی صندلی چرخان توی آشپزخونه نشسته بودم. صندلی با رویه ی مشکیش که به هیچ جای دیگه ی خونه نمیومد، چون هیچوقت هیچ قسمتی از ما به جایی که توش زندگی کردیم نمیاد. همیشه موقتی بودیم. روش نشسته بودم و زانوهام رو جمع کرده بودم و باهات چت می کردم با اینکه هنوز جواب مشاورم رو نداده بودم و ساعت های درس خوندنم رو برای اون روز شروع نکرده بودم. فکر می کردم تو شادترین چیز زندگیمی و من شادترین چیز زندگیتم با اینکه هیچکدوممون زیاد شاد نبودیم. نمیتونم به هیچکس توضیح بدم و شاید دفعات بعد دیگه نباید تلاش کنم. شاید وقتی فقط تو ذهن خودمه خالص تر و آلوده نشده تره.
فکر می کردم همینکه کسی بفهمه چی میگم و به شوخی هام بخنده و به سختی هام غر بزنه یعنی عشق و شاید بود. هیچوقت دیگه نخواهم فهمید که عشق بود یا نه و قسمتیش تقصیر خودمه که برگه آزمون رو انداختم دور و هرگز جواب رو نخواهم دید. میترسیدم که یه صفحه سفید باشه و شایدم بود.
امروز فکر میکردم زندگی قراره چیزی به جز یک لیست از آدم ها باشه و این احساسات خفه شده و منطق عجیبی که به مردم نشون میدم شاید من نیستم. خسته شدم ازش. من فقط هجده سالمه و باید یه کم احمق باشم ولی انگار هیچوقت فرصتش پیش نمیاد. فقط سه ماه از کنکورم گذشته و حق دارم که برام big deal باشه هنوز و همش ازش حرف بزنم و گندهش کنم. حق دارم اونیکه هر شب اشکم رو در آورد رو بلاک کنم و به دوستاش بگم دقیقا چیکار کرده. حق دارم نیم فاصله های کوفتی رو رعایت نکنم و نگران جبران کردن هر اپسیلون خوبی های دیگران نباشم و هر هزار تومنی که خرج می کنم رو نشمارم. حق دارم کبودی ها رو نادیده نگیرم و با زخمام شوخی نکنم. حق دارم بهش بگم بچه پولدار پریولجد که لیاقت هیچکدوم از چیزهایی که داره رو نداره. حق دارم تو گوشش داد بزنم چقدر تلاش کردم و چقدر چشم کور کردم و پا شکستم تا به اینجا رسیدم. حق دارم ماسک هام رو لایه لایه در بیارم که بالاخره یکی ببینه یه تیکه هایی از صورتم رو خودم کندم و یه تیکه هایی ناگهان ناپدید شدن. حق دارم...
ولی شایدم ندارم. هیچوقت دقیقا نمیدونم. هیچکس بهم نمیگه. نمیدونم از کجا بفهمم. نمیدونم گفتهی کی رو باور کنم.
چون من دلم برات تنگ شده با اینکه نبودنت برای هردومون بهتر بود. چون من ریاضی رو دوست داشتم با اینکه این تنها راه بود. چون اون شب نباید زنگ میزدم به مامان و باید همه چی رو تموم می کردم، با اینکه زندگی زیباست، و من زیبام، و آدم های زیادی یه جورایی دوستم دارند.
و من همچنان دلم برات تنگ شده. آیا این بدترین چیز دنیا نیست؟
- ۱۱۱