Funny Little Universe

من یه قانون دارم که پست‌های وبلاگ رو با لپتاپ می‌نویسم. خونه تاریک بود و با خودم گفتم هوا هوای پست نوشتنه، ولی همه خواب بودن و نمی‌خواستم صدای دینگ لپتاپ بلند بشه. همینکه اینو نوشتم صدای گوشی بابا که یادش رفته بود بی‌صدا کنه درومد. یونیورس بامزه.

می‌خواستم بذارم بعد شنبه که از تهران برگشتم یه پست کامل بنویسم از اتفاقات آخر هفته و ثبت‌نام دانشگاه ولی سرما خوردم و حوصله هیچ کاری جز چرخه‌ی باطل سرکار/خونه/چت نداشتم. اینم اتفاق بامزه‌ای بود چون یادم افتاد وقتی‌ هم که برم تهران قرار نیست همه چیز طبق برنامه‌هام و تصوراتم پیش بره. اصلا همینجا هم پیش نمی‌ره. یه روز صبح(بیشتر شبیه ظهر) بیدار شدم و با صبحانه Evermore گوش دادم و دیدم چقدر پیانوش قشنگه و نسبتا هم ساده‌ست. توی یک‌ساعت و نیم یادش گرفتم. چند پست قبل(که میشه چند ماه قبل) فکر کنم گفته بودم که کلا برنامه‌ریزی برام معنی نداره و زندگیم رو دو روز دو روز برنامه ریزی می‌کنم، ولی شاید این زیادم چیز بدی نباشه. اکثر چیزهای خوب یهویی برام اتفاق افتادن و وارد زندگیم شدن. هیچکدومشون یهویی نرفتن. پروسه‌ی دردناک جدا کردن چسب از پوست بود.

دانشگاه خیلی زیبا بود با اینکه وقت نکردم توش رو زیاد بگردم. مثل آهنگی که فقط یه دور گوش دادم و لیریکش رو نخوندم، نمی‌دونم چقدر فرست ایمپرشنم ازش درسته ولی گمونم گل و گشاد بودن دانشگاه تهران رو نداره و یه جورایی از این قضیه خوشم میاد؟ من آدم دنیاهای بزرگ نیستم. بیشتر علاقه به انسان‌های خوب و زیبا دارم که از اون نظر تامین هستم.

رفتم موزه هنرهای معاصر و واو الان می فهمم مردم عکس پروفایل‌های خوبشون رو از کجا می‌آرن. حتی منم بین اون‌همه هنر زیبا، یه دسته گل توی دستم، بدون لچک، با کت چرم، آرتیستیک و elegant به نظر می‌رسیدم.

بعضی وقت‌ها نبود یک چیزها و یک‌کسانی رو توی زندگیم حس می‌کنم ولی خیلی حسش دور و کمرنگه. مثل حس سوزن واکسن. فکر کنم هرچی بزرگتر می‌شی غم و شادی و خشم رو با شدت کمتری حس می‌کنی، و فقط ترسه که پررنگ می‌شه. الان این هیجانی که حس می‌کنم خیلی محوه، آبی آسمانی. درحالیکه خیلی از دوستام هیجانشون صورتی جیغ و بنفش آدامسیه. فکر کنم به خاطر اونهمه کتاب بزرگسالیه که توی بچگی خوندم. ایکاش دوباره بخونمشون، با اینکه میدونم مثل یه خودکار قدیمی رنگشون رفته.

اون روز که فهمیدم پایان ما از آغاز doomed بود مثل همه کتاب‌هایی که با هم خوندیم و سریال‌هایی که با هم دیدیم، با خودم گفتم یونیورس بامزه. به نظرم کرکترهای توی داستان می‌تونن بامزگی توی داستان خودشون رو appreciate کنن، اگه به اندازه کافی تلاش کنن.

خیلی به داستانی که دارم از خودمون می... یا شایدم نمی... نویسم فکر می‌کنم. اون هم بامزه‌ست. ایکاش می‌تونستم بهتر و بیشتر بنویسمش و بدم به کسایی که دوست دارم. ولی فعلا نه. فعلا این پست رو ارسال می‌کنم، بهتون پیشنهاد می‌کنم Evermore گوش کنید ولی فقط نصفه‌ی اولش رو، و می‌رم یه کم کتاب بخونم که زاویه‌های اضافه‌ی دورم رو بتراشه. Taking the edge, you know?

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan