Lost & Found

وقتی یه آهنگ رو روی تکرار گوش می کنی در نهایت دو تا نتیجه داره. یا حالت ازش بهم میخوره، یا انقدر درونش غرق میشی که فکر رفتن به آهنگ بعدی غیرقابل تصوره. هر آهنگی بعدش بخوای گوش کنی یا خیلی گوش خراشه، یا زیادی آروم. حتی از بین آهنگهای همون خواننده هم اگه بگردی نمیتونی آهنگی با همون تن و صدا و متن پیدا کنی. هر آهنگی خاصن.

با یه نفر خیلی بحث داریم در این مورد که آدم باید آهنگ رو برای لذت گوش کنه، یا برای اینکه کار فاخر و فرهنگیه. آیا روش درستی برای آهنگ گوش کردن وجود داره؟ آیا اگه به یه آهنگ گوش کنی و همزمان به یاد یه آهنگ دیگه باشی اشتباهه؟ اصلا کار درست و کار اشتباه در احساسات و افکار معنی دارن؟ چون ما میتونیم اعمالمون رو کنترل کنیم، ولی محض رضای خدا احساسات و افکار قابل کنترل نیستن. حالا تو هی تکنیک‌های روانشناسی کتاب سلامت و بهداشت و تراپیستت رو امتحان کن. بازداری، برون‌ریزی، جایگزینی خواسته. 

کلا خیلی مشکلات داریم، ولی میتونستن خیلی بدتر باشن. مثلا با اینی که الان هست واقعا نمیدونم چیکار کنم و یک مقدار هوپلس به نظر میاد، حداقل از این نقطه. مشکلات انسانی درواقع خیلی ساده هستن چون یه مدت زمان مشخصی که بگذره، وقتی حرفش بشه یا راجع بهش گریه می کنی یا میخندی. حالا اون مدت گاهی یک ساله، گاهی ده سال گاهی یک عمر. گریه و خنده آسونه، بلاتکلیفیه که سخته. برای همین خیلی از پشت کنکور موندن میترسیدم. خیلیها پشت کنکور میمونن و واقعا پدیده وحشتناک و عجیبی نیست... ولی من میترسیدم.

کنکور. مثال خیلی خوبیه. فکر کنم من آدم "از مسیر لذت ببری" به دنیا اومدم ولی الان انسان نتیجه‌گرایی هستم چون مجبور بودم. وایسا... مجبور بودم؟ آیا واقعا رتبه سه رقمی و رشته تاپ ارزشش رو داره؟ نمیدونم. طمع درونم زیاده... یا بود. خیلی ها نتیجه گرا هستن بدون داشتن نتیجه ای که میخوان. مثلا من. 

حرف زدن راجع به کنکور و نتایج اینجا خیلی سخته چون زود چسب زخم رو نکندم و الان زیرش عفونت کرده. قبلا گفته بودم درونم پر از shame هه و نمیفهمم کسانی رو که بدون خجالت زندگیشون رو می کنن انگار خیلی عادیه که زنده باشن و دانشگاه خوب قبول بشن و دانشگاه قبول نشن و برن سرکار و وارد رابطه بشن و کات کنن. هر قدمی که برمیدارم انگار باید به یک جمعی از تماشاچی های خیالی جواب پس بدم که چرا اینکارو کردم، و جالبش اینه که اون تماشاچی ها حتی زیادم اهمیتی به نمایش نمیدن. انگار بلیط مجانی گیرشون اومده و میخوان هرچه زودتر برن خونه برای امتحان میانترم فرداشون بخونن.

به هرحال. دندون بهشتی قبول شدم و الان منتظرم بهمن بشه که برم دانشگاه. یه پست کنکوری دارم ولی هی عقب میندازم تمومش کردنش رو.

عبور کنیم. پست های قدیمیم رو میخوندم و همونطور که انتظار داشتیم یه آدم متفاوت بودم. کل زندگی من توی این وبلاگ بود، چون جای دیگه ای رو نداشتم. نمیخوام دراماتیک باشم ولی اون بیرون جایی برای خودم نمیدیدم، با اینکه وجود داشت. برای همه جا هست. این هم جزو چیزهاییه که راجع بهش بحث می کنیم. برای همه جا هست، برای همه عشق هست، دیگه بچه نیستی که بتونن بترسوننت با دروغ و جواب های اشتباه. برو جواب درست رو پیدا کن و بعد با پنس چیزهایی که توی مخت فرو کرده بودن رو از گوشت در بیار بیرون. 

خوشحالم که با هم بحث می کنیم. خوشحالم که میتونم خودسر و لجباز باشم. نمیدونم اون هم خوشحاله یا نه، ولی حدس میزنم آره چون برمیگرده برای بحث بیشتر. شاید بالاخره نوبت منه که آهنگی باشم که کسی ردش نمیکنه.

 

خلاصه که همین. اینم سهم امروز از برون ریزی و بازداری و جایگزین کردن خواسته ها. دلم براتون تنگ شده. اگه حال و حوصله داشتید یه کامنت کوچولو بذارید. آهنگ Red از Survive said the prophet روی تکرار بود برام که یهو دستم خورد قطع شد.

If we can be found we sure can get lost

through all the madness of falling in love.

Fear For Firstborn, Fumbling Fever Fantasies, Fascinating Factory Failures

معمولا وقتی یه جایی نزدیک Rock Bottom، و نه دقیقا خودش باشم میام وبلاگ. خیلی وقته دیگه مهم نیست انسان ها چه تصوری ازم پیدا کردن، و از خیلی وقت منظورم چهار روزه. زمان برام عجیبه و کش میاد. مثل یه خوناشام، ولی بدون فناناپذیر بودن. این بدن ظریف و ضعیف هر لحظه ممکنه از هم بپاشه و معلوم نیست ذهنی که اینهمه برای پرورشش وقت گذاشتم قراره بعدش کجا بره. احتمال میدم که یه جا. امیدم اینه که هیچ جا. 

اول هر پاراگراف یک اپسیلون از آخرش سختتره. فکر کنم این گزاره بیشتر از اینکه راجع به پاراگراف باشه راجع به مراحل زندگیه. انجام دادن یک کار از اینکه از کس دیگه ای بخوای که برات انجامش بده یک اپسیلون راحتتره، ولی اون یک اپسیلون فرق بین نیاز من به اینه که خودم رو زیر خروارها خاک دفن کنم و چهل سال بخوابم. میدونم وقتی بیدار بشم قرار نیست چیزی آسون تر بشه یا من قوی تر بشم، حتی با اینکه خاک در دیده بسی جان فرسا بوده و سنگ بر سینه بسی سنگین. از بچگی یه چیزی در من عجیب بوده و باورم نمیشه فراموش کرده بودم من همون عجیب الخلقه‌ای بودم که شعر سنگ قبر شاعرها رو حفظ می کردم.

احتمالا در نوزادی یک روز یک جور عجیب روی سرم افتادم یا در خردسالی یه چیز اشتباه شنیدم که الان همه چیز برام بردگی و ترسه. مغز ماده‌گرام میخواد دلیل فیزیکی برای این خرابی ذهنی پیدا کنه. نمیدونم چطور انتظار دارم دیگران حرفم رو قبول کنن وقتی خودم نمی کنم. نمیدونم چطور انتظار دارم قضاوت نشم ولی سنگدل ترین و بی سواد ترین قاضی این دادگاه خودمم. شاید در زندگی قبلیم یه سیاهپوست در اوج دوران برده‌داری آمریکا بودم. بیا. این هم دلیل معنوی. کاملا اسپریچوال.

خوندن حرف های قدیمیم بالاترین لذت و بدترین رنجه. مثل فکر کردن به عشق و طوریکه باید باشه. فکر نکنم عشق نوجوانی با عشق بزرگسالی فرق زیادی کنه. فکر نکنم چیزی متفاوت از یک اعتیاد باشه. همه بهت میگن ترکش کن، ولی اگه کوکائین ذهنت رو تیز میکنه و شعرهات رو زیباتر و تلاشت رو بیشتر، اگه باعث میشه هرروز از تخت بیرون بیای و دوش بگیری و عطر بزنی و موهات رو درست کنی، اگه بر خلاف طبیعت وحشیت، مودب و صبور و اجتماعی می کنتت، چرا ترکش کنم؟ چون به کشتن میدتم؟ زندگی هم همینکارو می کنه. Fools.

برده داری رو می گفتم. در همه سناریو ها من برده‌م، و طناب دست توئه، و طناب خفه کننده‌ست ولی حداقل یه چیزی مثل دست دور گردنمه. از خلا و تنهایی بهتره. هوا نمیتونه نوازشت کنه. هوا نمیبرتت جایی که باید و به جات حرف نمیزنه. هوا بهت نمیگه قرص هاتو کی بخوری و کی بیدار شی و کی بخوابی. هوا براش مهم نیست چند ساعته غذا نخوردی یا از جات تکون نخوردی. شاید من هوام؟ اونوقت میتونستم اون روز از بین تارهای صوتیت رد شم و ارتعاشات رو به گوش خودم برسونم. ولی تو سکوت بودی. سکوت هوا نیاز نداره.

بچگی رو می گفتم. ولی... نه واقعا، نمیتونم بگم. عجیب الخلقه. خنده‌داره.

میرم سکوت کنم. هوا نیاز ندارم.

 

(آهنگی به ذهنم نمی‌رسه. می‌تونید Find me here یا Water Fountain گوش کنید.)

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan