معمولا وقتی یه جایی نزدیک Rock Bottom، و نه دقیقا خودش باشم میام وبلاگ. خیلی وقته دیگه مهم نیست انسان ها چه تصوری ازم پیدا کردن، و از خیلی وقت منظورم چهار روزه. زمان برام عجیبه و کش میاد. مثل یه خوناشام، ولی بدون فناناپذیر بودن. این بدن ظریف و ضعیف هر لحظه ممکنه از هم بپاشه و معلوم نیست ذهنی که اینهمه برای پرورشش وقت گذاشتم قراره بعدش کجا بره. احتمال میدم که یه جا. امیدم اینه که هیچ جا.
اول هر پاراگراف یک اپسیلون از آخرش سختتره. فکر کنم این گزاره بیشتر از اینکه راجع به پاراگراف باشه راجع به مراحل زندگیه. انجام دادن یک کار از اینکه از کس دیگه ای بخوای که برات انجامش بده یک اپسیلون راحتتره، ولی اون یک اپسیلون فرق بین نیاز من به اینه که خودم رو زیر خروارها خاک دفن کنم و چهل سال بخوابم. میدونم وقتی بیدار بشم قرار نیست چیزی آسون تر بشه یا من قوی تر بشم، حتی با اینکه خاک در دیده بسی جان فرسا بوده و سنگ بر سینه بسی سنگین. از بچگی یه چیزی در من عجیب بوده و باورم نمیشه فراموش کرده بودم من همون عجیب الخلقهای بودم که شعر سنگ قبر شاعرها رو حفظ می کردم.
احتمالا در نوزادی یک روز یک جور عجیب روی سرم افتادم یا در خردسالی یه چیز اشتباه شنیدم که الان همه چیز برام بردگی و ترسه. مغز مادهگرام میخواد دلیل فیزیکی برای این خرابی ذهنی پیدا کنه. نمیدونم چطور انتظار دارم دیگران حرفم رو قبول کنن وقتی خودم نمی کنم. نمیدونم چطور انتظار دارم قضاوت نشم ولی سنگدل ترین و بی سواد ترین قاضی این دادگاه خودمم. شاید در زندگی قبلیم یه سیاهپوست در اوج دوران بردهداری آمریکا بودم. بیا. این هم دلیل معنوی. کاملا اسپریچوال.
خوندن حرف های قدیمیم بالاترین لذت و بدترین رنجه. مثل فکر کردن به عشق و طوریکه باید باشه. فکر نکنم عشق نوجوانی با عشق بزرگسالی فرق زیادی کنه. فکر نکنم چیزی متفاوت از یک اعتیاد باشه. همه بهت میگن ترکش کن، ولی اگه کوکائین ذهنت رو تیز میکنه و شعرهات رو زیباتر و تلاشت رو بیشتر، اگه باعث میشه هرروز از تخت بیرون بیای و دوش بگیری و عطر بزنی و موهات رو درست کنی، اگه بر خلاف طبیعت وحشیت، مودب و صبور و اجتماعی می کنتت، چرا ترکش کنم؟ چون به کشتن میدتم؟ زندگی هم همینکارو می کنه. Fools.
برده داری رو می گفتم. در همه سناریو ها من بردهم، و طناب دست توئه، و طناب خفه کنندهست ولی حداقل یه چیزی مثل دست دور گردنمه. از خلا و تنهایی بهتره. هوا نمیتونه نوازشت کنه. هوا نمیبرتت جایی که باید و به جات حرف نمیزنه. هوا بهت نمیگه قرص هاتو کی بخوری و کی بیدار شی و کی بخوابی. هوا براش مهم نیست چند ساعته غذا نخوردی یا از جات تکون نخوردی. شاید من هوام؟ اونوقت میتونستم اون روز از بین تارهای صوتیت رد شم و ارتعاشات رو به گوش خودم برسونم. ولی تو سکوت بودی. سکوت هوا نیاز نداره.
بچگی رو می گفتم. ولی... نه واقعا، نمیتونم بگم. عجیب الخلقه. خندهداره.
میرم سکوت کنم. هوا نیاز ندارم.
(آهنگی به ذهنم نمیرسه. میتونید Find me here یا Water Fountain گوش کنید.)