دوخط، دوخط

جلوی دانشگاه از سرویس پیاده شدم. در اتوبوس از پشت سرم بسته شد. به اطراف نگاه کردم، دخترهای مقنعه پوش. پسرهای کیف به دوش. یادم آمد امروز جمعه بود. چرا آمده بودم تا دانشگاه؟ هیچکس همراهم نبود.

چرا آمده بودم دانشگاه؟

گفتم خب من که آمده‌م همین راه را با اتوبوس برگردم که کار با بی‌آر‌تی هم یاد بگیرم. یادم بود حدودی باید تا کجا می‌رفتم، بقیه‌ش را هم مپ می‌زدم. چه پله‌های بدی داشت. چه سراشیبی عجیبی. اینجا چطور بالاشهر بود؟

از جلوی یک دکه رد شدم که جلویش حسابی شلوغ بود. خانم‌های چادری، خانم‌های مانتویی، خانم‌های قری. همه ایستاده بودند. به تابلوی کنارش نگاه کردم: کیک روز، چیز کیک با شکلات. بد نبود قیافه‌اش. دیدم خانومی یک پلاستیک بزرگ خرید و از دکه دور شد. شکمم قار و قور کرد. یادم افتاد، آها. نهار. شاید برای نهار آمده بودم دانشگاه. آخر ساعت یک و نیم بود. سایت تغذیه بالا نمی‌آمد. آخر صف را به زور پیدا کردم و داشتم فکر می‌کردم می‌توانم هم غذا بخورم هم کیک، که خانمی زد روی شانه‌ام:"می‌شود این را برایم نگه داری؟"

غافلگیر شده بودم. فقط سر تکان دادم و پلاستیک را از دستش گرفتم. خانم شروع کرد قربان صدقه رفتن و نصیحت کردن که هیچ چیزش را یادم نیست.

خانم چادری دیگری نشسته بود. چاق بود، شاید هم وسایلش را زیر چادر مخفی کرده بود. با چهره بشاش رو به من کرد:"عجب پیرهن زیبایی داری عزیزم." فکر کنم نفهمیده بود دخترم یا پسر. لبخند زدم. گفت:"می‌شود من یک تن بزنم؟"

ناگهان کل عضلاتم منقبض شد. رفتم توی حالت دفاعی. چهره‌ش دیگر بشاش به نظر نمی‌آمد، ترسناک بود. سر‌تکان دادم:"ببخشید نمی‌شه." و سرم را کردم توی گوشی. تند تند میزدم که سایت تغذیه بالا بیاید و بتوانم گوشی را بگذارم توی کیفم. چه سریع یک انسان رهگذر بی خطر می‌تواند به شکارچی و تو به طعمه تبدیل شوی. توی ذهن خودم حداقل، من طعمه بودم. گویی کس دیگری این مکالمه را نشنیده بود. اگر هم شنیده بود، خودش را زده بود به نشنیدن. من هم بودم می‌زدم. گوش دادن به اتفاقات اطرافت یک چیز است، ولی فهمیدن یک چیز دیگر و بسیار خطرناک‌تر است.

سامانه باز شد. نهار نگرفته بودم. خب پس، همین کیک را می‌کردم نهارم. شیر هم می‌خریدم... یا آب‌میوه؟ شیر سردی است، آب‌میوه اسیدش زیاد. شاید با شیر راحت‌تر برود پایین. 

همین فکرها را می‌کردم که بیدار شدم. دنیا سنگین و خیس و گرم بود. نه، زیاد هم گرم نبود. بدنم درد می‌کرد. کولر روشن بود؟ سقف اتاق سلامم کرد. سلام. سلام. حتی سقف اتاق از تو به من کمتر نامهربانی می‌کند.

دلم برایت تنگ نشده. در خواب‌هایم هستی، و چقدر هم مهربان هستی. آن شبِ دیگر برایم داستان بامزه‌ای گفتی. کلاغ از بالکن آمده بود توی خانه‌تان و ظرفی را شکسته بود و مادر و خاله‌ت حسابی دست و پایشان را گم کرده بودند. می‌گفتی نکند آن کلاغ خود منم که همه چیز را می‌زند می‌شکاند‌. من فقط می‌خندیدم. نمی‌گذاشتی بین حرف‌ها حرف بزنم. خودم هم نمی‌خواستم.

دیشب هم برایم ویسی را فرستادی و تحلیل می‌کردی که این یارو را ببین تو را به خدا چقدر غلط اضافه می‌کند.

امروز من به تو می‌گفتم دیدی می‌توانم با آهنگ‌ها آینده را پیش‌بینی کنم؟ دیدی دنیا تمام شد و تو پیش من نبودی؟ و تو سکوت می‌کردی.

وقت‌هایی که خودم حرف می‌زنم را دوست ندارم‌. کاش همیشه تو حرف بزنی. مثلا بگو چطوری؟ زنده‌ای؟ بعد هم به جواب‌هایم گوش نکن، مگر اینکه حرف اشتباهی بزنم. آن وقت کلمه به لعنت کلمه‌اش را بیاور جلوی چشمم. نه... نه یادم رفته بود. نباید به گذشته نگاه کنم. قرار بود فقط آینده جلوی رویم باشد. قرار بود همه چیز را ببخشم، هم خودم و هم تو را. قرار بود مهم نباشد تو چه می‌بخشی. من که بخشیدم. من که آزادم. 

و من واقعا آزاد شد از تو. ولی چه می‌شود کرد عزیزم، هنوز نمی‌دانم چرا سوار سرویس شدم و دم دانشگاه پیاده شدم فقط برای اینکه همین راه را برگردم. حتما حکمتی داشته، یا طوریکه این اهالی مدیتیشن و سلف‌هلپ می‌گویند: هر اتفاقی که برایت میفتد به نفع توست. راست می‌گویند. همین جلسه مزخرفی که سه ساعت خواب صبحم را حرامش کردم حداقل شد دو خط توی این متن. دو خط دو خط درد و گریه و خنده و خاطره و خیال را می‌کنم داستان و می‌روم جلو. همه‌چیز به فدای کلمات. من و تو و این دنیا؟ همه به فدای کلمات. محل قرارمان؟ چه جایی دیگر مانده، جز مابین همین کلمات؟

Anonymous Serotonin Addicts Club

سعی میکنم روی صفحه وبلاگ تمرکز کنم ولی صدای ادل داره حواسم رو پرت میکنه. And if you're not the one for me why do I hate the idea to be free. یه روز زودتر برگشتم خونه ولی فردا به هرحال باید برگردم. ترم یک مثل برق گذشت، ولی برقی که سر راهش از من رد شد. بوی گوشت سوخته رو میشه حس کرد. زیاد اذیتم نمی کنه. مواد شیمیایی کوچولوی توی مغزم این چند وقت سروصداشون کمتر بوده.

من همیشه از زمان امتحانای دوران دبیرستان خوشم میومد چون یه هدف مشخص داشتم: توی این زمان، این اطلاعات رو بخون. حس می کنم امتحانهای دانشگاه حداقل ترم اول میتونه همین باشه. اگه درست برنامه ریزی کنم خرداد و تیر میتونه از مرداد و شهریور هم بهتر باشه. وقتی فکر کردم قرار نیست ماه های آینده به خوبی قبلی ها باشه واقعا مه جلوی چشمم رو گرفته بود.

خودم میدونم ترم یک هیچ قدم معناداری به سمت هیچی برنداشتم. فقط زنده موندم و تجربه های شگفت انگیزی داشتم، و این بیشتر از چیزیه که خیلی از همقطارهام میتونن راجع به خودشون بگن. ببخشید، من رو بکشی هم اهل رقابتم. برده‌ی مقایسه. خودم رو حتی با کسی که دوست دارم سر هرچیزی مقایسه می کنم. عادت خیلی خوبی نیست... ولی میشه کنترلش کرد.

گفتم کنترل. این چند وقت اوضاع راحتتر بود چون به جای احساساتم، رفتار و حرفهام رو کنترل می کردم. کنترل احساس الکی نیست. زیاد هم عملی نیست. ولی رفتار... فقط باید یه کم مکث کنم. یه کم مکث میتونه دنیا رو نجات بده. نمیخوام بذارم دیگه لایه های نیمه هشیار و ناهشیارم تصمیم بگیره برای کارهام. یه ذره هم بیخیال تر شدم راجع به نشون دادن احساسات. تا کی میخواستم تعداد دوستت دارم هام رو بشمارم؟ تا کی میخواستم شعرهام رو مخفی کنم؟

اون روز فهمیدم هنوز چقدر جوونم و به طرز غیرمنطقی آروم گرفتم. میگم غیرمنطقی چون حتی اگه هجده سالت باشه هنوز ممکنه در نوزده سالگی بمیری بدون اینکه اون چیزهایی که میخواستی رو به دست بیاری، ولی احتمالش کمتره مگه نه؟

دیگه چیکارا میکنم؟ پادکستهای ترسناک گوش می کنم و خواب های عجیبم رو براش تعریف میکنم. مثل یه بچه ده ساله تصور می کنم چی میشد اگه نجاتم میداد. فعلا توی تابوت دراز می کشم چون جای دیگه‌ای برای خوابیدن ندارم. باید به خودم یادآوری کنم دویدن داخل جنگل برای من قشنگه، ولی برای یکی دیگه میتونه وحشت خالص باشه. حرف زدن راجع به چیزهای یادگرفتنی همیشه حالم رو خوب می کنه، ولی باید با اعتیاد به سروتونین مقابله کنم.

برگردم خوابگاه احتمالا کتاب هام رسیدن. باورم نمیشه از نمایشگاه کتاب هیچی ننوشتم، ولی سه بار رفتم. منِ ده ساله میتونست از خوشحالی گریه کنه وقتی میفهمید با آدمهایی که بیشتر از همه دوست دارم میرم به جاییکه بیشتر از همه دوست دارم. خوش گذشت چون هیچوقت تنها نبودم که نتونم با تذکرهای حجاب بخندم. معتاد سروتونین. آره خلاصه.

کتاب جالب جدیدا چی ها میخونید؟

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan