Anonymous Serotonin Addicts Club

  • ۱۶:۲۳

سعی میکنم روی صفحه وبلاگ تمرکز کنم ولی صدای ادل داره حواسم رو پرت میکنه. And if you're not the one for me why do I hate the idea to be free. یه روز زودتر برگشتم خونه ولی فردا به هرحال باید برگردم. ترم یک مثل برق گذشت، ولی برقی که سر راهش از من رد شد. بوی گوشت سوخته رو میشه حس کرد. زیاد اذیتم نمی کنه. مواد شیمیایی کوچولوی توی مغزم این چند وقت سروصداشون کمتر بوده.

من همیشه از زمان امتحانای دوران دبیرستان خوشم میومد چون یه هدف مشخص داشتم: توی این زمان، این اطلاعات رو بخون. حس می کنم امتحانهای دانشگاه حداقل ترم اول میتونه همین باشه. اگه درست برنامه ریزی کنم خرداد و تیر میتونه از مرداد و شهریور هم بهتر باشه. وقتی فکر کردم قرار نیست ماه های آینده به خوبی قبلی ها باشه واقعا مه جلوی چشمم رو گرفته بود.

خودم میدونم ترم یک هیچ قدم معناداری به سمت هیچی برنداشتم. فقط زنده موندم و تجربه های شگفت انگیزی داشتم، و این بیشتر از چیزیه که خیلی از همقطارهام میتونن راجع به خودشون بگن. ببخشید، من رو بکشی هم اهل رقابتم. برده‌ی مقایسه. خودم رو حتی با کسی که دوست دارم سر هرچیزی مقایسه می کنم. عادت خیلی خوبی نیست... ولی میشه کنترلش کرد.

گفتم کنترل. این چند وقت اوضاع راحتتر بود چون به جای احساساتم، رفتار و حرفهام رو کنترل می کردم. کنترل احساس الکی نیست. زیاد هم عملی نیست. ولی رفتار... فقط باید یه کم مکث کنم. یه کم مکث میتونه دنیا رو نجات بده. نمیخوام بذارم دیگه لایه های نیمه هشیار و ناهشیارم تصمیم بگیره برای کارهام. یه ذره هم بیخیال تر شدم راجع به نشون دادن احساسات. تا کی میخواستم تعداد دوستت دارم هام رو بشمارم؟ تا کی میخواستم شعرهام رو مخفی کنم؟

اون روز فهمیدم هنوز چقدر جوونم و به طرز غیرمنطقی آروم گرفتم. میگم غیرمنطقی چون حتی اگه هجده سالت باشه هنوز ممکنه در نوزده سالگی بمیری بدون اینکه اون چیزهایی که میخواستی رو به دست بیاری، ولی احتمالش کمتره مگه نه؟

دیگه چیکارا میکنم؟ پادکستهای ترسناک گوش می کنم و خواب های عجیبم رو براش تعریف میکنم. مثل یه بچه ده ساله تصور می کنم چی میشد اگه نجاتم میداد. فعلا توی تابوت دراز می کشم چون جای دیگه‌ای برای خوابیدن ندارم. باید به خودم یادآوری کنم دویدن داخل جنگل برای من قشنگه، ولی برای یکی دیگه میتونه وحشت خالص باشه. حرف زدن راجع به چیزهای یادگرفتنی همیشه حالم رو خوب می کنه، ولی باید با اعتیاد به سروتونین مقابله کنم.

برگردم خوابگاه احتمالا کتاب هام رسیدن. باورم نمیشه از نمایشگاه کتاب هیچی ننوشتم، ولی سه بار رفتم. منِ ده ساله میتونست از خوشحالی گریه کنه وقتی میفهمید با آدمهایی که بیشتر از همه دوست دارم میرم به جاییکه بیشتر از همه دوست دارم. خوش گذشت چون هیچوقت تنها نبودم که نتونم با تذکرهای حجاب بخندم. معتاد سروتونین. آره خلاصه.

کتاب جالب جدیدا چی ها میخونید؟

  • ۵۱
/ ضمیر

یکی از ویژگی‌های جالب وبلاگ اینه که به هرچی فکر کنی، می‌تونی ببینی یه نفر دیگه هم داره بهش فکر می‌کنه. (:

چند روز پیش این یادداشت رو برای خودم نوشته بودم:

«متأسفانه بیشتر تحولات درونی مستلزم اتفاقن.
من نمی‌تونم خودم رو مجبور به آرامش کنم. نمی‌تونم خودم رو مجبور به صلح کنم. به دوست داشتن، یا دوست نداشتن. به لذت بردن یا زجر کشیدن یا خشمگین نبودن.
من فقط می‌تونم واکنشم رو در برابر چیزی که حس می‌کنم یا نمی‌کنم انتخاب کنم.»

سُولْوِیْگ 🌻

ببخشید من یه کم جا موندم... مگه قدم برداشتن چیزیه به جز زنده موندن و داشتن تجارب شگفت‌انگیز؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan