میدونی چقدر حرف دارم واسه گفتن؟ میدونی چقدر ترس دارم به فاصلهی بین دو سکوتمون؟ میدونی همش نگران آخرین بارهام؟ از مرگ فراریم ولی از زندگی که میدونم داره به نیستی میره بیشتر. حداقل الانش هست. تو هستی من هستم ما هستیم. هستهایم. هسته دنیا. دنیا دور ما میچرخه. دور حرفهای بچگانه و شوخیهای عجیبمون. دور این شعرهای نصفه و نیمه که برات مینویسم و بهت نشون نمیدم چون اگه بدم بعدش از من چی میمونه عزیزم؟ همین الانش هم چیزی نمونده. اصلا با عقل جور در نمیاد، ولی شعر و شاعر مسلکش همینه دیگه خب. میخوام بمونم همینجا تا وقتی خاک و گلهای آفتاب گردون روم رو بپوشونن. قشنگن؟ میتونی بچینیشون. مال تو. همه اون چیزهایی که فکر میکردم مال منه؟ فقط یه لبخند، فقط یه جمله کافیه که بگم مال تو. ساده ساده، به خودم میگم که حداقل من مال تو، تو مال من ولی میدونم اینطور کار نمیکنه. ببخشید چقدر هوا سرده. میشه دستت رو بهم قرض بدی؟ میدونی چقدر دردی و درمان دردی؟
به آیسان می گم "دیدی از چه شبهایی گذشتیم؟ حتی روزها هم شب بود برامون." ولی اشتباه کردم. شب بیچاره. اون که من دیدم شب نبود، جهنم بود. هنوز وقتی حرف میزنم، زنگ صدام با صدای مفلوکانهی گناهکاران دیگه درهم آمیخته میشه. چقدر با نفس بریده التماس کردم؟ میدونم زیادی بود. میدونم فقط باید باهاش کنار میومدم. ولی چقدر؟ فکر کنم قلبم رو نخ کردم، سوزن رو نخ کردم، باهاش لبهام رو دوختم. گفتم: میوه بهشتی نوک انگشتام که هروقت نزدیکش میشم عقب میره.
ولی بعد تو اومدی سمتم. قدم به قدم به قدم. مثل آتش شعلهور توی شب، حتی اگه فقط برای یه شب. قلبم رو دادم دست سیل تا آبتنی کنه. از نظر دست و پا نابلدم. گفتم: مثل هوا. ریههام مثل هوا بهت عادت کردن. میتونم تا ابد توی همین جنگل بشینم و دیگه یه قطره اشک از چشمم نیاد مگر به ذوقِ بودن. برام مهم نیست چندتا روح؟ چندتا بدن؟ نه روح من دیگه زخمیه، و نه بدنم گشنهست. از درست و غلط نمیترسم. تا وقتی هردو نفس میکشیم، چوب و سنگ که ترس نداره.